فصل سیزدهم قطار سرنوشت

 

فصل سیزدهم

روزها از پی یکدیگر میگذشت و من تنهایی بر تمامی مشکلاتم غلبه پیدا میکردم برادر و خواهرم مرتب در تماس بودند و خیلی اصرار تا در کنار آنها زندگی را با فردی که نمیشناختم آغاز کنم جوابی درست برای انها پیدا نمیکردم تا از این فکر نادرست انها را منصرف کنم از طرف دیگر دوستم ثریا هم برای زندگی و آینده من نگران بود و دلش میخواست به این تنهایی من خاتمه دهد؟؟ بدین جهت مرا به دوستان زیادی معرفی کرد هر زمان که جشنی بر پا میشد؛ اولین نفر من بودم که در میهمانی حضور پیدا میکردم!  البته بین دوستان و خانوادهایی که دعوت شده بودند جوانی به نام مهرداد که ظاهرا تحصیلاتش  به اتمام رسیده و کار مناسبی هم برای خودش دست و پا کرده بود.

در بیشتر مهمانی هایی که دکتر ثریا بر گزار میکرد او هم حضور داشت؟!! هراز گاهی در اتاق تنها میشدیم بیشتر سکوت میکرد به یقین منتظر بود تا از طرف منهم عکی العملی رخ دهد ؛پر واضح است که نمیتوانستم او را بپذیرم چرا که تمام فکر و ذکرم دکتر احمدی شده و کس دیگری ابدا به نظرم نمیامد؟!! اما بگمانم ثریا خانم این تیکه را برای من بریده و دوخته بود و شاید کاملا برازنده ام بنظرش میرسید؟!! گه کاهی هم سئولاتی در مورد مهرداد میکرد با پاسخ تقریبا منفی که میدادم؛ برایش خیلی عجیب و باور نکردنی بود! هنوز نمیدانستم آیا ثریا دوستم تا همان حد یک پزشک خوب دکتر احمدی  را میشناسد یا اینکه آشنایی عمیق تری بین خانواده او و دکتر احمدی وجود دارد؟؟؟ اینها پرسشهای بدون پاسخ من بودند! دوستم از همه کس و همه چیز صحبت میکرد بغیر از دکتر احمدی و اصولا اینطور به نظر میرسید که او را از یاد برده و بخاطر ندارد که خود او ما را بهم معرفی نمود ….خیلی عجیب بود زیرا هم ثریا خانم و هم خواهر و برادرم و یکی از دوستان محیط کارم مرا دوره کرده بودند و به پر و پای پیچیده که باید ازدواج کنم و همه اینها هر کدام تقریبا همزمان یک نفر را به من معرفی میکردند؟  واقعا تصمیم گیری برایم خیلی دشوار شده و فکر مرا هم ابدا نمیکردند شاید من ترجیح میدهم تنها بمانم و تا آخر عمرم ازدواج نکنم؟!! یکی از اقوام ثریا خانم دست بردار نبود و توسط خانم دکتر پیغام میداد من  سر در گم شده در حقیقت در چهار راهی گیر افتاده بودم که همه راها عبور ممنوع و غیر قابل رفتن بود؟؟ بنابراین وسط میدان بدون هدف ایستاده بودم و راه به جایی نداشتم وامانده و در مانده شده بودم ظاهرا من از آنهمه شک و تنفر از مردان و پیدا کردن حالت نرمال و زندگی را بهتر و زیباتر دیدن به آن مرحله رسیده بودم اما نهایتا درد و اندوه به نوع دیگری که در حقیقت لذت عشق را تجربه و حس میکردم با آه و زاری…. هیچگونه اطلاعاتی در باره دکتر احمدی در دست نداشتم در مورد زندگی خانوادگی یا تجرد و یا احساسش نسبت به خودم بیخبر بودم؟؟؟ این عذاب مرا کم کم از پای در میاورد مثل خوره مرا میخورد قلب و روحم را با سوهان میخراشید به ثریا خانم هم نمیتوانستم صحبتی بکنم زیرا اگر او موردی از طرف دکتر داشت بدون شک با من در میان میگذاشت.

اندوهم را پنهان میکردم و غم بزرگم را در دلم میریختم و دم بر نمیاوردم یک روزنه کوچکی همواره مرا امیدوار نگه میداشت و آن خود ثریا و مهربانی های مادرانه او بود که به زندگی نظرم را تغیر داده و مرا کاملا عوض میکرد……. نمیدانم پس از خوب شدن من چرا آنقدر سیل خواستگاران از گوشه وکنار پیدا شدند؛ عجیب تر اینکه هر یک برای ازدواج با من سماجت هم میکردند؟!! هر کسی که آشنایی مختصری با من داشت سلام و علیکی این پیشنهاد را میکرد تنها شخصی که کوچکترین اطلاعی ازش نداشتم دکتر احمدی بود که از من حتی نشان و یادی نمیگرفت. چند بار تصمیم گرفتم راز دلم را برای دوستم ثریا خانم افشا کنم اما وقتی نظرش را در مورد خودم جویا میشدم صحیح نبودکه در مورد دکتر صحبتی کنم پس بنابراین سکوت بهترین راه و سوختن و ساختن بی شک اولین و آخرین روش برایم سر نوشت از قبل تدارک دیده بود و حرفی برای اعتراض میسر نبود. اداره مثل همیشه کارها زیاد و سر سام آور ارباب رجوع به تعداد بی حساب در رفت و آمد بودند. تازه خسته از سر کار برگشته بودم که صدای زنگ ممتد در همچنان ادامه پیدا کرد ترسیدم سریع در را گشودم…

نویسنده: ملیحه ضیایی فشمی 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment