سایه تنهایی فصل چهارم

فصل چهارم
چرا ساکتی به چی فکر میکنی ؟خیلی زود داشتم لو می رفتم!
فورا گفتم:
درفکر خانواده گرم و بسیار مهربان شما بودم . ای کاش زودترآشنا میشدم شاید برای همیشه از این تنهائی طاقت فرسا نجات پیدا میکردم. دلم یک ذره شده تا در مورد محمد برادر بزرگتر بپرسم ؟ در باره ازدواج؛ موقعیت اجتماعی وهمه چیز از او بدانم؟ اما وجود امین مانع بزرگی بود. از این پرسش من یقینا متعجب خواهد شد! از این کار دست کشیدم اما امین دلیل سکوت من وحقیقت ماجرا را نمی دانست؟ از اینرو مرتب از خودش میگفت و قرار بعدی را به آینده ارجاع میداد. بسرعت از خیابانهای خلوت میگذشتیم وبه آپارتمان من نزدیک میشدیم . شب بود، دیر وقت ،همه جا ساکت و خلوت، کوچه ها بدون عابر وخالی امین تا دم درمنزل مرا رساند. از او تشکر کردم اودر حالیکه نیم نگاهی به آپارتمان می انداخت؟
گفت: .پس آرام جان خونه شما اینجاست؟
گفتم: بله طبقه دوم. امین ابراز خوشحالی میکرد.
ادامه داد: امیدوارم افتخاردیدار مجدد شما را داشته باشم؟
گفتم: منهم امیدوارم بسرعت با اتومبیل از آنجا دور شد.
امین هیچ چیز از زندگی من نمی دانست ؟ فکر میکرد که من دختر خوشبختی هستم چون مدیر یک شرکت بزرگ ،تحصیل کرده شاید چهره ای جذاب پس بنا براین هیچ غمی ندارم ؟.هرگزچنین نبود راستش وقتی با پدر و مادرم به خارج از کشور رفتیم از هم جدا شدند! هر یک بسوئی رفتند بعد هم ازدواج مجدد نمودند. این وسط من افسرده و تنها شدم هراز گاهی منزل مادر ومدتی هم خونه پدر خیلی زجرآور شده بود. نه می توانستم مردی که مادرم را از من گرفته بود تحمل کنم؟ نه زنی که مادر و پدر را از هم جدا کرده. کم کم احساس بدی نسبت به هر دوی آنها پیدا میکردم! اندو فقط بفکر خودشان بودند. همیشه در خونه ما نزاع ودعوامیشد! بلاخره نفهمیدم مشکل آنها چه بود؟ در تمام طول عمرم شاهد کتک کاری وفریادهای آنهامیشدم. من که کودکی بیش نبودم با صدای شکستن شیشه و اشیا ی منزل وحشت زده به گوشه ای پناه می بردم ،از ترسم بیرون نمی آمدم. وقتیکه ساکت میشدند دیگه نعره ای شنیده نمیشد و آتش بس اعلام میکردند، یواشکی به اتاقم می خزیدم . برایم دردناک ولی قابل هضم نبود؟ چرا که همه چیز داشتند ظاهرا جنگ و جدل بی موردی بود؟ تا وقتی از وطن خارج شدیم باز هم ادامه داشت؛ شاید شدیدتر ازقبل شده بود. واقعا احساس میکردم دیگه نمی تونم …
.اما بالاخره این سر و صداها با جدا شدآ نها از یکدیگر بپایان رسید. دردورنجی شدید برای من که حاصل زندگی پرهیا هوی آنهابودم بر جا گذاشت. این لکه سیاه از ذهن و فکر من هرگز پاک نخواهد شد؟ وقتی زندگی پدر و مادرم را میدیدم ! تصمیم ازدواج برای همیشه در من کشته شد. سایه تنهائی را همدم خودم کردم. خوشبختانه با افتتاح شرکت، طلوع صبح روشنی در زندگی من دمید که تلئلوآن؛ ادامه زندگی را برایم بسیارروشن و پر امید ساخت. امین مرا به خانه رساند بنا براین محل زندگی یکدیگر را از نزدیک دیدیم. راستی دیدن محمد درخانه امین بسیارشگفت انگیز بود! قصرکوچک خاطره انگیزی که قدمت آن بیشتر ازقرنی میگذشت، حوض نقره ای وسط حیاط آنچنان خود نمایی میکرد! درست مانند تنگ بلوریکه ماهیهای قرمز رقص کنان پیچ و تاب میخوردند بالاو پائین می پریدند. گلهائی با رنگهای الوان همراه با رایحه ای خوش پیچ امین الدوله. گیاهانی که تمام سطح زمین رافرش کرده، سالن بزرگ آئینه کاری ،عکسهای قدیمی زنان با دورشکه؛ خاطره های بجا مانده از گذشته های دور، همراه تمام این رویاها به تختحواب پناه بردم. مرا این احساس رویائی زیبا به خواب بسیار شیرین وعمیقی فرو برد.
صبح دیرتر از همیشه از خواب بر خاستم هنوز حال و هوای شب گذشته در ذهنم سوسو میزد….دلم میخواست هر چه زوتر محمد را ببینم و یا حد الاقل از او چیزی بدانم ؟ فرصت صبحانه خوردن را پیدا نکردم، بی درنگ لباس کارم را پوشیده خیلی ساده و بدون آرایش بطرف شرکت حرکت کردم. نمیدانم چطور به محل کارم رسیدم؟ سراسیمه بسوی پله ها دویدم طبقه هفتم پله ها را دوتا یکی کردم ونفس نفس کنان در حالیکه قلبم بشدت در سینه میکوبید وتمام بدنم خیس از عرق شده بود. خودم را در اتاق کارم پیدا کردم عرقهای درشت پیشانی وصورتم را پاک نمودم ،چون صورتم بدون آرایش بود چیزی عوض نشد. بوی کاغذ وکتاب داخل اتاق را پر کرده، صندلی راجلو کشیدم پنجره را باز نمودم، تا هوای تازه وارد شود.شرکت درست نبش خیابان اصلی و نزدیک میدان بزرگ شهر خودنمائی میکرد.
نیم نگاهی به بیرون انداختم اتومبیل سیاه رنگی مشغول پارک کردن بود نا خود آگاه لحظه ای مکث کردم! با شگفتی میدیدم شخصی شبیه محمد برادر امین از آن بیرون آمد. اما او تنها نبود در کنارش زن بلند قامتی در حدود سن و سال خودش؛ شانه به شانه همراه یکدیگر میامدند. مات و مبهوت این صحنه را نگاه میکردم؟!! راستی محمد؛ یا اینکه بنظرم میرسه؟ نه همان حالت، همان لباس ،فاصله زیاد بود اما دقیقا خود او بود اما آن زن که بود؟ لحظه ای بغض گلویم را فشرد بعدش بخودم آمدم و پرسیدم؟ تو چه انتظاری از مردم داری همه می بایست منتظر تو باشند آخه یک مدت کوتاهیه او را دیدی نمیدانی کیه ،چطور زندگی میکنه، اصلان متاهل یا خیر؟
ولی ای کاش بیرون رانگاه نمی کردم، آن امید واری کوچکی را هم که داشتم از دست دادم؟ حالا دیگر قدرت کار کردن راهم ندارم، فکرم مشوش شده داستان عجیب زندگی من به کجا خواهد انجامید؟ زندگی پدر و مادرم را می دیدم قسم خورده بودم که همیشه تنها باشم بنا براین چاره ای جز فراموشی ندارم . کم کم به خودم دلداری میدادم . آخه دختر این چه فکری که میکنی؟ به نامه های انباشته شده روی میز نگاه میکردم، تکیه به صندلی دادم و بی خیال عقب و جلو میرفتم. خود کار در دستم میچرخید اما هیچگونه کاری صورت نمیگرفت! ناگهان بخاطرآوردم که امروز جلسه است؛ ساعت یازده با چند تن از شرکتهای معتبر بسیار مهمه چرا فراموش کرده بودم؟
دیدن خانواده امین مرا دگرگون کرده بود انقلاب بزرگی در من بوجود آورده! نمیدانم نهایت آن چه خواهد شد؟ تلفن زنگ زد گوشی را با بی خیالی برداشتم. الو بفرمائید.امین بود سلام آرام جان خوبی خواستم حالتو بپرسم؟
گفتم: ممنون عزیزم مشغول کارهای معوقه هستم.
امین گفت: کی میتونم ترا ببینم؟
گفتم: فعلان که زوده! چند روزی به کارها برسم خودم بهت اطلاع میدم.
گفت: باشه عزیزم خدا نگهدار. امین از من خوشش آمده بود؛ یعنی اینطور رفتار و گفتارش نشان میداد. اما از محمد خبری نبود! از محمد چیزی نمیدانستم او هم احساس مرا دارد یا خیر؟

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

22.10.2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment