فصل هجدهم روزهای گمشده

 

فصل هجدهم

من و فرهاد نا باورانه روبروی هم قرار گرفته بودیم! آنقدر حرفها برای گفتن داشتم اما تمام واژه ها و لغات را از یاد برده بودم؛ مانند برگهای پاییزی واژه ها پراکنده شده، نمیدانستم چگونه کلمات را در کنار یکدیگر بگذارم و آنچنان جمله عاشقانه ای بسازم و تقدیم او کنم که رنج بیشمار مرا طی این مدت هجران خالصانه بیان کند… این را خوب میدانستم که خوابم درست بود و با دیدن آن، فرهاد را پیدا کردم؟ فرهاد چیزی نمیگفت کاملا عین همان رفتار را داشت و مسئله اصلی را از من پنهان مینمود! فکر میکنم رازی در میان بود و او از افشا کردن آن هراس داشت؛ بنابراین مقاومت میکرد؛ اما هرموضوعی هم وجود داشته باشد، برایم بی اهمیت است، چرا که دیدن فرهاد یک مژده بزرگ و باورنکردنی برایم بود؟! از این پس هراز گاهی او را خواهم دید تا آینده چه پیش خواهد آمد و چه میشود؟ بدون اینکه کوچکترین چیزی از فرهاد بدانم از او جدا شدم، به امید روزهای خوبی که ما بتوانیم براحتی با هم از همه چیز بی پروا صحبت کنیم…با ظاهری آشفته و در فکری عمیق شتابان به منزل رسیدم، پدرم جلوی در انتطار م را میکشید به محض دیدنم گفت. دخترم کجا بودی خیلی دلم شور میزد حالت چطوره؟ گفتم. پدرجان با آقای نوروزی ملاقات کردم؟ پدرم با دستپاچگی گفت. کی، کجا چرا به من اطلاع ندادی که همراهت بیام؟! گفتم. هیچ چیز نگفت در واقع نتوانست حقیقت را بیان کند ادامه دادم. پدر جان من فکر میکنم از یکنفر وحشت دارد، برای همین از گفتن سری که باعث گریز او و دوری ما شده هراس دارد! پدرم گفت. دخترم زیاد پا فشاری نکن اگر موردی باشد خودش عنوان خواهد کرد. گفتم. پدرجان منتظرش هستم تا وقتش برسد تا او خودش جستجو گر شود و نزدم بیاید. روزهای تنهایی فرا رسید اما بمراتب سخت تر از گذشته، همه جا جز فرهاد چهره دیگری را نمیدیدم! مدام جلوی نظرم بود ای کاش فقط از مکانش اطلاع داشتم … روزهای سختی را سپری میکردم چشم به راه و منتظراو که بیاید؟ پدرم تنها کسی بود که از رازم اطلاع داشت درد دلم را کم وبیش برایش بیان میکردم و از من بعنوان دخترش دلجویی مینمود؛ ومیخواست که من زیاد فکر خودم را مشغول این قضیه نکنم. ادامه داد. درس ات را در اولویت قرار بده که آینده نوید خوشبختی را به ما خواهد داد! عمر زمستان کوتاه بود و برفها با دمیدن خورشید گرما بخش شروع به آب شدن نمودند. کم کم رنگ زندگی عوض میشد و به طراوت و سبزی مبدل میگشت، نغمه مرغان چمن در سراسر دشت و دمن می پیچید شکوفه های رنگارنگ و خندان بر سر شاخه درختان نمایان می شدند و با لطافت و زیبایی خود این جشن را تبریک میگفتند. از اینهمه زیبایی هر صاحب دلی به وجد می آمد؟

 واقعا خیلی کنجکاو شده بودم که علت چیست چرا آقای نوروزی با وجود عشق و علاقه ای که به من دارد اما از من میگریزد و راز این عمل را هم فاش نمیکند! سر در گریبان شدم و به دوستم زهره پناه بردم، شاید گره گشای این سر نهان او باشد. زهره از دیدن من کلی خوشحال شد با دیدن دوست عزیزم تعجب کردم؛ چرا که بنظرم کمی چاق رسید! گفتم. زهره جان یک مقداری مواظب باش چون چاقی خبر نمیکنند و ناگهان احساس سنگینی و بعد هم سایز بالاموقع خرید لباس، تازه ما را از وجود خودش با اطلاع میکند؟ زهره لبخند معنی داری زد و گفت. مریم جان نه وزن من همینطوری اضافه نشده آخه عزیزم داری خاله میشی. از خوشحالی پریدم و با فریاد شادی او را بوسیدم گفتم. زهره جان خبر بسیار قشنگی را به من دادی! چقدر عالی به هر دوی شما خیلی تبریک میگم. فرهاد خونه نبود زهره گفت. انقدر به من سر نمیزنی داشتم کم کم فراموشت میکردم. گفتم. عزیزم تو از وضع من خبر داری ببخشید منهم مدتی ایست در گیر مشکلاتی که برای خودم ساخته و پرداخته ام شدم. زهره گفت. راستی از آقای نوروزی چه خبر؟ کفتم. دیدمش زهره خیلی متعجب شد و گفت. کجا بود چیکار میکرد ازش نپرسیدی درسش را چرا رها کرده؟! گفتم. باور کن زهره جان سئوال، خواهش، شاید هم با التماس اما نگفت که نگفت؟ واقعیت را نمیدانم؛ از روی ترس یا چیز دیگری هست، بروز نمیده؟ ادامه دادم. زهره جان در حقیقت ابتدا برای دیدن تو، بعد هم برای درددل کردن و یافتن راه چاره ای نزدت آمدم. ادامه دادم. زهره جان تو همیشه بهترین راه کارها را نشان میدهی و اصولا نفس ات خیر و شفاست…زهره گفت. امیدوارم که اینطور باشد؛ حالا بگو ببینم چه کاری از دستم ساخته است؟ گفتم. فکر میکنی چه مسئله ای باعث این برخورد آقای نوروزی شده. زهره سکوت کرد و داشت با خودش فکر میکرد ناگهان خندید! گفتم. چی شده زهره چرا میخندی دوست عزیز؟! گفت تا بحال رضا را بعد از گم شدن آقای نوروزی زیر نظر گرفتی؛ آیا در مورد مفقود شدن فرهاد سئوال یا پرسشی داشته، روحیه اش چطور؟ گفتم خوب مسلما با وجود من خیلی روحیه گرفته، بخصوص اینکه مشخص شد فامیل هم هستیم بینهایت خوشحاله چرا که در حال حاضربا آنها زندگی میکنیم! گفتم. چی میخواهی بگی زهره، گفت. هر چه هست زیر سر رضاست که کاملا خیالش از بابت تو راحت شده و کار ازدواج را تمام شده میپندارد؛ ادامه داد. رضا خوب میداند از جانب فرهاد کوچکترین مشکلی پیش نخواهد آمد؛ بنابراین او را مخدوش نموده… کمی در خودم فرو رفتم به حرفهای زهره فکرمیکردم که احتمال چنین چیزی زیاد میرود بعید نیست که رضا با فرهاد گفتگو و یا بر خوردی داشته و او را مجبور به این کار یعنی جدایی از من، دورشدن از دانشگاه، شهر و دیار کرده باشد. بنظر میرسید گره کار داره باز میشه… گفتم. زهره جان دوست خوبم مثل همیشه به من کمک زیادی کردی ممنونم؟! سر نخ دستم آمد حرفهای زهره کاملا صحت داشت هیچ مورد دیگری بغیر از وجود رضا نیست، قطعا با تهدیدها و تحت فشار گذاشتن آقای نوروزی او را مجبور به تسلیم شدن نموده…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment