سایه تنهایی فصل اول

سایه تنهایی

فصل اول:
آنروزاداره از همیشه شلوغتر بود. چند روز تعطیلی را پشت سر گذاشته وهمه مراجعین برای دریافت پاسخ نامه ها ئی که مثل کوه روی هم انباشته شده لحظه شماری میکردند.سیل ورود ارباب رجوع راهروی شرکت را تبد یل به یک خیابان پر رفت وآمد نموده ،کسی به کسی نبود.بسرعت یکی پس از دیگری داخل و خارج شده، پایان کارشان اعلام میشد. بشدت احساس گرسنگی میکردم ، به ساعتم نگاه کردم لحظاتی بیشتر به پایان وقت اداری باقی نمانده بود! برای تلفن امین چند دقیقه منتظر ماندم. اگرچه اوراهرگز ندیده بودم؟ اما در ذهنم رویائی خیالی ساخته و پرداخته ام که درواقع توهمی بیش نیست. لحظاتی بعد از ادره بیرون زدم، خیلی دلم میخواست اورا از نزدیک ملاقات کنم.تنها چیزی که ازامین میدانستم تنها اسمش بودو بس. اتفاقا آن روز بسیار شیک و مرتب لباسی برنگ آبی آسمانی بتن داشتم. کیف وکفشی سفید که هارمونی وهماهنگی خاصی بوجود میا ورد، اما افسرده وغمگین خالی از هیجان وشور زندگی بودم !
تنها خستگی کار روی شانه هایم سنگینی میکرد.آسانسور شلوغ بود ، منتظر آن نماندم بسرعت پله هارا یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم برای رسیدن به طبقه همکف تلاش میکردم .اما هرچه میرفتم نمیرسیدم! انگار برای خروج دری وجود نداشت. در حالی که سرم از دیدن آنهمه پله گیج میرفت نفهمیدم چه شد ناگهان سقوط کردم و بپائین پرتاب شدم. چشمم را که باز نمودم، خودم را در تخت بیمارستان یافتم! درحالیکه به دستم سرم وصل شده و پرستارها در رفت و آمد بودند، یکی از آنها بهوش آمدنم را اطلاع داد! دکتر معالج بالای سرم آمد و سئوالاتی داشت؟ هنوز در بهت وحیرت بودم بنابراین در مقابل همه پرسشها سکوت کردم! دقایقی بعد خودم را آماده برای پاسخ گوئی نمودم .
گفتم: آقای دکتر چه کسی منو اینجا آورد؟
دکترگفت: یکی از دوستانم اتفاقی ناظر صحنه سقو ط بوده با اتومبیل خودش شما را به این جا آورد. ادامه داد: به خانواده تون اطلاع میدم که بیان، چون یک سری آزمایشات هست که باید انجام شود! تا مطمئن شویم که حادثه جدی بوده یا خیر؟
گفتم: باشه دکتر هر چه لازمه انجام بدین من در اختیارشما هستم . اماخانواده من در ایران نیستن و من تنها زندگی میکنم! صاحب شرکتم اگر موردی بود لطفا آنها را در جریان بگذارید.
دکتر گفت: بنابراین ممکنه چند روزی اینجا بستری باشی .گفتم: مهم نیست به اداره اطلاع میدم. خیلی بمن میرسیدند فکر میکنم که از طرف دوست دکترمعرفی شدم پارتی بازی هم بود؟ مهربانیها ادامه داشت تا آخرین روزی که گفتند ملاقاتی دارم!
گفتم: باشه اما کیه؟ دقایقی بعد مرد بلند قامت جوانی بسیار شیک و آراسته وارد اتاق شد سلام کرد؛ دست و پای خودم را گم کرده بودم ! گفتم.اشتباه نیامدید آخه من منتظر کسی نبودم؟
گفت: من همان شخصی هستم که روز حادثه شما را به اینجا آوردم .ادامه داد زیاد نگران نباشید…….حرفش را قطع کردم گفتم.:شما دوست آقای دکتر هستید ؟بله . گفتم: لطف بزرگی در حق من کردید؛ من هیچوقت محبت شما را فراموش نمیکنم . کمی ناراحت شدو گفت: این چه حرفی که شما میزنید ! وظیفه هر کسی ایست در اینطور مواقع هر کاری از دستش بر میاد انجام بده. بنابراین من کاری نکردم!
گفتم: بهر حال من از شما ممنون هستم . آن مرد ناشناس ادامه داد: در مورد کارهای حسابداری اگر نیازی هست من در خدمتم؟ با یکدنیا شرم و خجالت در حالی که سرم را بزیر انداخته بودم .گفتم: نه متشکرم همین اندازه که زحمت دادم کافیست.خودم بقیه اش را انجام میدم.
خیلی صمیمی ودوستانه رفتار میکرد شیفته انسانیت و مردانگی او شدم تشکر کردم؛ گویا احساس رضایت مندی را در چشمان من میدید. با رفتار احترام آمیز و جنتل منانه اتاق را ترک کرد .کاملا محو او شده بودم! رفتار وشخصیت او مرا تحت تاثیر خودش قرار داده بود! سعی کردم خودم را جمع و جور کنم حسم را بپوشانم که مسئله ای پیش نیاید.کم کم داشتم آماده برای خروج از بیمارستان میشدم .احساس خوبی داشتم با خوشحالی که نمیدانم از کجا ناشی شده؟ بسراغ حسابداری رفتم.خانم متصدی آنجا بمن پاسخ داد. حساب شما تسویه شده میتونید خارج شید. پرسیدم چطوروچه کسی؟با خودم گفتم: این چه سئوالی پر واضح کسی جز اونیست .اما چرا همچین کاری کرده ؟ بدهی اورا چگونه وبچه طریق بپردازم .بافکر این قضیه از بیمارستان خارج شدم.
هوای دلپذیری شهر را در بر گرفته وآفتاب درخشان زیبائی صحنه زندگی را نور بارون کرده بود .شوق عجیب غریبی را در درونم لبریز میکرد.چشمانم را بهر سو میکشاندم اما کوچکترین اثری از او نمیدیدم؛ شاید هم هرگز نبینم تا دین خودم را باو بپردازم. تحولی شگرف را این حادثه برایم به ارمغان آورده. این اتفاق را به فال نیک گرفتم وخوب میدانم که هیچ چیز بدون دلیل پیش نمیاید. تجربه چنین چیزهایی را دیده و شنیده ام .حالازیبایی شهر،کوچه خیابان را به وضوح میبینم، چهره همشهریان و دوستان زیباتر شده .در عمق چشمانشان محبت وعشق بیکدیگررا حس میکنم ،چرا تا کنون اینها را نمیدیدم؟ خوبی آن انسان بزرگوار در من انقلابی بوجود آورده. از من خسته و بی هدف ، قلبی گرم وزندگی را روشنتر ساخته بود.همیشه درمقابل چنین افرادی ضعف دارم؛ خیلی زود بطرف آنها سوق پیدا میکنم .اما شهر بزرگه ودیدن مجدد او غیر ممکن بنظر میرسه! او بعد از مدتی مرا فراموش خواهد کرد؛ شاید منهم نمیدانم …..؟گوشه ای ایستاده غرق در افکارم بودم تا اینکه تاکسی جلوی پایم توقف کرد و سوار شدم. بطرف منزل میرفتم خیابانهای شلوغ وپر از ترافیک همه اینها خسته کننده بنظر نمیرسید ،بلکه زیبا تر هم جلوه میکرد .در آئینه خودم را نگاه کردم لبخندی گوشه لبم نشسته وچشمانم از فرط شادی برق میزد! بالاخره بمنزل رسیدم.این اتفاق نه چندان جالب اما پیامد خوبی به دنبال داشت. به شرکت برگشتم راه خونه تا اداره را با شوق فراوان پیمودم. احساس بی وزنی وسبکی میکردم، آنقدر شدید که دوستانم در اداره از این رفتار من متعجب شدند! سئوال میکردند حالت خوبه ؟ بیمارستان چی بسرت آورد !
تلفن زنگ زد ابتدا خواستم جواب ندم کمی مکث کردم اما ممکن بود ارباب رجوع باشه ویقینا کار مهمی هم داره؟ بنابراین گوشی را با بی میلی برداشتم . بله بفرمائید صدای امین بود سلام آ رام خانم حالت چطوره؟ شنیدم مشکلی برات پیش آمده ادامه داد: تعریف کن ببینم چی شده !سکوت کردم دلم نمیخواست چیزی در مورد اتفاق وآن مرد بداند؟ گفتم: چیز مهمی نبود.
گفت:الان چطوری ؟گفتم: خوبم.ادامه داد:مثل اینکه از همیشه بهتری ! البته اینو صدات میگه نمیخوای بگی چرا ؟جوابی برایش نداشتم امین را تا بحال ندیده تنها صدایش را شنیده بودم .خیلی اصرار داشت یکدیگر را ببینیم؟ ولی هرگز فرصتی پیش نیامد من درگیرکاربسیارسنگین شرکت بودم ،برو بیای زندگی خودم را داشتم .حرفی نزدم وگوشی را گذاشتم. براستی آن مرد کی بود؟چطور سر راه من قرار گرفت! ومرا نجات داد. یک لحظه به میز نگاه کردم کارهای اداره پیش رویم انباشته شده واز فکر آن ناشناس اجازه شروع بکارنداشتم؛ حتی اسم او را هم نمیدانستم ؟امین مدام در تماس بود و صحبت میکرد وکنجکاوی در مورد همه چیز، او تنها کسی بود که میتوانست به حرفهای من گوش د هد! اگه بگم سبک و راحت میشم . چطور میتوانم با اودر مورد مرد دیگری راز دلم را افشا کنم . کم کم امین خودش را بعنوان یک دوست صمیمی در پشت تلفن ظاهر میکرد. منهم جز او کسی را نمیدیدم ،بنابراین سر حرف را باز کردم . در مورد خودش پرسیدم ؟!! چیزی نگفت اما بمن قول داد که اگر رازی هست بمن بگو هرگز باز گو نخواهم کرد.خوشحال شدم وقتی کارهارا به روز کردم وانبوه نامه هائی که فقط برای پایان کار وامضا؛چند روز روی میزم تلمبار شده بود، سریعا پاسخ دادم.
فرصت را غنیمت شمرده ومنتظر تلفن امین شدم.دوست ناشناسی که هرگز او را ندیده اما صدایش کاملا برایم آشنا بود ! انگاری از قدیم در گوشم طنین می انداخت .کم کم باب صحبت گشوده شد. در مورد جوانمردی که هنگام سقوط از پله ها مرا به بیمارستان رساند ،بعد هم تمام مخارج آنجا را پرداخت کرد. در تمام مدت امین ساکت بود، به دقت حرفهای مرا گوش میداد.سپس در حالیکه سعی میکرد ناراحتیش را بپوشاند گفت: خوب هر کس جای او بود چنین حرکتی انجام میداد. بوی حسادت در بین حرفهایش به مشام میرسید!
گفت: حالا چراهمش بفکر او هستی ؟
گفتم: والامن هنوز اسمش را هم نمیدونم؟ آ رام جان میدونم راست میگی ،اما تمام مدت حرف انو میزنی !
گفتم: راستی من چرا با تو درد دل میکنم ؟شاید خواست خدا بوده که اون انسان خوب در همان لحظه حساس آنجا حضور داشته باشه.امین درحالیکه سعی میکرداز احساسش چیزی نفهمم؟
گفت: نه جانم اشکالی نداره بقول معروف هر چه میخواهد دل تنگت بگو.بلا فاصله گوشی را قطع کردم وشروع به ادامه کارها نمودم .کم کم به پایان وقت اداری نزدیک میشدیم ومی بایست همه کارها را تنظیم کرده ودستورات لازم داده میشد سپس شرکت را ترک میکردم.

مطالب مرتبط

Leave a Comment