سایه تنهایی فصل نهم

سایه تنهایی فصل نهم

گفتم: خیلی هم بد نیست! این اشتیاق و انتظارزیاد طول نکشید که محمد آمد. قامتی کشیده و بلند که تا انتهای درورودی می رسید. مثل همیشه با چهره ای جذاب وآراسته وارد شد ! تعارفات معمول خوش آمدید، بفرمائید صندلی روبه روی من نشست. حالا دیگه راحت میتونستم او را ببینم ،چند پرونده در دست داشت شبیه کارهای شرکت ما، آنها را روی میز گذاشت و شروع به صحبت نمود. صدایش دلنشین گاهی شرمنده و خجل میشد ، سرش را بزیر می افکند. مژگان بلندش زیر سایه بون ابروان جنگ با دل عاشق میکرد! من هم همین احساس را داشتم و شرم حضورم میشد. بلا خره مشکل مشخص شد، برای رفع و رجوع آن
اقدام لازم بعمل آمد. خیلی دقیق و نکته سنج بود، عیوب کارها حتی اگر محسوس هم نبود زود کشف میکرد.
خوب که فکر کردم ناگهان بخاطرم آمد تنها فردی که می تواند جای مرا در این شرکت بگیرد وجایگزین خوبی باشد، کسی جز محمد نیست؟ امید وارم بپذیرد! دلم را به دریا زدم
گفتم:« آقای محمد یک خواهش از شما دارم نمیدانم قبول میکنید یا خیر؟»
ادامه دادم: اگر جواب منفی ایست این گستاخی مرا نا دیده بگیرید.
محمد گفت: نه خواهش میکنم این چه حرفی که شما میفرمائید! هر چه بخواهید من به دیده منت انجام میدم.
تعجب کردم جواب خوبی داد!
پس معطل نکردم بلا فاصله گفتم: « من قرار ماه آینده به خارج از کشور نزد خانواده ام برگردم، آیا شما می توانید این مدت هر از گاهی با امضای محفوظ خودتان پیش ببرید؟»
البته عایدی این یکماه از آن شما خواهد شد. حالت صورتش تغیرکرد واخمهایش را درهم کشید زیاد ازجمله آخر من خوشش نیامد.
گفت: نه جان من پول دیگه چیه؟
ادامه داد: هر زمان که نیاز باشد این کار را خواهم کرد بخصوص اینکه برای این موضوع که گفتید.«شما باید بدیدار خانواده هر چه زودتربشتابید!» قلبم گرم شد در همان لحظه فکر کردم کم کم یخهای بین ما داره آب میشه.
برای لحظه ای هر چند کوتاه به چشمان زیبا و مهربانش نظرم افتاد. نمیدانم چراعشق را زیر آن نگاه دیدم و حس کردم ؟ قلبم از جا کنده شد می خواستم فریاد بکشم وبگم ،عزیزم تو هم عاشق شدی واحساس مرا داری ؟ اما شرم و حیا مانع از گفتن حقیقت میشد، مجدا زمان رفتن سکوت بر قرار گردید، بعد هردو ازهم تشکر کردیم. محمد رفت و نا خودآگاه روح و جان مرا یدک میکشید وبا خودش میبرد! راستی یکماه دوری از محمد رافراموش کرده بودم، لحظه جدائی فرا می رسد چه خواهد شد؟ فکر می کنم محمد خیلی دلش می خواست کاری برایم انجام دهد، چون از این پیشنهاد من نه تنها ناراحت نشد؛ بلکه لذت هم می برد. زیرا من به او آنقدر اطمینان دارم که تمام شرکت با همه درآمد را،در اختیار و امضای او قرار میدهم ! صبح وقتی به شرکت میامدم از همه چیز بیزار بودم حتی میلی به زندگی وزنده ماندن نداشتم.
عصر که از اداره به آپارتمانم بر میگشتم، مثل اینکه دوباره متولد شده باشم ،خوشحال و شادان بودم. تنها نگرانی من امین بود، چرا که او بی صبرانه منتظر جواب من؛ به خواستگاریش میباشد؟ آخه چگونه میتونم این کار را بکنم؛ در حالیکه عاشق محمد هستم، به امین برادرش پاسخ مثبت بدهم ؟!! امین زنگ نمیزد منتظر بود که من با او تماس بگیرم! آنشب بسیار خوشحال و مسرور بودم. کم کم به محمد نزدیکتر میشدم، اما از فکر اینکه زنی بین ما قرار دارد دیوانه میشدم؛ راستی چرا نپرسیدم او کیست تا خیالم راحت شود؟
بعد از آن سرگرم کارهای شرکت بودم وبسرعت همه را پاسخ میدادم؛ یک پیغام به دستم رسید، که نوشته شده بود؟ در رستوران برگ سبز منتظرم؛ همراه با دسته گل بسیار زیبائی، محمد برام فرستاده بود. انتظار داشت نهار را باهم بخوریم؟ از خوشحالی کم مانده بود فریاد بکشم! محکم دهانم راگرفتم که چنین اتفاقی نیفتد. به دست خط قشنگش بوسه زدم، خیلی زود آماده برای رفتن شدم درحالیکه به سر و وضعم کاملا رسیده بودم، با خوشحالی بیرون زدم. رستوران نزدیک شرکت بود، خیلی زود به آنجا وارد شدم. از دور محمد را می دیدم که میز بسیار قشنگی را با گل تزئین کرده و در انتظار من به روبرونگاه میکرد! تا مرا دید فورا از صندلی بلند شد بطرفم آمد.
گفت: سلام آرام جان، خیر مقدم متشکرم که آمدید. میز کنارسالن که محمد سفارش داده نظرم را جلب کرد! انواع و اقسام غذاهای خوشمزه روی میز چیدمان شده ،همه چیز مهیا و آماده. محیط بسیار زیبائی شمعهای روشن روی میزسو سو میزد، با انعکاس و باز تاب نورآنها در چشمانش، یقینا عشق خودش را اعلام خواهد کرد. نمیدانستم چه پیش آمد چطور شد؟!!
راستی محمد از امین وخواستگاری او بی خبره! دیگه حالا کنار او بودم و براحتی میتوانستم باب سخن را بگشایم، او میخواست غذای مورد علاقه مرا بداند؟
گفتم: من تمام این چیزهائی را که شما سفارش دادید دوست دارم. خندید و دندانهای زیبایش مثل مروارید برق میزد، گونه هایش از شدت شرم سرخ شده بود. من راستش نمی توانستم هیچ چیز بخورم ! چون محمد روبروی من نشسته، دیدن او برایم کفایت میکرد که ساعتها نگاهش کنم و صدایش را بشنوم. هر کدام از غذاها راکمی چشیدم؛ منتظر بودم اول او باب سئوالات را باز کند؟ اما حرفی نمیزد من کنجکاو شده بودم ،بخصوص برای آن زن که همیشه در کنارش بود!
راستی آقا محمد من یک سئوال دارم؛ نمیدانم پرسیدنش درست باشد یا نه ؟
گفت: « من به تمام پرسشهای شما جواب میدم !»
گفتم: آن خانمی که همیشه در کنارتان هست باشما چه نسبتی دار؟
خندید وگفت: «آهان عمه عفت را میگین !» با شنیدن این حرف نفسی به راحتی کشیدم .
ادامه دادم: نمیدانستم آخه خیلی جوان هستند !
گفت: بله عمه عفت خیلی خوب مونده ایشون ازدواج نکردند؟ من پیش عمه بزرگ شدم همیشه مواظبم بوده در واقع مادر دوم من هستن.
با خوشحالی ادادمه دادم و گفتم: «اما سوال دوم؟»
آقا محمد شما اطلاع دارید امین از من خواستگاری کرده ؟! ناگهان صورتش بر افروخته شد.
با کمی مکث گفت: نه نمیدانستم!
مثل اینکه حرف بدی زده باشم قاشق چنگال از دستش افتاد وغذا را کنار گذاشت؛ با نگرانی ازمیز نهار خوری فاصله گرفت در حالیکه بفکر عمیقی فرو رفته بود دیگر چیزی نگفت!
گفتم: « ببخشید من چیز بدی گفتم؟ »
گفت: « نه اصلا »
ادامه دادم. پس چرا غذا نمیخورید؟ شاید اتفاق جالبی نباشد.
گفت: « من خوشحال میشم که برادرم سر و سامان بگیره»

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

21 نوامیر 2018…….اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment