فصل هفدهم گمشده

فصل هفدهم

  ساعات و دقایق بسرعت سپری میشدند و روزهای تاریک و سیاه شب میشد و مرا به افکار گوناگون میکشاند مهربانیهای دکتر ثریا و همچنین کارم درشرکت در غیبت من چگونه  گذشته دکتر احمدی و میسر نشدن  دیدارهای بعدی همه وهمه  مانند پرده سینما از جلوی دیدگانم  بسرعت میگذشتند اما قادر نبودم دوباره و مجددا به روزهای گذشته شیرین با انها بودن باز گردم؟؟ از بس فکرهای بیهوده کردم به تنگ  آمدم و خسته شدم به دنبال یک چیز بهتر و مناسب تر تا از شر این ماجرایی که نا خود اگاه و ناگهانی پایم به آن کشیده شد و گیر افتادم باتلاقی که بیرون آمدن از آن محال و نابودی حتمی ایست! همینطور که افکار مغشوشم به هر سویی کشانده میشد ناگهان بیاد برادرم و قرصی که مصرف میکند و حال و روزی بهتر  از من ندارد افتادم؟ همه جا را میگشتم یعنی زن برادرم انها که آنشب نشانم داد کجا گذاشت همه چیز بکلی فراموشم شده بود در بحران شدیدی دست و پا میزدم یکدفعه بخاطر آوردم که همسر برادرم همان زمان به آشپزخانه رفت بلا فاصله رفتم اما شلوغ بود همه جای انجا را نگاه کردم در کابینت را یکی از خانمهایی که کمک میکرد باز نمود من به ناگهان متوجه پلاستیکی شدم که داروهای برادرم داخل آن قرار داشت در یک چشم بهم زدن طوری انرا برداشتم که اتفاقا کسی شک هم نبرد. بلا فاصله به اتاق خودم برگشتم کم کم داشت هوا تاریک و شب فرا میرسید زود لیوان آنی آوردم ابتدا خواستم یکی از انها را بخورم تا راحت بخوابم اما کم بود دوتا سه تا همینطور ادامه دادم به قرصها نکاه کردم هیچ چیز حتی یک عدد باقی نمانده بود ملافه را روی سرم کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم…….

در اتاقی که من چند روز بودم  پنجره ای به بیرون نداشت بسیار دلگیر و خفقان آورانچنانکه غم فضای آنجا را احاطه کرده ،مضافا به اینکه  سکوت محضی هم این سایه ماتم را تکمیل نموده بود.   برادرم , همسرش و چند نفر دیگر سرشون خیلی شلوغ بود مشغول مرتب کردن اوضاع و احوال منزل ؛ برای پذیرایی از مهمانها مرتب در رفت و آمد بودند . بنابراین فرصتی برای دیدن من نداشتند!  بگمان اینکه خواب هستم یقینا به من سر هم زده بودند ؛ سپس  از فرط خستگی با خیالی راحت بخواب عمیقی فرو میروند ، تا صبح هر چه زودتر به مراسم نامزدی و عقد برسند؟؟ غافل از اینکه در اتاق بغلی چه اتفاقی رخ داده!  هنوز مدتی نگذشته بود با صدای گریه دختر کوچک برادرم بلند میشوند ،چون خیلی بی تابی میکرده برادرم خواب زده میشود برای خوردن یکی از مسکنها وارد آشپزخانه شده اما جعبه قرصها را پیدا نمی کند؟!! همه جا را نقطه به نقطه میگردد؛ لاجرم به اتاق منهم میاید هر چه میپرسد زری جان تو قرصها را ندیدی؟ چون جوابی نمشنود شک میکند بخصوص اینکه جعبه قرصهای مسکن  را خالی در کنارم میبیند و همه چیز دستگیرش میشود……همان موقع  با ترس و لرز در حالیکه نیمه جانی داشتم و هر لحظه بیم آن میرفت که بلایی سرم بیاید مرا به بیمارستان میرسانند همه هراسان و وحشت زده شده و در آن شب چیزی بجز سلامتی من از خداوند نمی خواستند؟؟ بگفته برادرم شب پر درد سری بود تا صبح همه نگران بلای سرم بودند پس از کارهای لازم و پاک نمودن سموم از بدنم حالم کم کم رو به بهبودی میرفت…دکتر بلای سرم آمده و سئولاتی دال بر اقدام به این کار مذبوحانه علتش چی بوده؟؟؟ من قادر به صحبت نبودم برادرم قضیه را بطور کامل افشا کرد. در حالیکه دکتر از کار برادرم اظهار تاسف میکرد؛ از برادرم قول گرفت که مرا آزاد بگذارد تا خودم هر کسی را مایل هستم انتخاب کنم و هرگز در زندگی آینده ام دخالتی نداشته باشد. میرفت با اقدام نسنجیده برادرم زندگیم بکلی پایان بگیرد و تا ابد مشکلی عظیم برای خانواده ام باقی بماند. اما خوشبختانه از این مصیبت جان سالم بدر بردم وازدواج و نامزدی کلا به پایان رسید وقتی به برادرم نگاه میکردم که از مشکل من چشمانش پر درد شده و کمرش خم گشته انگار دنیا را برسرم میکوفتند و دلم به درد میامد از اینکه این عمل نادرست را در حق برادر و خانوادهاش انجام داده و موجب نگرانی و عذاب آنها را فراهم آوردم از خودم متنفر و از کرده پشیمان شدم و این را برادرم در نگاه میخواند و فهمیده بود که زورگویی و تحمیل در هر کاری بخصوص یک عمر زندگی چه عواقب نا هنجاری در پی دارد و از من عذر خواهی نمود اما چه سود او دیر به این جهالت خودش پی میبرد ولی همین که متنبه شده و آثار پشیمانی را در عمق نگاه مهربانش میخواندم کفایت میکرد و مرا خوشحال مینمود. برادرم مرا به شهر خودمان همراهی کرد ورساند …….

مطالب مرتبط

Leave a Comment