فصل شانزدهم داستان گلچهره

فصل شانزدهم

خیلی حرفها بعد از این مدت طولانی برای گفتن وجود داشت. در حالی که میرفت عشقشان به نابودی کشیده شود، ولی باز مجددا ان احساس زیبا و رویای با شکوه در کنار هم بودن به نوعی دیگر، حتی می توان گفت بسیار زیبا تر از قبل آغاز شد. اکنون قدر یک دیگر را بیشتر می دانستند، از لحظه لحظه زندگی در کنار هم لذت میبردند، عشق می ورزیدند. پژمان با خوشحالی
گفت:« پس بنابراین عروس زیبای من یک خانم دکتر خوبی از آب در میاید.»
امیدوارم همینطور باشد.
دانشگاه چطور پیش میره؟
خیلی خوب ولی درسها بسیار دشوار، کتابهای قطور که از دیدن آنها سرم گیج می رود.
خوب دکتر شدن این سختی ها را هم دارد.
گلچهره شنیدی پدرم چی مگیفت؟
بله در مورد عروسی ما که می خواد هفت شب و هفت روز را جشن بگیرد.
تمام دوستان وآشنایان حتی پدرت را هم دعوت می کند، مدت زیادی خانواده شما همراه خواهر و همسرانشان در ویلا خوش بگذرانند.
چقدر عالی مادرم از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال میشه. بخصوص بعد از همه مشکلاتی که در این مدت پیش آمد و اتهاماتی که بمن زده شد، بسیار تکیده و شکسته شده و همیشه غصه دار بود. حالا اگر خوشبختی مرا از نزدیک ببیند جوان می شود و برای همیشه گل لبخند روی لبانش نقش می بندد.
گلچهره قول می دهم تا ابد تو در قلب من جای داشته باشی.
تو هم پژمان، سرور و تاج سر من خواهی بود.
سخنان قشنگی بین انها رد و بدل میشد و عشق را با تمام وجود احساس میکردند. غم ها و سختی ها کم رنگ تر نمایان میشد، رفته رفته ناپدید میشدند.
اکنون تنها مشکل مادرت این است که قادر به راه رفتن نیست و کم کم میبایست او را به ویلا بیاوریم.
اما اگر عمل دوم انجام شود امکان شفا پیدا کردن او بسیار زیاد است.
نه فکر نمی کنم کار دکترها در اینجا تمام شده و مادرم هم امروز و فرداست که به ویلا برگردد.
همه باید خودشان را آماده کنند، بخاطر ورود او؟
خدمه بعد از شنیدن آمدن فریده خانم بسرعت تمام وسایل و ظروف را جا به جا میکردند، اینطرف و آنطرف حرکت نموده و همه چیزها را با نظم و ترتیب قرار میدادند. به مناسبت ورود مادرم مهمانی ترتیب داده شد. بخصوص بخاطر برگشتن گلچهره عروس زیبای خانواده اگر فامیل او هم بیایند بسیار عالی خواهد شد. پدر مرتب این سخنان را تکرار میکرد.
می گفت:« دو خانواده از نزدیک باید با هم آشنا شوند.»
برخورد گرمی با هم داشته باشند و گرمای آشنایی دو خانواده روشنی بخش محفل شان خواهد شد. اما چطور آنها را با خبر کنیم؟ گلچهره گفت:« خواهرم همیشه با شماره خوابگاه با من در تماس است.»
من تمام پیغامهای شما را به آنها می رسانم، امیدوارم بتوانیم دور هم جمع شده و با شما آشنا شوند. اتفاقا همان روز پروین با گلچهره تماس گرفت وقتی موضوع را برایش گفت با خوشحالی پاسخ مثبت داد.
گفت:« فردا ما حرکت می کنیم.»
مادرو دختران زود دست به کار شدند و بهترین لباسهایشان را انتخاب کرده و برای فردا کنار گذاشتند. دامادها هم آماده رفتن پیش گلچهره و همسرش شدند. همه خوشحال و شاد بودند، ناگهان پروین یاد حرفهای گلچهره خواهرش افتاد که پدر پژمان خواسته بابا هم به جمع ما بپیوندد، وآشتی کرده و او هم وارد زندگی ما شود.
آخه چطور او سالهاست که از ما بریده و زندگی دیگر وجدیدی برای خودش ساخته، ما را در اوج نیاز مادی و معنوی رها کرد و رفت. «حالا بیاد بگه چند منه.» ایا اصلا رویش میشه بعد از این همه سال تنهایی مادر و دختران پا پیش بگذارد، در حالی که هیچ کدام از مراسم ها و هیجانات زندگی نبوده چطور می تواند به عنوان یک پدر سرش را بالا بگیرد و افتخار به وجود آنها کند؟ بهرام داماد جدید ،همسر پروین خواهر سوم گلچهره پیش امد.
گفت:« من حاضرم نزد بابا برم و او را راضی کنم.»
که قهر و جدایی را کنار بگذارد حالا که بچه ها خوشبخت شدند حداقل خودی نشان بده و به عنوان یک پدر ابراز وجود کنه. همه قبول کردن بهرام شال و کلاه کرد و بطرف منزل بابا روانه شد. مسیر دوری بود پرسان پرسان بعد از ساعتها آنجا را پیدا کرد. خانه کوچکی که بوی خوشبختی از آن به مشام نمی رسید را پیش روی خودش میدید. زنگ خانه را فشار داد صدای پسر بچه ای از خانه بلند شد.
کیه گفت:« منم بهرام شوهر خواهرت.»
کدام خواهر؟
پروین خواهر بزرگ تو در را باز کن تا بگم.
لحظاتی بعد در آهنی با سر و صدای زیادی باز شد و پسر بچه هفت و هشت ساله ای سرش را از لای در بیرون آورد. پرسید چی کار داری؟
آقا پسر با پدرت کار داشتم.
بابام خانه نیست.
کی میاد؟
شاید همین الان شاید هم چند ساعت دیگه معلوم نیست.
خوب من منتظر می مانم تا بیاد.
هنوز مدتی صبر نکرده بودم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

ساکن اتریش وین
22 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment