فصل نوزدهم و بیستم پایان داستان گمشده

فصل نوزدهم

حالا یک قدم جلوتر رفتم و فهمیدم چشمه از کجا گل آلود است، از همان مکان میبایست اقدامات لازم را انجام دهیم. پدرم تا اصل جریان را فهمید بلا فاصله تصمیم گرفت برای روشن شدن پاره ای از ابهامات، موجود وارد گفتگوی جدی با رضا بشه؛ چرا که تا کنون مسئله را باز نکرده همانطورمسکوت باقی مانده بود. پدرم سخت نگران و مرتب در اتاق راه میرفت و منتظر آمدن ر ضا بود… هنوز ساعتی از این انتظار نگذشته بود رضا وارد شد، پدرم با عجله بطرف رضا شتافت و بشدت عصبانی، من میترسیدم که موضوع بالا بگیره بنابراین خواستم مانع در گیری یا مسائل دیگر شوم؟! گفتم. پدر جان خودتون را نا راحت نکنین حالا که فهمیدیم خواهش میکنم اصلا و ابدا به روی خودمان نیاوریم تا ببینیم خواست خدا چیست؟ اما پدرم دست بردار نبود بلاخره او را آرام کردم و از کاری که میخواست انجام دهد منصرف شد. آن روز رضا از عصبانیت پدر من آگاه نشد، دلم میخواست خیلی بی سر و صدا مشکل ما حل شود و مانند دو انسان متمدن بنشینیم و صحبت کنیم با منطق به یک مسیر درستی برسیم. مترصد فرصتی طلایی بودم تا بخوبی و خوشی همه چیز درست به انجام نیکو برسد؟ درس و دانشگاه کم کم به یایان سال میرسید این خودش یک مژده بزرگی بود گه آقای نوروزی هم برای تعطیلات قطعا بسراغ پدر بزرگ و مادر بزرگ خواهد آمد! از اینرو تصمیم گرفتم هفته آینده به خانواده فرهاد سری بزنم، برای پدرم عنوان کردم او هم موافق بود. بلاخره روز موعود فرا رسید اتفاقا کسی در خانه نبود؛ فقط پدرم که او هم جریان را کاملا میدانست و پیشنهاد داد که همراه من باشد و با یکدیگر برویم؟ از این حرف استقبال کردم و با یکدنیا خوشحالی روحیه بسیار عالی، در حالیکه لباسی بسیار شیک و زیبا به تن داشتم، با آرایشی ملایم از منزل بیرون آمدیم. خیلی زود به آپارتمان پدر بزرگ فرهاد رسیدیم. با کمی مکث با صدای زنگ در پدر بزرگ در را باز کرد و با چهره ای که از شادی لبریز بود ما را دعوت به داخل نمود. ما بهمراه او وارد آپارتمان طبقه اول شدیم، خونه بسیار جالبی که بیشتر و سائل آن قدیمی و عتیقه به نظر میرسید. محو تماشای آپارتمان زیبای انها بودم که مادر بزرگ با دستی پر برای پذیرایی واردشد؟! پدر بزرگ و مادر بزرگ که روبه روی ما نشسته بودند با تمام سالخوردگی و موی سفید چهره انها زیبا و دوستداشتنی بود، شباهت بسیار زیاد فرهاد به انها باور نکردنی بود! نشان میداد که در جوانی برای خودشان کسی بودند با شخصیت و اصالتی که کمی از انرا فرهاد هم برده بود. سئوالها بسیار زیاد بود و اما نمیشد همه را پرسید؟ بلاخره مادر بزرگ به حرف آمد گفت. فرهاد داشت دانشگاه میرفت و ما مرتب او را میدیدیم اما ناگهان نمیدانیم چه اتفاقی افتاد که یک مدتی پیش ما نیامد؛ از هر کس میپرسیدیم جواب درستی نمیداد تا بلاخره یک روز در باز شد و فرهاد عزیزم ما را از چشم انتظاری و نگرانی بیرون آورد؛ ما را خوشحال کرد. تا آن موقع ساکت به حرفهای دلنشین مادر بزرگ که با آب و تاب آنچنان زیبا تعریف میکرد و ضمن آن رفتن و نا پدید شدن آقای نوروزی را بیان مینمود! موقعیت را مناسب دیدم پرسیدم کدام دانشگاه و شهر منتقل شده؟ با لبخند معنی داری گفت؛ یعنی شما نمیدانی! گفتم. چی بگم پدرم وسط حرف من آمد و گفت. ما هم مانند شما نگران شدیم چرا که از حال آقای نوروزی بیخبربودیم؟ مرتب به ما تعارف میکردند، در همان لحظات زنگ در آپارتمان بصدا در آمد پدر بزرگ با تعجب بطرف در رفت و آن را گشود، در آستانه در با کمال ناباوری آقای نوروزی را میدیدم که مات و مبهوت از دیدن ما شد اصلا سر جای خودش خشکش زد و با تعجب به ما نگاه میکرد؟

 سپس لحظاتی بعد به خودش آمد سلام کرد و کنار پدر بزرگ نشست. پدرم از دیدن فرهاد خوشحال شد و گفت. آقای نوروزی تعریفتان را زیاد شنیدم الان شما را میبینم خیلی بهتر از آن چیزی هستید که میگفتند. فرهاد با فرو تنی تمام سرش را پائین اندداخته بود و احساس شرم و خجالت میکرد… پدرم میخواست او را تنها گیر بیاورد و حقایق را در مورد رضا به اوبگوید و فرهاد را ازآن سو تفاهمی که پیش آمده در بیاورد؛ اما تقریبا میسر نمیشد؟ پدرم خانواده فرهاد را برای فردا شب دعوت نمود از او هم خواهش کرد و گفت. شماهم فرهاد جان حتما تشریف بیاورید؟! او سرش را بعلامت احترام تکان داد و با هزاران سئوال که در چشمان فرهاد موج میزد آنها را ترک کردیم! پدرم از فرهاد بینهایت خوشش آمده بود با خوشحالی در مورد آقای نوروزی و مهمانی فردا شب ما گفتگو میکرد. به محض اینکه به منزل رسیدیم پدرم به خانواده عمو اطلاع داد که فردا شب مهمانهای مهمی به اینجا خواهند آمد. بنابرای تدارکات لازم را انجام دهید. همه به تکاپو افتادند، حتی رضا هم از همه جا بیخبر مشغول کمک کردن بود. زن عمو و مادرم در باره ترتیب دادن غذای شاهانه با هم گرم صحبت شدند، بعد رو به رضا کرد و گفت. منتظر باش برای شما هم سوپرایز بزرگی دارم. رضا خوشحال شد و خنده ای از ته دل کرد چرا که روحش هم خبر نداشت که فرهاد میهمان فردا شب خواهد شد؟ فردا صبح خیلی زود همه بر خاستند و برای مهمانان شب اینطرف و آنطرف میرفتند به پدرم گفتم. قیافه رضا زمانیکه فرهاد را ببیند دیدنی میشود. پدرم خندید اما گفت. دخترم ما که نمیخواهم رضا را ناراحت کنیم، زیرا او برادر زاده و نور چشم من هست اما زندگی و آینده خوشبختی تو برایم از همه کس و همه چیز مهمتر میباشد. پدرم ادامه داد بلاخره خود رضا هم تسلیم میشود او هم خواهد فهمید که تو نمیتوانی خوشبخت اش کنی؛ با توجه به عشق و علاقه ات به فرهاد این امر ممکن نیست؛ رضا هم باید بداند؟! سالن غذاخوری پر از گلهای رنگارنگ بود و لوستر های بسیار زیبا و نورانی فضای آنجا را تبدیل به روز روشنی نموده بود. میزی به زیبایی هر چه تما متر در وسط سالن بزرگ پذیرایی؛ هر تازه واردی را از دیدن اینهمه زیبایی و شکوه، انواع و اقسام خوراکیها سر جایش میخکوب میکرد؟! با تمام زحماتی که مادر و زن عمو کشیدند به بهترین شکل ممکن همه جا را آراستند وزینت دادند، بعد هم مرتب و تمیز با لباسهای رنگارنگ و زیبا آماده دیدار از مهمان پدر شدند. لحظات به کندی میگذشت و دلهره عجیبی به من مستولی شده بود، طوری دست و پایم راگم گرده بودم که رضا پرسید مگه کی میخواد بیاد که اینقدر تهیه دیدید؟! سپس بطرف من برگشت و گفت. مریم تو چرا این طوری استرس پیدا کردی مگه آنها را میشناسی که کی هستند؟ گفتم نه من استرس ندارم همیشه اینطوری هستم …

فصل بیستم

کارها به پایان رسید و همه منتظر ورود مهمانها نشسته بودند؟ مدتی بدین منوال گذشت تا اینکه بلاخره صدای زنگ در آمدن آنها را اعلام کرد. از همه کنجکاوتر رضا بود میخواست ببیند چه کسی امشب مهمان شده که اینهمه برو بیا دارد! مریم در را باز کرد؛ رضا با دهانی باز در آستانه آن قامت رشید فرهاد را که ظاهری بسیار آراسته و دلنشین با لبخند وارد میشد را رویت میکرد؛ چشمان نگران رضا آمدن فرهاد با گل برای خواستگاری را ناباورانه نظاره گر شد؟ به همراه او پدر بزرگ و مادر بزرگ و خانم و آقای دیگری هم به جمع آنها افزوده شدند که پس از معرفی مشخص شد که پدر و مادر فرهاد هستند و از شهرستان تاز رسیده اند، با شتاب و خوشحالی برای دیدن مریم و خانواده اش به جمع آنها ملحق شدند. رضا همچنان هاج و واج دم در بهت زده به آنها نگاه میکرد! ظاهرا حرفی برای گفتن نداشت؟ هر دو خانواده با کلی تعارف، شادی و خنده آغاز به گفتگو کردند. « مهمانها که گرم صحبت شدند، رضا احساس کرد جای او دیگر انیجا نیست از فرصت استفاده کرده، فرار را برقرارترجیح داد، درست مانند آدمهای بازنده گریخت. » عمو حمید وزن عمو تازه به وجود شخص دیگری در زندگی مریم آگاه شدند بسیار ناراحت با تعجب و نگرانی میدیدند این حقیقت تلخ را که ظاهرا برای خواستگاری پا پیش گذاشته تا برای پسرشان فرهاد دستی بالا بزنند. زن عمو زود بلند شد و به آشپزخانه رفت و مادر هم هراسان به دنبالش دوید؛ اما بیفایده بود زیرا هر دو با هم اشک میریختند؟! مادرم او را دلداری میداد و میگفت. قسم میخورم من کاملا بی اطلاع بودم که مریم کس دیگری را میخواهد؟ مادرم اشکهای زن عمو را پاک کرد و خواهش نمود زود به سالن برگردیم؛ زیرا باعث نگرانی و نا راحتی مهمانها خواهیم شد. هر دو آبی به دست و رو زدند، ظاهر خود را حفظ نموده و با لبخندی تصنعی وارد سالن شدند. مهمانها شاد و خندان بوی خوش عطر و ادکلن آنها فضای ویلا و سالن را معطر ساخته، لباسهای زیبا و فاخر آنها حکایت از زندگی مرفه شان میکرد. آنشب با شادی خانواده مریم و فرهاد بدون شک ناراحتی عمیق خانواده رضا رو به پایان میرفت که کم کم نبود رضا و غیبت او مشخص میشد؛ همه از هم میپرسیدند رضا کجاست؟ متاسفانه موضوع خواستن رضا، مریم دخترعمویش تمامی نداشت؟! قطعا با دیدن فرهاد با آن دسته گلی که در دست داشت و تقدیم به مریم میکرد، همه چیز برایش مثل روز روشن شد، وجود خود را در این جمع زیادی می پنداشت؟ با ترتیب دادن این مهمانی و خواستگاری، کار ی که رضا برای خدشه دار کردن فرهاد انجام داده بود فاش شد؟! عشق فرهاد و مریم کاملا بر ملا شد ولی هیچکسی از کم و کیف ماجرا اطلاع درستی نداشت؟ هر کدام از افراد حاضر در آن جمع بنا به فکر و اندیشه خود مسئله را تفسیر نمودند. خیلیها حق را به رضا دادند و گروهی هم مریم را محق دانستند؟! علیرغم نا رضایتی عمو و زن عمو و نابود شدن احساسات رضا؛ خواستگاری فرهاد از مریم علنی شد و هر دو خانواده قول و قرارها را برای روزهای آینده نهادند! مریم و فرهاد با عشق سوزان عمیق، جدایی های بسیاری که رضا در آن دست داشت؟! نهایتا در کنار هم قرار گرفتند و تمام مشکلات البته تا آن لحظه در حال حل شدن بود؟ زندگی در کنار عمو حمید مقداری سخت و دشوار شده زیرا از رضا ابدا خبری نیست و مریم هم که مدتی پیش گمان میبردند عروس و همسر رضا خواهد شد، اکنون با خشم و اندوه فراوان ناظر خواستگاری و جواب مثبت مریم به فرهاد هستند؟! زن عمو دلگیر و نگران برای رضا همچنان با چشمانی که از شدت گریه ورم کرده گوشه ای خیره مانده بود! اصلا میلی و اشتیاقی برای دیدن خانواده مریم نداشت وسعی بر آن دارد که از آنها فاصله بگیرد. بر خلاف این وضع بحرانی که خانواده رضا دارند، پدر و مادر مریم بشدت خوشحال و بطوریکه سر از پا نمی شناسند؛ چون مریم به آرزوی خودش میرسد. هنوز به خودشان نیامده بودند که موقعیت روحی عمو و زن عمو را درک کنند؛ مضافا به اینکه رضا هم مفقود شده و کوچکترین اطلاعی ازش ندارند؟ روزها بسختی برای عمو میگذشت و پدرم هم کم کم از وضع رضا آشتفته شده و نمیداند بکی رجوع کند برای یافتن برادر زاده عزیزش؟ پدر، رضا را دوست میداشت اما چون موافقت و خوشبختی آینده و همخونی رضا بدلیل نسبت نزدیک فامیلی و عواقب بعد از ازدواج را میدید، از این فکر منصرف شد و خواسته مریم را از هر چیز مهم تر میدید. مریم با تمام شادی که از این وصلت داشت اما عذاب وجدان سنگینی را حس میکرد. چرا که رضا جز خوبی و دوست داشتن او کاری نکرده بود. مریم به ناگاه یاد زهره دوست دیرین افتاد که کوچکترین خبری از او ندارد، تصمیم گرفت به زهره سری بزند و ا را هم در جریان اتفاقاتی که چند وقت اخیر رخ داد بنماید. با قلبی سرشار از عشق فرهاد اما با غم خانواده عمو در مورد کارهایی که نمیدانست چطور با خودش کنار بیاید؟ شال و کلاه کرد و به طرف منزل زهره به راه افتاد، هنوز چند قدمی نرفته بود که فرهاد را دید و با هم بطرف آپارتمان دوستش براه افتادند. سکوت سنگینی بین فرهاد و مریم بوجود آمده بود بطوریکه هر دو از نگرانی رفتن رضا حرفی برای گفتن پیدا نمیکردند! بلاخره به در آپارتمان زیبای زهره و همسرش رسیدند زنگ در دوبار به صدا در آمد؛ سپس خانمی در آستانه در ظاهر شد که تا بحال او را ندیده بودند؟ پرسید با کی کار دارید؟ وقتی فهمید گفت. چند ساعتی ایست که زهره را برای یک آزمایش به بیمارستان برده اند؛ مریم با صدای لرزان پرسید؟ مگه چی شده. زن با خوشحالی گفت. وقتش رسیده تا زهره مادر شود. به محض شنیدن این حرف فریاد خوشحالی سر دادم و با آدرسی که او در اختیار ما گذاشته بود به سمت بیمارستان حرکت کردیم نفهمیدم چطور این مسیر را پیمودیم چرا که تمام هوش و حواس من برای دیدن زهره بود. شماره اتاق را گرفتیم و بسرعت بطرف راه رویی که زهره بستری بود رفتیم. هنگامیکه وارد اتاق شدیم تا دم در گلهای بسیار یزرگ و زیبا خودنمایی میکرد بطوریکه زهره مشخص نبود؟ بالاخره زهره را در حالیکه دو نوزاد خیلی کوچک در دو طرفش قرار گرفته با نا وری مشاهده کردیم؟ بلافاصله ضمن تبریک نتونستم طاقت بیاورم گفتم. کدامیک از این نوزادها مال شماست؟! فرهاد همسر گفت. یکی پسر و دیگری دختر. گفتم هردو مال شماست؛ بنابراین خدا شما را خیلی دوست داشته که صاحب دو فرزند زیبا شدید؛ پس جا داره مجددا تبریک بگم. من و فرهاد صمیمانه ترین تبریکات خود را به دوستان عزیزمان گفتیم. حالا نوبت آنها بود بپرسند شما با هم چکار دارید؛ حتما بدلیل هم دانشکاهی بودن با هم هستین و آمدین؟ گفتم. زهره جان ما با هم نامزد شدیم. زهره با تعجب در حالیکه خود و فرزندان را فراموش کرده بود کمی از جایش نیم خیز شد تا بلند شود! گفتم زهره جان تو که داستان زندگی مرا بخوبی میدانی، زیاد مزاحم شدم و مرتب کمک خواستم حتما بخاطر داری؟ باز هم از نگاه کردن و دقت به من چیزی از حیرت زدگی او کم نشد. گفتم رضا من و فرهاد را جدا کرد اما ما بلا خره از انجائیکه ماه هیچوقت پشت ابر نمیماند بهم رسیدیم. زهره کمی لبخند در صحبتهاش تحویل ما میداد وتبریک به من و فرهاد برای نامزدی، اما هنوز در فکر بود لحظه ای ساکت شد سپس گفت. در مورد رضا و عکس العملش بعد از این نامزدی مریم جان چیزی نگفتی؟ راستش من الان برای همین حرفها پیش تو آمدم که خوشبختانه با خبر شدم که تو مادر شدی. ادامه دادم. رضا تازه آنشب خواستگاری فهمید چه خبر شده و تلاشش بیهوده بوده بنابراین ما و خانواده اش را از همان موقع ترک کرد. حالت صورت زهره تغیر کرد و غمگین شد؟ گفتم ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت بکنم! زهره گفت. بلاخره که من میفهمیدم. گفتم بله دوست عزیزم درسته منو ببخش. با دیدن بچه ها که خیلی از همین حالا بهم شبیه بودند و بهیچوجه نمیشد فرق گذاشت خدا حافظی کردیم و بیرون آمدیم. عروسی من و فرهاد نزدیک بود اما بدلیل مفقود شدن رضا ما دست نگهداشته بودیم، منتظر آمدن پسر عمو بودم که خانواده عمو و پدر و مادرم را هم شاد ببینم. صحبتها گفته شد قرار ها گذاشته شد که عقد خیلی ساده ای گرفته شود و بعد از آمدن رضا جشن ازدواج من و فرهاد انجام شود. البته عمو و زن عمو خودشان این پیشنهاد را دادند، خانواده من و فرهاد هم قبول کردند. روز عقد فرا رسید و همانطور که گفتیم ساده میخواستیم بر گذارشود همه چیز آماده بود و من تازه بله را گفته بودم که زنگ در زده شد؟! ما در حالیکه منتظر کسی نبودیم با کمی مکث در را باز نمودم که گویا پست چی نامه ای آورده بود. پاکت نشان میداد که از راه دور باشد، خارج کشور، در پاکت را باز نمودیم نامه از طرف رضا بود. ضمن تبریک ازدواج ما و آرزوی خوشبختی اینطور ادامه میداد… من خیلی سعی و تلاش کردم تا شاید جلوی ازدواج شما را بگیرم؛ حتی فرهاد را وادار به انتقال از دانشگاه به شهرستان کردم ترفندی که یکدیگر را فراموش کنید؟ اما ظاهرا همه تلاشهای من مذبوحانه بود وبدون نتیجه ماند؟! چرا که مریم و فرهاد عاشقانه یکدیگر را دوست میداشتند و در این میان کسی که میبایست از گردونه دور خارج شود، جز من شخص دیگری نبود. منهم تنها راه را اینطور صلاح دیدم و همینطور که گفتم. خوشبختانه اکنون از دانشگاه ه اینجا پذیرش گرفتم و در طی چند روز آینده کلاسهای ما شروع خواهد شد. تصمیم دارم تحصیلاتم را ادامه دهم، شاید هم برای همیشه اینجا ماندگار شوم؟! در پایان آدرس تلفن و مشخصات دانشگاه را برای شما نوشته ام امیدوارم این خطای مرا که عشق پاکتان را خدشه دار کردم و مدتی روابط شما را به چالش کشیدم عفو کنید و مرا ببخشید خدا نگهدار، پسر عمو رضا…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment