فصل دهم داستان گمشده

 

فصل دهم

سال تحصیلی جدید شروع میشد وارد کلاس بسیار بزرگی شدیم یکی از صندلیها را انتخاب کردم که به همه طرف مسلط باشم. کم کم دوستان همکلاسی وارد میشدند و هر کدام طرفی می نشستند. مرد جوانی که اصلا استادی به سن و سالش نمیخورد و هیچ عکس العملی از طرف دوستان انجام نگرفت اما با کمال ناباوری یکراست بطرف میز و صندلی استاد رفت ؛ شروع به صحبت و معرفی خودشان کردند؟ انگاه بچه ها دانستند که این جوان مرتب و کم سن و سال در واقع استاد ادبیات هستند؟! تازه حرفهایشان گل انداخته بود که در باز شد و آقای نوروزی در آستانه در ظاهر شد؛ ناگهان قلبم فرو ریخت به پته پته افتادم ،هر چه سعی میکردم به او بفهمانم من ایجا نشسته ام تلاشم بیهوده بود؟!!  بدون توجه به من چند صندلی جلوتر نشست. حالا خوب او را می دیدم نمی دانم چرا به دنبال من نگاه جستجو گرش را برنگرداند؟ بهر حال دیگه امیدوار شدم آقای نوروزی  را همیشه در کلاس, ملاقات خواهم کرد بنابراین خوشحالی من بینهایت بود…. بلاخره حرفهای استاد به پایان رسید و اصلا از آن چیزی نفهمیدم زیرا تمام حواسم به فرهاد معطوف شده که او هم بی توجه و بی خبر از حال و روزم آرام نشسته بود؟ لحظه استراحت  برای ورود استاد بعدی را غنیمت شمردم و بطرف فرهاد بسرعت رفتم با هیجان زیاد در حالیکه صدایم از شدت خوشحالی میلرزید! گفتم. آقای نوروزی سلام او برگشت و متعجب پرسید شما قبول شدید همین کلاس هستید؟! گفتم. بله رشته ادبیات همینجا درس میخوانم. حالت او را درک نکردم  نمیدانم از خوشحالی یا از تعجب بهتش زده بود ؟؟؟ پرسیدم دیدن من اینجا برای شما خیلی غیر منتظره بود! .قدری مکث کرد و گفت. خوب بله  گفتم. خوشحال شدید ؟ گفت بله ادامه داد.  اما با ور نکردنی چون همیشه فکر میکردم هرگز شما را نخواهم دید! حالا شکه شدم لطفا شما حق را به من بدید ، چون اطلاع درستی از قبولی و ورود شما به این دانشگاه را نداشتم؟!! کنار او نشستم و با ورود استاد بعدی به کلاس که ایشان خانمی بودند سکوت بر قرار شد؟ ساعت بسرعت عقربه ها,  ثانیه ها را یدک میکشیدند و زمان خروج از دانشگاه فرا میرسید. من بهمراه آقای نوروزی از پله ها سرازیر میشدیم که باصدای آشنای رضا بطرف او رفتم و فرهاد را که خیلی از دیدن رضا مبهوت مانده بودتنها گذاشتم !  بنابراین  من هم نتوانستم با این وضع حرفی به فرهاد بگم ویا حتی  خداحافظی کنم. رضا پکر و سر سنگین اتومبیل را می راند زیرا با دیدن صحنه خروج از کلاس من به همراه آقای نوروزی, نا خود آگاه تمام مسائل برایش مثل روز روشن و شفاف شد!! حرف زیادی بین ما رد و بدل نمیشد اما سکوت رضا, گویای ناگفته های بسیاری بود؟ خانواده رضا ما را برای شب مهمان کردند که قرار عقد و مسائل دیگر را کاملا مشخص کنند. من غمگین بودم و به پدرم چند بار این مسئله را عنوان کردم که با رضا نمیتوانم زندگی کنم ولی بخرجشان نمیرفت و بهتر از رضا را هرگز نمیدیدند. بهر حال بخاطر خانواده رضا و خودم این ریسک را پذیرفتم کاملا خودم را آماده کردم ، با پدر و مادرم و اتومبیل رضا بطرف منزل وویلای انها حرکت نمودیم. خیلی زود و راحت مسیر طی شد و همه منهای من خندان بسوی هم بازو میگشادند و بهم تبریک میگفتند. نور و روشنایی همه جا موج میزد و شادی از گوشه و کنار ویلا بگوش میرسید. بلاخره قرار بعدی را برای چند روز دیگر گذاشتند که کارهای لازم صورت بگیرد, سپس عقد من و رضا جاری شود. من تسلیم محض بودم هنگامیه صورت شاداب و بهبودی پدرم را مدیون انها میدیدم؛ چاره ای جز قبول همه پیشنهادات خانواده رضا را نداشتم . بنابراین همه چیز مهیا میشد که یک عمر زیر یک سقف لحظات شیرین و تلخ زندگی مشترک ما بهمراه  هم سپری شود. روزها به کلاس میامدم و اغلب فرهاد را میدیدم و هراز گاهی با هم از در دانشگاه بیرون میامدیم. البته ظاهرا رضا را نمیدیدم دور از چشم او بود اما فکر میکنم رضا همیشه مراقب من بود و از دور و پنهانی تمام اینها را میدید اما حرفی نمیزد؟!! کم کم به عقد و آزمایشات قبل از آن نزدیک میشدیم من کوچکترین حرفی از این بابت به فرهاد نگفته بودم ، او از داستان من و رضا اطلاعی نداشت؟ برای آزمایش صبح بسیار زود از خانه بیرون زدیم آزمایشات انجام شد و رضا با چهره ای شاداب و خوشحال مرا به منزل رساند و خودش برای کاری که نمیدانستم چیست راهی شد ؟! فردای انروز به دانشگاه رفتم زیرا مراسم عقد پس از جواب آزمایشات انجام میشد که چند روزی زمان میطلبید. کلاس شروع شد, استادان یکی پس از دیگری آمدند و رفتند اما از فرهاد کمترین خبری نشد! چند روز دیگر هم بدین منوال گذشت اثری از او ندیدم از هر کس جویا شدم اطلاعی از آقای نوروزی نداشت؟! با نگرانی زیاد توسط یکی از دوستان خانواده فرهاد شروع به تحقیق نمودیم اما همه نگران و پریشان اظهار بی اطلاعی میکردند! روزهای بسیار تلخی را پشت سر میگذاشتم درست نمیدانستم به کی و کجا باید بگویم که مرا یاری کند و گمشده ام را بمن برسانند. فرهاد یک قطره آب شده  به زمین فرو رفته بود!! رضا از همیشه خوشحالتر دنبال من میامد و مرا میرساند و از آینده شیرین و زندگی عاشقانه برایم شعرها می سرود؟ چه فایده سراسر فکرم به فرهاد مشغول بود این را نیک میدانستم که غم هجران آقای نوروزی به یقین مرا از پای در خواهد آورد و از من جز مشتی استخوان بر جای نخواهد ماند. همه تدارکات عقد و جشن مفصل آن داده شد، برای انجام کارهای لازمه از انجمله گرفتن نتیجه آزمایش رهسپار شدیم و کارها را تمام شده میدانستیم فکر دیگری برای ما متصور نبود که نتیجه این  آزمایش اجازه ازدواج من و رضا را لغو میکند. بله با کمال نا با وری من و رضا طبق جواب تستی که به ما داده بودند ؛ هرگز اجازه ازدواج نداشتیم؟ رضا کاملا گیج شده بود ونتیجه را غلط می پنداشت و مرتب اعتراض میکرد ولی حقیقت چیزی بغیر از این نبود. پدرم سخت به فکر فرو رفته و بجای اینکه ناراحت شود بر خلاف انتظار با دمش گردو می شکست !! یک لحظه گمان بردم که او دیوانه شده که اینچنین پای کوبی میکند. اما پس از شنیدن حرفهای پدرم دانستم حق با اوست چرا که پس از سالها انتظار و دوری از خانواده بلاخره انها را در زمانیکه کاملا فراموشش شده بود پیدا کرد و این همان چیزی بود که او همیشه از خدا میخواست…..

 

 

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment