فصل خزان

فصل خزان
درخت ستبر تنومندی هستم استوار و قد کشیده ، متصلم به زنجیر بسیار محکمی از ریشه ها بقعر زمین، با این خاک عزیزم گره خورده عجین شدم، سخت وابسته باین مرز و بوم هستم. اگر این دارایی را از من بگیرند، بی امان خشک خواهم شد ریشه ام در مکان دیگری پا نمیگیرد و برگهایم از دوری این خاک با اشک و آه بر زمین خواهند ریخت؟ من دلبسته هوای شهرم میباشم آنجاییکه از زمین روزی سر بر آوردم و نبض ام برای بودن در این آبادی به تپش افتاد من سر سپرده این مکان و مرز و بومم شدم، دوری از اینجا یعنی مرگ تدریجی و بی شک نیستی بی امان در پی خواهد داشت. بدون این خاک و زمین ریشه ام قطع خواهد شد و تنه تنومندم ایستاده نمیمیرد بلکه از غم فراق و دوری از وطن صد تکه خواهد شد و اگر ذره ذره وجود مرا بسوزانند؛ خاکسترم با اولین وزش باد به زادگاهم باز میگردد؟! اولین پناهم خانه من هست و محل امنم زادگاهم، کسی بگرد پایم هم نمیرسد! با پشتوانه زندگی در این مرز و بوم و با داشتن چنین حربه محکمی، باد و طوفان هم در مقابلم سر تعظیم فرود میآورند و گزندی بمن نمیرسانند؟ پرندگان خوش الحان روی برگ و برم آشیانه ی عشق خود را بنا میسازند و هر روز صدای و نوای پر شور آنها مرا به وجدمیآورد! در گرمای تابستان و اوج حرارت خورشید ایستادگی میکنم و قد بر افرازم تا از گزند نور آسیبی بیارانم نرسد. در طی تمام این سالها مقاوت میکنم در برابر تمام ناملایمتهای روزگار لب فرو میبندم اما اثرات گذشت این ناخوشیها بر تنه پوست پوست شده ام، خود نشان دهنده این مدعاست. همینکه مردمان با شادی پای تنه و در سایه شاخه هایم دمی به لذت می نشینند و به عیش و نوش میپردازند، برایم کفایت میکند و مسرور میگردم؟ دستم سایه بانی ایست حتی برای بارش باران سیل آسا چون چتر بزرگی سد میکنم و مانع خیسی وجود آنها میگردم! در زیر برگ و بارم استراحت شبانه درست نیست اما باز دوستان در آن لحظات هم مرا تنها نمیگذارند و برای به آرامش غنودن شبانگاهان چتر و سایبان مرا انتخاب میکنند؟! همچو کودکی که در کنار پدر و مادر احساس امنیت میکند، منهم بخودم غره میشوم و در کنار دوستان و هموطنان در سر زمینم احساس غرور میکنم؟ آنچنان تنه ام ستبر و شاخه هایم را قوی میبینم که هیچکسی بمبارزه با من فکر هم نمیکند؟ زندگی را در لحظه مینگرم؛ از آینده و رویدادهای آن بیخبرهستم و به نیروی خودم میبالم اما بالا خره همیشه دست بالای دست بسیار هست، منهم از این قاعده مستثنی نیستم قهر طبیعت روزی بسراغ منهم شتابان و سیل آسا خواهد آمد؟!
تند باد خزان بمن شبی خون میزند باد خزان هم با سیلی محکمی مرا تنبیه خواهد نمود!؟ آنچنان موج سرما بر بدنم نفوذ میکند که کم کم بر گهای سبزم از این درد به زردی میگراید و رفته رفته شاخه ها قدرت خود را از دست میدهند و تنه قوی و ستبرم در برابر شلاق این طوفان وحشی دوام نمیآورد، برگها از شدت غم و غصه بر زمین میریزند بیقین مرگ برگها برایم دیدنی میشود!؟ بعد از مدتها ماندگاری و بودن در کنار شاخه های ستبرم، سرود غم انگیز جدا شدن از من را با رقص و پایکوبی میخوانند و چرخ زنان و رقص کنان از شاخه ها یکی یکی جدا میشوند و لحظاتی بیشتر طول نمیکشد که با شادی درخت را ترک میگویند و لرزان بر زمین آهسته فرود میآیند. پای رهگذران آنچنان بر سر ضعیف و نحیف برگها بیرحمانه سنگینی میکند که بیصدا و خاموش نقش بر زمین میشوند؟
دلخوشی و شادی برگها هنگام افتادن، برای تولدی دیگر است. شاید اینطور فکر میکنند که دوباره بهار دیگری آغاز میگردد و زمین جان دوباره ای بخود میگرد و باز به آغوش درخت پناه خواهند برد و سر سبز بر شاخه ها تیکه زده سایه بان قشنگی برای عاشقان خواهند شد…….
درخت لخت و عریانی شدم؛ درست آخرین روزهای پاییزی فصل عشاق و شعرا برگهای زرد و قهوه ای و رنگارنگم بر زمین ریخته شد. هر بار سال پیش را فراموش مینمودم که آسیب سرما وجود مرا لرزاند، برفها بدن مرا سفید پوش نمودند و بجای برگ سبز از نقلهای سپید یخی سراسر وجودم پوشانده شد! در باطن اگر سرما و بردوت هوا مرا از پای در آورده بود اما در ظاهر درست همانند نو عروسی بودم که همه چشمها باو خیره مانده و زیبایی او را تحسین میکنند ؟! سوز و سرما بیداد میکرد و دیگر از پرنده ها خبری نبود هر کدام بجایی دیگر لانه و آشیانه خود را از نو ساخته بودند؟! ای دریغ که من بال و پر پرواز نداشتم و زیاد بخودم غره میشدم نای بپا خاستن برایم میسر نبود، این قهر طبیعت را بناچار میپذیرفتم و تسلیم خواسته های نا بحق آن میشدم|؟ با وجود اینکه سالها این بلاها سرم میآمد اما باز بهار دیگری فرا میرسید و برگهایم دوباره سبز میشدند و جانی تازه میگرفتم. این نامردمی طبیعت و روزگار را بدست فراموشی می سپردم با لحظه های زیبا خوش بودم و سایبانی برای عاشقان دلخسته میشدم…….
ملیحه ضیایی فشمی
 
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
اتریش وین
24.09.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment