سایه تنهایی فصل نوزدهم

فصل نوزدهم سایه تنهایی

خیالم راحت شد با خوشحالی به خانه بر گشتم و منتظر محمد ثانیه شماری میکردم. محمد آمد شب قشنگی بود ماه در وسط آسمان فضایی زیبا را به وجود آورده بود، پنجره را باز نمودم به بیرون نگاه میکردم، محمد در خانه ودر کنارم، اما از هم دور صبح خیلی زود بیدار شد و مرا هم صدا کرد! بخاطر کم خوابی دیشب چشمهایم باز نمیشد ،کم کم بخودم آمدم محمد رامیدیدم کاملا آماده ومرتب صورتش را صفا داده با لباسی شیک؛ تر گل و ورگل روبرویم ایستاده بود. بوی ادوکلانش که بسیارهم خوشبو بود به مشام میرسید.کاملا شبیه دامادهای واقعی بنظر میرسید.
گفتم: خودت را زود آماده ا زدواج کردی؟
گفت: امروز روز بزرگی ایست ،بدون تو زندگی برایم هیچ ارزشی ندارد. خیلی زود آماده شدم و بهترین لباسهایم را به سلیقه محمد پوشیدم! در حالیکه موهایم را نوازش مینمود آنها به فرم قشنگی پشت سرم جمع میکرد. به خواست او آرایش ملایم اما حالت زیبایی را به روی صورتم نقاشی کردم. زیبایی مرا ستود جلو آمد اما بسرعت ازآپارتمان بیرون زدم. با همان اتومبیل نزد گل فروش محله رفتیم. دسته گل بسیار زیبایی خرید و روی آن نوشت تقدیم به همسر و عشق ابدی خودم! به نزدیکترین دفتر خانه محله که از قبل تهیه و تدارک همه چیز آنرا دیده بودرفتیم، دو نفر از دوستانش آنجا منتظر ما ایستاده بودند. اما از وضع خودم بگویم که خوشحالی و نگرانی را با هم داشتم. حرفهای مادر محمد مثل آب سردی بود که رویم ریخته ، همچنین فکر آزار دهنده امین که او چطور دلشکسته و پریشان خواهد شد؟
از طرف دیگر همه چیز ردیف شده بود خیلی راحت من بعقد محمد در آمدم! روز قشنگی بود و ما پر از شور عشق بودیم. محمد گلهای محبت نثارم میکرد. حلقه دیگری برایم خریده بود که بجای انگشتر امین دستم کنم ،من آنرا از دستم بیرون آوردم ،درکیفم گذاشتم و حلقه محمد را بدستم نمودم. مستقیم به منزل آمدیم ساکهایمان را بستیم و سفری رویایی را به یکی از شهرستانهای زیبا آغاز نمودیم؟ ماه عسل قشنگی پر از عشق و مهر؛ زندگی رنگ خوشبختی را نثار ما میکرد؟ محمد گرم ، مهربان و عاشق بود مرا به اوج عشق پرواز میداد. آنقدر مست از جام بادیه عشق بودیم که به کلی همه چیز حتی امین را از خاطر برده بودیم! در مورد زن اول محمد هم ابدا به او چیزی نگفتم زیرا متوجه میشد که مادرش در غیاب او با من صحبت نموده؛ پس بنابراین من همه چیز از زندگیش رامی دانستم. معنای واقعی خوشبختی را با او پیدا کردم! اصلا دلم نمی خواست برگردیم ،می بایست زندگی گذشته را تمام میکردم؟ شرکت،خانه وهمه چیز که امکانش بود که به امان خدا سپرد و رفت؟ اگر فرار میکردیم شاید در گوشه ای دنج زندگی توام با خوشبختی را ادامه میدادیم؛ اما نمیشد همه چیز بهم میریخت.
چند روزی بود که خانواده محمد و بقیه از ما بی خبر بودند؟ معلوم نبود چه مشکلی پیش آمده! تصمیم گرفتیم فعلا چیزی نگویم تا بعدا در وقت مناسب .صبح خیلی زود به منزل رسیدیم بعد هم به شرکت رفتم. قرار بر این شد که محمد مجددا برای کمک به من دراینجا حاضر شود. هنوز مدتی نگذشته بود که دست در دست یکدیگر مشغول کارها شدیم، دیگر او همسر من بود و مشکلی وجود نداشت. به تمام همکارانم او را معرفی کردم ؛همگی تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختی برای ما داشتند. ظهر هم مجددا برای غذا به رستوران برگ سبز رفتیم، روزهای خیلی قشنگی را پشت سر می گذاشتیم! عشق و جوانی، بودن یار در کنار، همه اینها مال من و او بود. دوباره به شرکت برگشتم محمد هم سر کار خودش؛ هنوز لحظاتی از آمدنم نگذشته بود که امین زنگ زد :سلام آرام کجایی گفتن نیستی مرخصی رفتی حالت خوبه؟
گفتم آره خوبم تو کی میایی؟
گفت معلوم نیست فعلا گرفتارم وقتی مشکلات تمام شد خواهم آمد.
گفتم: زیاد عجله نکن کارهایت را درست انجام بده.
با تعجب گفت: آرام چی شده چرا اصرار نمیکنی برگردم چیزی پیش آمده؟
با ترس و لرز گفتم: نه هیچی نشده فقط خواستم که قوت قلبی به تو داده باشم! اینجا من راحت هستم پیش مامانت گاهی میرم، مهمان آنها میشم، ناراحت نباش.
گفت: خیالم راحت شد پس مواظب خودش باش.
گفتم: همینطورتوبا خدا حافظی گوشی را گذاشتم؟ فعلا بخیر گذشت ولی همیشه اینطور نمی مونه خدا کنه امین منطقی با مسئله روبه رو شده و قبو ل کنه؟!!
مجددا صدای تلفن بلند شد محمد بود عزیزم دلم تنگ شده امشب کجا باشیم؟
گفتم: مادرت متوجه قضیه نشد؟
گفت: خیر مطمِئن باش. همکاران اداره مسئله ازدواج ما را فهمیده بودند و من از این موضوع وحشت داشتم و می ترسیدم که یک وقت به گوش امین برسد؟ گاهی من و محمد همدیگر را پنهانی میدیدیم ،مادرش هم با من تماس میگرفت و از من می خواست که نزد او بروم. دلشوره عجیبی داشت و تمام حالت های خودش را به من منتقل میکرد. همش گوش زد میکرد خیلی مواظب باشید که امین مسئله تو و محمد را نفهمد؟ نمی دانم چرا در یک لحظه فکر کردم که او ازدواج ما را میگوید!
گفتم : نه نمی فهمد. اما ناگهان به خاطر آوردم که مادر محمد اصلا از عقد من و او اطلاعی ندارد! من به عشقم رسیده بودم اما امین این میانه مظلوم واقع شده و حقش پایمال گشته بود. همیشه مخالف حق کشی بودم و دلم می خواست حق را به حق دار برسانم؟ درسته که من نامزد امین بودم اما من و محمد عاشق هم بودیم روزهای بسیار قشنگی را با هم سپری میکردیم، عکسهای یادگاری، صحبتهای شیرین! مادر مرا به خانه دعوت کرد، تصور میکردم از همان حرفهایی که قبلا میزد بگوید؛ اما بر خلاف این فکر من بحث را عوض کرد و گمان می برد مرا قانع نموده و ما از هم جدا شدیم؟ به این دلیل خوشحال بود.
میگفت: تو و امین زوج خوبی می شوید، این قسمت از خانه را برای شما آماده کردم؛ بچه هاتون را خودم بزرگ خواهم کرد. حرف های دلنشین و زیبایی بود و بین صحبتهایش لبخند زیبایی نیز تحویلم میداد.
مادر ادامه داد: توعروس خوب و قشنگی هستی انشالله خوشبخت میشید! اما بیچاره خبر نداشت که همین الان هم عروسش هستم و همسر محمد شدم؟! مادر از همه جا بی خبر برای من تعریف میکرد که این روزها محمد عوض شده و چند روزی هم به سفر رفته؟ در حالی که لبخند خودم را می پوشاندم خودم را کاملا بی خبر نشان داده و به آن راه زدم.
گفتم راست میگین کی بود؟ به چشم های من خیره شد شاید می خواست دروغم را در آن پیدا کند؟ قطعا تصور میکرد با هم بودیم اما هرگز فکر نمیکرد که ازدواج هم کرده باشیم! مادر محمد مرا خیلی دوست میداشت ، مرتب گونه هایم را بوسه میزد و مهربانی میکرد. در حالی که موهایم را نوازش می نمود.
پرسیدم راستی دخترها کجا هستند؟
جواب داد: هرکدام به دنبال کاری میباشند و مشغول زندگی خودشان هستند. راستش آنها هم شانس خوبی نداشتند مثل خود من که در جوانی شوهرم را از دست دادم و بیوه شدم، با کلی مشکلات بچه ها را بزرگ کردم و به سرو سامان رساندم. در حالی که صورتش سرخ شده بود احتمالا تمام آن سختی ها جلوی چشمش رژه میرفتند.
ادامه داد: بعد از این همه سختی و بدبختی که کشیدم نتیجه اش این شد که حالا می بینی. با تعجب پرسیدم مگه چی شده؟!!
گفت: هیچ کدام زیر بار ازدواج نرفتند و تنها به کار و تلاش مشغولند.
گفتم: خوب بلاخره دخترها به خانه بخت می روند، نگران نباشید قطعا قسمت آنها پیدا نشده.
گفت: حتما همینطوره که شما می گوید در حالی که پک بلندی به سیگاری که می کشید زد، دودش را به طرف بالا رها کرد. ادامه داد: این سیگار هم از دست بچه هاست از بس که مرا غصه دادند، برای تسکین دردم به آن پناه بردم ،غم ودردهایم را به سیگار می گویم، مطمئن هستم که به کسی چیزی نمی گوید. حرفش را تایید کردم و خیلی دلم برایش سوخت، بخاطر رنجی که سالیان سال برای فرزندان متحمل شده و همچینین عشقی که به آنها دارد و هنوز هم خودش را مسئول می دادند ؛ در تکاپو برای تمامی بچه ها میباشد. برای اینکه او را خوشحال کنم.
بلا فاصله گفتم: بیخود نیست گه میگویند بهشت زیر پای مادران است.
خوشحال شد خندید و گفت: این جمله را برای این میگویند که ما بیشتر فداکاری کنیم!
کم کم سیگارش تمام میشد و ته آنرا توی زیر سیگاری زدو خاموش کرد. نسبت به دود سیگار حساس بودم؟ شروع به سرفه کردم. زود درها را باز کرد کمی آب آورد تا گلویی تازه کنم. قلیان قدیمی که تزیین خاصی داشت کنار دیوار خود نمایی میکرد.
گفت: من بیشتر اوقات قلیان میکشم اما الان ترجیح دادم سیگار دود کنم، ببخشید شما را هم به سرفه انداختم.
گفتم: نه خواهش میکنم. زیاد تعارف میکرد و دست پاچه بود،یک لحظه بصورتش نگاه کردم نگرانی را در عمق صورتش مشاهده می نمودم؟ حق داشت با آمدن امین چه خواهد شد؟ سریع از منزل بیرون آمدم.
با اطمینان گفتم: مادر جون نگران نباشید؛ همه چیز درست میشه، منزل محمد را ترک کردم. دلم برایش پر از غم شد! خیلی زحمت کشیده، دست تنها آنها را به ثمر رسانده بود! حالا برای ازدواج پسرش نمیتواند بیاید و اصلا موضوع را نمیداند. خیلی در فکر فرو رفته بودم؛ مادرمحمد توانسته مرا به دنیای دیگری بکشاند! دلم میخواست از آنها بیشتر بدانم؟ تصمیم گرفتم با خانواده دکتر در ارتباط باشیم.
به محمد گفتم: دلم میخواهد با همسر دکتر آشنا شوم.
گفت: باشه دعوتشون میکنیم.
یک شب دکتر با همسر و فرزند کوچک و زیبا به منزل ما آمدند. دختر ناز و قشنگی داشتند محمد او را بغل میکرد و من احساس میکردم چقدر، به بچه علاقه داردو پدر بودن بسیار برازنده اوست. از خداوند فرزند سالمی را آرزو نمودم؛ آنگاه در کنار محمد زندگی سر شار از شادی و خوشبختی کاملی را تجربه میکنم. آنشب در جوار آنها خوش گذشت طوریکه قرار بعدی را هم گذاشتیم، که مجددا دو خانواده یکدیگر را ملا قات کنند. زندگی من و محمد داشت به تکامل میرسید وهیچ چیز مانع ما نبود. ناگهان بیاد امین افتادم یعنی او میتواند؟ باز به خودم دلداری میدادم که هرگز او نمی تواند ما را از هم جداکند. در مورد خواهرانش کنجکاو شده بودم در مورد پدرش هم سئوالاتی داشتم؟ وقتی از محمد پرسیدم بسیار ناراحت شد.
گفت:نمی خواهم به هیچکدام از سئوالهای تو جواب بدم !

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

15 دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment