سایه تنهایی فصل سوم

فصل سوم
صدای خواجه خبر کن درب کوچه مرا از دنیای قشنگی که به ن راه پیدا کرده بودم ، بیرون آورد.با دیدن امین ناگهان همه چیز تغیر کرد!
سلام من امین هستم .
آرام هستم خوشوقتم خیلی خوشحالم تو را می بینم .
امین گفت: ما مدتهاست با صدای یکدیگر خو گرفته ایم اما خیلی دلم میخواست شما را با خانواده آشنا کنم. رو بطرف مادر کرد.
گفت: مادر شماحتما با خانم همتی آشنا شدین ؟
مادر با لبخند گفت: بله بسیار از ایشون خوشم آمد زیبا و مهربان هستند.
مادر با موهای سفید، چهره ای پر چین و تکیده اما چشمانش ازغرور برق میزد. فرزندان مثل پروانه دورش میگشتند وشمع وجودش را نورانی تر میکردند. امین جوان خوبی بود، خوش صحبت، بذله گو مجلس را گرم کرده از اینطرف وآنطرف میگفت. جلوی موهای سرش ریخته بود و پیشانی بلندش خالی بنظر میرسید. اما در مقابل محمد هیچگونه عرض اندامی نمی توانست بکند! رفته رفته یخها آب میشد. من که تا آن لحظه ساکت بودم پرسیدم: امین جان میدانم خلبانی ولی نمیدونم داخلی یا خارجی؟ خیلی خسته بنظر میرسید اما سعی میکرد لبخند بزند.
گفت: در حال حاضرپروازهای داخلی هستم اما در آینده خیلی نزدیک خارج از کشور هم خواهم رفت.
گفتم: امین جان شغل شما شهامت و شجاعت زیادی.. حرف مرا قطع کردودر حالیکه سرش را بحالت تواضع پائین انداخته بود. گفت: نه اینطورا هم نیست هر شغل وحرفه ای ممکنه خطراتی براش پیش بیاد، ما هم ازاین قائده مستثنی نیستیم.
خوب بیان میکرد منهم حق را به او دادم. بطرف خواهرها برگشتم هرکدام از سه خوا هرزیبائی خاص خودشان را داشتند و شاغل بودند. عکسی که ساعتها فکر مرابه خودش مشغول کرده و بگمانم امین میرسید. با لاخره پرسیدم این تصویر زیبا متعلق به کیه؟
بلافاصله امین گفت: پدرمه سالهای جوانی انداخته اما خیلی زوداز میان ما رفت.
گفتم: خیلی متاسفم سکوت سنگینی فضاراپر کرده بود. از محمد اصلا حرفی زده نمیشد! خیلی دلم میخواست همه چیز درموردش بدانم چهره جذابش ، وقار وسنگینی او که نظر هر بیننده ای را بخودجلب میکرد؟ ناگهان بفکر دکتر دوستش افتادم ،.پس بنا براین امکان داره همکار هم بوده باشند. کمی از آنجا فکرم دور شده بود، لحظه ای بعد خودم را در میان مجلس گرم آنها پیدا کردم.
نوای دلنشین آهنگی ملایم، شمعهای روی کیک تولد که سی و اندی را نشان میداد. چهره های بشاش وزیبای خودشان همه وهمه باضافه گلهای روی میز، راستی چراهیچکس را به مهمانی دعوت نکردن؟ در جمع خانواده دوست داشتنی آنها خودم را جدا نمیدیدم. مزه تنهائی وسایه آن را سالهاست یدک میکشم ومدتهاست که احساس شیرین با هم بودن را فراموش کردم. بنابراین آشنائی وباب چنین دوستی برایم بسیار حائز اهمیت است. اندام برازنده خواهران با لباسهای ساده اما زیبا همگی برویم لبخند میزدند. از چهره آنها می خواندم خیلی دلشان می خواهد منهم از خودم بگویم. ناگهان فکری به خا طرم رسید راستش می خواستم حرفی زده با شم..
گفتم: خونه بسیار زیبائی هست وقطا خاطرات خوبی هم دارید! نمی خواهید اینجارو تغیری بدین مثلا بکوبین چون زمین زیادی داره میشه بافضای بزرگتری ازنو بنا کنین.؟ خواهرها بهم نگاه میکردند مادر خندید.
گفت: شاید اگردست من بود حتما این کار را میکردم. اما قرار است در آینده بعنوان موزه از آن استفاده کنن!
ادامه دادم: پس بنابراین اصلا خراب نمیشه همینطور باقی خواهد ماند. بخاطر اینکه ازحرفم زیاد دلخور نشن!
گفتم: چقدر خوب بسیار هم عالی. سعی کردم جو را تغیر بدم ودر مورد محمد بپرسم؟ اما با نگاه پر مهر امین روبرو شدم و چیزی نگفتم . یک چیزی بنظرم خیلی عجیب میرسید! درحالیکه دریک خانه هستن چرا بدون همسر آمدن یعنی همشون ازدواج نکردن ؟ می خواستم پاسخ قانع کننده ای بگیرم ابتدا از خودم شروع کردم.
گفتم: خانواده ام در ایران زندگی نمیکنند اما با کمک آنها شرکتی دایر کردم که فکر میکنم خوشبختانه پیشرفتهائی هم داشته! محمد تازه وارد اتاق شدگویا حرفهای مرا شنیده بود. چون مستقیم بمن خیره شد.
گفت: بله حق با شماست شرکت بسیار معتبر و قابل اعتمادیه ومن برای بسیاری ازکارها به آنجا مراجعه کردم.
با تعجب گفتم: اما تنها یکبارشما را دیدم آنهم باعث زحمت شدم.
محمد گفت: نمی خواستم مسده اوقاتتون بشم درباره شما هم بسیار تعریفها شنیدم. تشکر کردم فکرم رفت بطرف سئوالی که برام پیش آمده، حالا وقت مناسبی که بگم ازدواج کردین؟ چند بار در دهانم چرخاندم وبرگرداندم .در همان لحظه مادر پرسید آرام خانم ازدواج کردین؟
گفتم: خیر.
بلا فاصله گفت: چطور تنهائی از پس مشکلات شرکت بر میائید؟
گفتم: نمیدونم شاید خیلی ها به من کمک میکنند …..سئوالات زیادی داشتم ؟ اما بی جواب که مرتب در ذهنم رژه میرفتن. خواهرها بطرف کیک بزرگ وسط میزکه بسیار زیبا تزئین شده رفتند. برای خاموش کردن شمع های روشن امین را صدا کردن. او بسرعت بطرف کیک آمد و با یک فوت جانانه همه رایکجا ناک ائوت کرد. با دست زدن و خواندن تولدت مبارک به امین تبریک گفتیم وعمری طولانی همراه با موفقیت رابرایش آرزو نمودیم. هدایا یکی یکی باز میشد کادوی منهم که یک ساعت مچی نفیس بود همه دیدن ! امین در حالیکه خیلی خوشحال بنظر میرسید از این هدیه بی نظیرتشکرمیکرد.آنقدردرشرکت ومشکلات آن غرق شدم که دیگه اطراف خودم رافراموش کرده بودم، باوجودانکه هیچ آشنائی قبلی باخانواده امین نداشتم ! اما آن احساس قشنگی که از دیدارآنها در قلبم روئیده شده شعف و شادمانی رابرایم به ارمغان میاورد. زیاد درمورد آنها کنجکاوی نکردم وتنها محو تماشای چهره پاک ونورانی شان شدم. خیلی دلم می خواست از تک تکشان چیزهائی بدانم امایقینا زود بود نمیشد؟ درهمان ساعتهای اولیه آشنائی؛ باب صحبت را تا آخر گشود واگاه بهمه راز ورمز زندگی آنها شد. زندگی ساده و بی آلایش آنها مرا به دور دستها میکشاند به روزهائی که حتی هنوز بدنیا نیامده بودم ! خانه عجیبی بود بوی عشق به مشام میرسید از در و دیوار قصر کوچک قدیمی شادی می بارید. اما نمیشه گفت که هیچ غمی ندارن و کاملا راضی هستن. ناگهان صدای امین مرا از دنیای خودم بیرون کشید.
گفت: آرام خانم چرا ساکت هستی کمی تعریف کن ازاون ..حرفش را قطع کردم.
گفتم: نه نه خیلی خوبه به پته پته افتاده بودم. اگه شما اجازه بدین میخواستم رفع زحمت کنم . مادر جلو آمد.
گفت: مگه میذارم بری ما تدارک شام دیدیم باید دست پخت دخترهارو بخوری .
گفتم: ممنون همه چیز عالی بود ولی دیر وقته میبایست هرچه زودتر راه بیفتم! همگی گفتن بهانه نیارین آرام جان به اصرارفراوان مرا وادار به نشستن روی مبل کردند.
گفتم: اجاره بدین برای آوردن شام شما را همراهی کنم ؟
یکی ار دخترها گفت: نه عزیزم شما بفرمائین بشینین ما خیلی سریع این کار رو انجام میدیم.
دختران بسرعت همه وسائل و غذاها را روی میز گرد بزرگی که دور تا دوران صندلیهائی قدیمی با گلهای زیباوبرجسته کنده کاری شده بود چیدند و شام آماده شد ! خواهران کنارهم وروبروی من نشستن. زیر نور لوستر بسیار قدیمی و جالب همراه با شمعهای روشن روی میز بسیار، زیباتر ازآنچه که بودن بنظر میرسیدن! بخصوص خواهر کوچکتر اکرم مثل ا لماس میدرخشید و شباهت زیادی به محمد داشت. امین هم مرتب از من پذیرائی میکرد. از اینهمه غذاها و خورشهای رنگارنگ کاملا پیدا بود که همه خواهران در هنر وفن آشپزی مهارت زیادی که چنین غذاهای متنوع و خوش رنگ و بوئی را تهیه کردن. ساعتی چند از آشنائی ما نمیگذشت ! اماخودم را غریبه حس نمیکردم چرا که بسیار خونگرم و مهمان نوازبودند؟ منهم در سایه تنهائی خودم ماوا کرده، اکنون از این لاک لعنتی بیرون خزیدم و در کنار دوستان مهربان، خودم را پیدا کردم. خانواده با محبت و گرمی که پذیرائی ورسیدگی بمن را یک لحظه قطع نمیکردند. همه چیز دلچسب و گوارا بود محمد در تمام مدت ساکت نشسته اما امین هرازگاهی صحبت میکرد و سعی برآن داشت فضا را شیرین تر کند! حرفهای با مزه میزد وهمه لبخند به لب داشتند. میبایست در جمع آنها احساس راحتی نمیکردم اما از این حالت ریلکس بودنم متعجب بودم ! کم کم از میز غذا خوری فاصله میگرفتیم من تشکرکردم مادر با لبخند بمن خیره شده بود. در عمق نگاهش سئوالات زیادی دیده میشد؟ میدانم که خیلی دلش میخواست در مورد زندگی و خانواده ام چیزهائی بداند؟!! اما یقینا در فکرخودش به روزهای آینده موکول میکرد. بسرعت کیک، چای و مخلفات دیگر با کمک امین روی میزبه ترتیب چیده شد. دلشوره داشتم برای رفتن. اما حیفم آمد چای خوشرنگی که بافنجانهای طلائی روبرویم چشمک میزد را ننوشم ،بهمراه کیک خوشمزه ای که خودشان پخته بودن جدا محشر بود. زود کیفم را برداشتم و خودم را آماده برای رفتن کردم.
گفتم: شب بسیار خوبی بود و درجوار شما دوستان عزیز خوش گذشت؛ با پذیرائی گرم و غذاهای خوشمزه و دلچسب. خیلی وقت بود این احساس شیرین با هم بودن را فراموش کرده و نداشتم .
همگی با آرزوی دیدارهای بعدی بطرف در خروجی رفتیم . امین قبل از همه رفت تا اتومبیلش را روشن کند و با اصرار زیاد تصمیم داشت مرا برساند . چاره ای بغیر از تسلیم شدن نداشتم . ماشین بطرف منزل ما شروع به حرکت کرد، هنوز مقداری از راه را نپیموده بودکه امین رشته کلام را بدست گرفت .

ملیحه ضیایی فشمی

19/10/2018

اتریش/وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment