سایه تنهایی فصل هجدهم

فصل هجدهم

آرام جان خوب می دونی که ما بیشتر از یک قرن توی این خانه زندگی کردیم و همه اتفاقات خوب و بد از همین خانه شروع شد.
گفتم: بله می دونم.
گفت: اما بعضی از چیزها را نمی دونی؟
گفتم: یعنی چه چیزی؟
گفت: الان برات تعریف می کنم. ما زندگی نسبتا خوبی داشتیم ولی خوب مشکلات زیادی هم بود. چیزهای که در تمام زندگی ها وجود دارد. من خیلی زود همسرم را از دست دادم و بچه ها را خودم به تنهایی بزرگ کردم که بسیار هم سخت بود؟
ادامه داد: بزرگ شدن آنها یک طرف ازدواج و تشکیل خانواده ، اختلافات و در درسرهای آن، طرف دیگر قضیه هست که طبیعتا مشکلات بزرگ تری به همراه دارد؟
!! گفتم: بله می دونم.
گفت: اما یک چیز را آرام جان نمی دونی؟
بی مقدمه اعتراف کرد که محمد یک بار ازدواج کرده! فکر کردم اشتباه می شنوم سرم گیج میرفت چیزی را نمی شنیدم وقتی به خودم آمدم!
گفتم: راست می گین!

پس چرا تا به حال به من حرفی نزده؟
ادامه دادم: کی بوده و حالا چی شده؟!!
مادر گفت: باید بگم چند سال پیش ما تصمیم گرفتیم برای محمد دختر خوبی را پیداکنیم؛ او دیگر جوان برومندی شده بود. صاحب شرکت و برای خودش دم و دستگاهی داشت؟ نیاز به یک جفت و همدم خوب پیدا کرده بود. البته خودش زیاد رغبتی نداشت اما به ا صرار ما قبول کرد. اولش راضی نمیشد چون زیاد خیال پرداز بود؛ دوست داشت عاشقانه ازدواج کند؟ اما یقینا قسمتش شیرین بود. در حالی که خیلی هیجان زده شده بودم!
گفتم: خوب بعد چی شد؟
در حالی که سراپا گوش با حالتی نگران ، کنجکاو،
غم زده حرفهای او را گوش میدادم؟!!
اینطور ادامه داد: شیرین دختر تحصیل کرده ، نجیب و خانواده دار، اما هیچ گونه آشنایی بین محمد و او نبود. وقتی که خواستگاری شیرین رفتیم، آنها از قبل ما را در نظر داشتند و اینطور که گفتند آرزو میکردند محمد دامادشان شود؟ بی نهایت از پیشنهاد ما خوشحال شدند؛ خیلی زود همه چیز جور شد محمد و شیرین خیلی ساده با هم ازدواج کردند. توی همین خانه که تعداد اتاقهاشم کم نیست شروع به زندگی نمودند. من دلم می خواست همه بچه ها در کنارم باشند، در همین خونه بصورت سنتی زندگی کنیم. چون اینطور بارآمده بودیم، بدین ترتیب چند نسل ما به همین شکل در این خانه زندگی کردند. روزهای اول خیلی با هم خوش بودند و کاملا راضی بنظر می رسیدند؛ من هم از اینکه پسرم سر و سامان گرفته خوشحال بودم. شیرین دختر بدی بنظر نمی رسید؟ هنوز مدتی نگذشته بود که سروصدای آنها بلند شد و اختلافات کم کم نمایان گشت؟ تا آن لحظه ساکت بودم و سئوالی نمی کردم.
گفتم: شما ریشه یابی نکردید که این اختلافات از کجا ناشی شده؟ البته سئوالات من همراه با کنجکاوی وخیلی ناباورانه به صحبتهای مادربود؟!!
گفت: بله پرسیدیم مشکل شما ناشی از چه چیزایست؟ اما جواب درستی ازآنها نشنیدیم. کم کم اختلاف عقیده بقدری عمیق شد که ما ناظر درگیریهای شدید آنها بودیم. هر چه نصیحت و دلالت میکردیم اثری نمیکرد آنها طلاق می خواستند؟ بخصوص شیرین اصرار داشت/ من بسیار متعجب از این خواسته شیرین عروسم بودم! سپس در دادگاه مشخص شد که شیرین بچه می خواهد اما پسرم سرد، رفتار می کند و بدین ترتیب است که او نمی تواند ادامه دهد. دادگاه حرفهای عروسم را پذیرفت و او از پسرم جدا شد. آخرین روزی که به منزل ما آمده بود، از شدت ناراحتی، تمام لباسهایش را که بسیارزیبا و پرارزش هم بودند. مثل کوه یک جا جمع کرد و آتش زد، در این حریق خودش هم آسیب شدیدی دید و به بیمارستان منتقل شد. مادر محمد اشک به پهنای صورتش را پوشانده بود، من که خیلی حیرت زده شده بودم!
گفتم: وای چه زندگی؟ چقدر داستان عجیبی!
پرسیدم بعد چی شد؟
گفت: هیچی مدتی در بیمارستان مداوا شد، عمل جراحی روی صورت و دستهای آسیب دیده او انجام گرفت. درسته ظاهرا خوب شد، اما هیچ گاه مثل اول نشد؟
مادر محمد آه سردی کشید و ادامه داد: دختر بیچاره از تیپ و قیافه افتاد!
من در تمام مدت به حرفهای او گوش میدادم ،هیچ گاه فکر نمیکردم که محمد این همه وقایع مهم را از من پنهان کرده باشد! شاید هم من میبایست از او سئوال میکردم؛ یا اینکه ازدواج قبلی او را حدس میزدم؟ به هر حال چقدر تکان دهنده بوده ،مشکلات فراوان اما با تمام این همه سختیها او همیشه ساکت است. مادر در حالی که کاملا به من خیره شده بود تا عکس العمل مرا در مقابل این قضیه بداند؟
گفت: اینها را برایت تعریف کردم که محمد را بیشتر بشناسی خوب فکر کن، زندگی با او هیچ وقت آینده خوبی نخواهد داشت. درسته که فرزند بزرگتر من هست ولی بایستی حقیقت را بگویم. اما در مورد امین به تو قول میدهم که خوشبخت ترین زن عالم خواهی شد. در حالی که لبخند کم رنگی لبهایش را تزئین نموده بود.
ادامه داد: این حرفها نه به عنوان مادر شوهر، بلکه یک مادر و یا دوست از من کاملا بپذیر و بعد تصمیم بگیر؟!!
من در بهت و حیرت چشمانم سیاهی میرفت و نمی خواستم به هیچ وجه در مورد محمد چنین صحبتهای را بشنوم!
گفتم :بنظر من امین جوان برازنده ایست که هیچ نقصی نمی تواند داشته باشد. اما به هر جال ممنون که مرا روشن کردین و شفاف سازی نمودین. اما من هم باید بگویم که محمد را دوست دارم ،شاید حرفهای شما درست باشد ولی احساسم را چه کنم؟ جوابی به این حس زیبا و قشنگم ندارم که بگم!
بغض گلویم را می فشرد و هر لحظه منتظر گریستن بودم، سرم را به زیر انداختم.
مادر گفت: عزیزم زندگی آنقدر سر بالا وپائین داره که انسان سرش از اینهمه پیچ و تابها گیچ می خوره و بلاخره هم در مسیر این راه دشوار از بین میره. امشب که به منزل برگشتی در مورد حرفهای من بیشتر فکر کن؟
ادامه داد: با نگرانی تاکید کرد امیدوارم مسئله ای پیش نیاید که این دو برادر بخاطر تو به جان هم بیفتند و مشکلات بیشتری برایمان بوجود آید. حالا قبل از اینکه محمد بیاید سعی کن زودتر بری که تو را نبیند و متوجه صحبتهای ما نشود. غذا را هنوز کامل نخورده بودم با نگرانی شدید در حالی که احساس میکردم به مرز جنون رسیدم، به طرف منزل حرکت کردم. دلم می خواست فقط تنها باشم و در تنهایی به آینده خودم بیندیشم. راستی چرا این مصیبت سرم آمد اگر تنها امین بود محمد نامی وجود نداشت؟ عشقی هم در کار نبود؛ زندگی راحت و بی دردسری داشتم. نمی دانم که او از کجا آمد؟ اما یادم رفته بود که او برادر امین است که بالاخره ما یکدیگر را می دیدیم، باز هم قطعا احساسی نسبت به هم پیدا میکردیم.
مستاصل شده بودم نمی دانستم چیکار باید بکنم؟ زندگی بدون بچه و خالی از هرگونه امیدی در آینده خواهم داشت. بخصوص من که بی نهایت علاقمند به داشتن فرزند میباشم. موجود کوچکی که تمام عمر دلبسته و وابسته او شوم نوید و امید آینده ای روشن را با او نیاز دارم. مادر محمد همه چیز را برایم روشن کرده بود، حالا یا میبایست به کلی محمد را فراموش کنم و با امین زندگی آرام و بی دردسری را شروع نمایم ، این هم با وجود محمد غیر ممکن میباشد؟ یا اینکه نزد خانواده به خارج از کشور رفته و هیچ گاه باز نگردم؟!! در تمام مسیر راهی که می پیمودم ،صدای غم زده مادر محمد که داستان زندگی محمد و شیرین را با شور و هیجان برایم تعریف میکرد، در گوشم طنین میانداخت برایم بسیار درد ناک بود و از آینده بیم داشتم.
ازشنیدن خبر ازدواج محمد که با آن وضع فجیع طلاق گرفته بودند؟ بشدت آشفته و مدام با خودم کلنجار می رفتم ، از پنهان کردن رازی به این بزرگی که محمد کتمان کرده و دروغ گفته؛ خاطرم مکدر گشته. یقینا مرا قابل اعتماد ندیده که تمام حرفهایش را بر ملا سازد. به دنبال شخصی میگشتم که مرا از این مخمصه نجات دهد و فکرم قدری راحت شود. دوستان و آشنایان محمد قطعا زیاد بودند اما من هیچکدام از آنها را ندیده بودم ونمی شناختم؛ تا هر چه شده برایم تعریف کنند. جواب تلفنهای محمد را نمی دادم؟ تا قضیه برایم کاملا شفاف سازی شود.
همینطور که در لاک خودم فرو رفته بودم ناگهان به خاطرم آمد دکتر بیمارستان در مورد دوستی با محمد صحبت می کرد. اواطلاعات کافی از وضع دوستش محمد دارد، قطعا در اختیار منهم قرار خواهد داد. سریعا خودم را آماده کردم. اسم دکتر را فراموش کرده بودم؟ اما بیمارستان و محل کارش را خوب بخاطر داشتم. تاکسی خبر کردم و بی در نگ خودم را نزد دکتر رساندم منتظر ماندم که شاید از راهروی بیمارستان رد شود.! حدسم درست بودهنوز چند دقیقه ای منتظر نمانده بودم که دکتر سر وکله اش پیدا شد. بسرعت طرف او رفتم سلام کردم کمی فکر کرد.
گفت: شما بنظرم آشنا میرسید؟
گفتم: من همان بیماری هستم که توسط محمد دوست شما به اینجا آمدم.
گفت: بله بله فهمیدم حالتون چطوره؟
گفتم: ممنون خوبم.
ادامه دادم: اما در مورد محمد مسئله ای پیش آمده!
گفت: از دست من چه کاری بر میاید؟
گفتم: به گفته خود شما دوست محمد هستید، می خواستم در باره زندگی و مشکلاتش چیزهایی بدانم؟
دکتر با تعجب گفت: برای چه منظوری این اطلاعات را می خواهید ؟!!
خیلی راحت گفتم: آخه ما تصمیم به ازدواج گرفته ایم.
حرف مرا برید و گفت: میدانید که قبلا ازدواج کرده؟
گفتم: بله برای همین منظور آمدم.
دکتر ادامه داد: راستش محمد با دختر خیلی خوبی ازدواج کرد؛ اما نمی دانم چرا بعد از مدتی پشیمان شد؟ از اختلافات و در گیریهایی صحبت میکرد و بنظر میرسید که علاقه ای به همسرش ندارد؟ محمد همیشه به دنبال دلش بود و طالب عشقی بزرگ؛
دکتر آه سردی کشید و گفت: تا آنجائیکه من اطلاع دارم پس از اینکه همسرش خودش را آتش زد در همین بیمارستان درمان شد. من فکر می کنم همسرش مشکل روانی داشت؟ محمد برایم تعریف میکرد که زندگی غیر قابل تحمل شده و مرتب جنگ اعصاب دارم! تا اینکه بالاخره یک روزآمد و گفت که جدا شدیم!
ادامه دادم: از دکتر تشکر کردم بخاطر لطفش دکتر و همسرش را به منزل دعوت نمودم؟ او هم قبول کرد که در اولین فرصت بما سر بزند. دکتر بسیار انسان شریفی بود، ازدواج من و محمد را از همین حالا تبریک گفت و آرزوی خوشبختی نمود.وقتی پی بردم که محمد عاشق شیرین نبوده ،تصمیم گرفتم ابدا به روی خودم نیاورم و این مسئله را نا دیده بگیرم. بیشتر حرفهای مادرش درست بود اما در مورد بچه کاملا اشتباه میکرد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

14 دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment