قسمت پنجم رویای زیبا

فصل پنجم رویای زیبا
دست طبیعت و سرنوشت زندگی را اینطور برایم رقم زده بود. از آنجاییکه همه چیز ظاهرا دست ما در حقیقت هیچ چیز به اداره ما بطور کامل نیست و ما سرگردان در این دنیایی که عمرش همچون یک گلوله برف در تابستان هست میباشیم؟ خواب و خیال و پروازی بلند که ما را به اوج آرزوها پرواز میدهد! آنقدر این امیال از ما فاصله دارد که دست یافتن به آن هراز گاهی غیر ممکن میشود! زندگی همانند قله ای با ارتفاعی بسیار رفیع و غیر قابل دسترس میشود. هنگامیکه از پایین به بالا مینگریم، بسیار بما نزدیک و دو قدمی خودمان آنرا فرض میکنیم اما هنگامیکه پا در فتح آن میگذاریم هر چه میرویم روزها و شبها ابدا به آن نمیرسیم!؟ تا مدتها این مسیر صعب العبور را طی کرده وقتی که به قله میرسیدم؛ بیقین از پا افتاده ایم و دیگر لطفی این پیروزی برای ما نخواهد داشت! برای ما تا آنزمان که به آن چیز نرسیده ایم بزرگ و با ارزش است و پس از در اختیار داشتن آن کمرنگ شده و شاید خواهیم گفت:« ایکاش بآن نرسیده بودیم زیرا این یک آرزو بود و بس.» ما میترسیم به واقعیت نزدیک شوم، همواره از حقیقت فرار میکنیم ، خود را بخواب خرگوشی میزنیم و رویا میبافیم که واقعیتها را پنهان نگهداریم، در واقع بخودمان دلداری داده بدینوسیله دلخوشیم. آنقدر که در رویا فرو میرویم برایمان لذت بخش میشود،  تا به آن میرسیم حلاوت خودش را از دست داده  اما ما هنوز نیاز مبرمی به آن رویای شیرین داریم که در واقعیتهای آن حظ را نمیبریم. چقدر شیرین است از زمین به آسمان نگریستن در شبهای مهتابی که آسمانی صاف و پر از ستاره های نورانی سو سو میزنند و ما غرق در لذت میشویم از نگاه کردن به آن در رویایی غیر قابل تصور فرو مرویم، بخصوص اگر سخت عاشق باشیم و یا اینکه یار در کنار نباشد. زیبایی زندگی در سادگی و آرامش آن خلاصه شده، ما زندگی بسیار ساده و آرامی داشتیم خانواده چهار نفری ما بسیار متحد و خوشبخت بود. با کلبه ای گلی و محقر زندگانی ما در ابتدایی ترین شکل خود میگذشت؛ پدرم با کشاورزی امورات ما را میگذراند  به سختی و با کمک برادرم که هر ساله دسترنج خود را از کاشت و برداشت بسیار پر نعمت بدست میآورد؛ روزگار بکاممان بود! گاهی دار قالی در خانه ما بر پا میشد که منو مادرم آن را روز بروز با زدن گره گره به پیش میبردیم. آنقدر صبر کرده و کوشش مینمودیم، چقدر رنج میبردیم تا این قالی به اتمام برسد و نتیجه کار خودمان را با نقشهای زیبا و رنگهای الوانی که بر تار و پود فرش زده بودیم، گلهایی که با تمام زیبایی بهار را مجسم مینمود؛ نیازی به آب هم نداشت، زیر پای خود و دیگران بیاندازیم!؟ این زحمات بسیار طاقت فرسا اما نهایتا شیرین میشد! در این سادگی لطفی نهفته بود که با هیچ چیز دنیا قابل مقایسه نبود. خوشبختی همان چیز دست نیافتنی را که عملا ما در دست داشتیم و خود نمیدانستیم به یقین آنرا در جای دیگری جستجو میکردیم. این ماجراهای گوناگون که چون پرده سینما از نظرم یک بیک میگذرد؛ برایم باور نکردنی و بیشتر شبیه خواب و خیال است تا واقعیت! سخت دلتنگم از این عشق و این جدایی تا مرز روبرو شدن با ادوارد پیش میروم اما درست هنگام دیدن، چشمانم خطا میکند و ادوارد را در رویا میبینم که در مقابلم اسیتاده و عشق خود را بی پروا اعتراف میکند و از گذشته های دور از آشنایی پیشین حرفها میزند!؟ همه تصورات ذهن من است که چنین عشقی را به پرده پندار می آفرینم چرا که مدتهاست از ادوارد خبری نشده و هراز گاهی اسبش و مرکبش باینجا میآید و تحفه ای بهمراه دارد اما از خودش هیچگونه اطلاعی در دست ندارم! نمیدانم این مدت کجا رفته از محل زندگی و کار و بارش کوچکترین رد پایی پیدا و آشکار نیست؟ پیگیری برای یافتن او غیر ممکن بنظر میرسد! انسانی معمولی و عادی نیست با کارهایش این را ثابت نموده؟ غمی جانکاه روح مرا در بر گرفته و قلبم در اختیار اوست. گاه با ندیدن رنجم میدهد و گاه با دیدن مرا به افکاری عجیب و غریب سوق میدهد هر دو این حالات برایم دشوار میباشد و نمیتوانم این قضیه را بر رسی و مو شکافی کنم!؟ بسیار بغرنج و شگفت انگیز بنظر میرسد؛ درمانی ندارد. چطور خودم از این بلایا کنار بکشم و برگردم درست بهمان زندگی سابق آیا این موضوع صورت حقیقت بخود خواهد گرفت یا ادامه دارد، امیدوارم که این خواسته من محقق شود. عشق منو ادوارد در همه جا پیچیده بود و همچنین غیبت او را همگان میدانستند؛ البته دهان به دهان گشته و از کاه کوهی ساخته و یک کلاغ را چهل کلاغ پنداشتند!؟
ادوارد آمد خودی نشان داد و زندگی ما را شخم زد و از این رو به آن رو نمود. وقتی تازه خودم را در این خوشبختی پیدا نمودم و اینهمه عشق را باور کردم از دست من فرار کرد و در گوشه ای پنهان شد! اکنون راز دلدادگی مرا همه شهر میدانند و تنهایی مرا نیز همگان نیک واقفند؟ کسی برای ازدواج به من پیشنهادی نمیدهد و من هم کم کم از آن دوران نو جوانی و
جوانی فاصله میگیرم. زندگی من در حقیقت دستخوش بلایا شده و میشه گفت بر باد رفته ام. نقش عشق در قاب سینه همواره ترسیم شده شکی نیست که نامی بغیر از ادوارد برازنده این عشق و احساس بزرگ من نمیباشد؟ کم کم انتظار من سر میرود و به بیهودگی و پوچی روی میآورم.
هدف من در زندگی تنها رسیدن به ادوارد نیست بلکه تنها هر روز او را دیدن و صدای گرمش را شنیدن حتی برای لحظاتی کافی ایست؟ رویای زیبایی عاشقی بینهایت شیرین و دوست داشتنی ایست و من آرزو دارم همواره در این حالت مست گونه که از شراب کهنه قرنها سیراب شدم، مرا به وادی عاشقانه هایی بکشاند که هیچ عاشقی به آنجا راه پیدا نکرده و به آن مرحله هرگز نرسیده!؟ خواهش من اینست که از عشق بجایی برسم که حتی عاشقترین افراد دنیا هم به آن دنیای مالامال از شیدایی نرسیدند…
از باده عشق آنچنان دلم پر گشته
هیچ عاشقی اینچنین عاشق نگشته
عشق مرا برسوایی کشانده در عالم
غمگین تر ز من نبود هیچ گوشه عالم
چتری ز عشق بر سرم گرفتی با ریزش باران
فراوان مهر میرسد بمن همچون قطره باران
پای مرا با زنجیر محبت بستی بینهایت
قرنها دارم از عشق و محبت تو حکایت
دلم در وفای تو مانده تا ابد گرفتارم
بیش از این با غم فراغت نده تو آزارم
روی را ز من پنهان مکن تو آگهی از هجرانم
بر گردان خورشید رخ را تا ابد ننما سرگردانم
پیش از تو من ساده دلی بودم در کلبه خویش
مرا افکندی بدام بلا آزارم مده بیش از پیش
عقد ما را در آسمانها بسته خدا در گذشته
چیزی عوض نشده منم همان عشق و دلبسته
زیر نور مهتاب رازها میگفتم منو تو
سایه ما یکی شده بود عاشقانه منو تو
ساحل دریا را بخاطر آوری در طلوع آفتاب
خاطره عاشقی را بیاد داری در شبهای مهتاب
دست در دست من مینهادی با مهر و صفا
گفتی حس پاکی میان ما هست با عشق و وفا
یاد داری چقدر شیرین ترانه میخواندی
از غزل و ترانه های عاشقانه میخواندی
بس کن جفا را بحال زارم نظری بیفکن از مهر
تا هر روز با طلوع خورشیدببینم ترا ای زیبا چهر
در گندم زاران قدم میزنم بوی او بمشام میرسد
در هر کجا که میروم روی او در نظرم آید
تصویر چشمان او حک شده در قلبم
دیده نمیبیند بجز روشنی دو دیده یارم
با خودم خلوتی از عشق و خاطرات داشتم و زندگیم را مرور میکردم، تنها سایه ای که در زندگی من وجود داشت ادوارد بود که بر سرم سایه مهر افکنده بود! مادر و پدرم برایم بشدت نگران بودند و یک آن از فکرم غافل نمیشدند؟ هر روز تدارکاتی میدیدند که شاید این افکار و این اندیشه ها را فراموش کنم و به ابعاد دیگری از زندگی بپردازم. به گفته آنها:« تنها مرد برای تو ادوارد نمیباشدهستند کسانیکه منت ترا هم میکشند و بپایت ایستاده اند.» مثلا خانواده آقای تامسون که پسر بسیار خوب و متشخصی دارند، مدتی ایست که برای دیدن تو و خانواده ما وقت ملاقت میخواهند؟ مادرم چندین بار این را بمن گوشزد کرده بود و از من اجازه میخواست؟
در جواب مادرم گفتم. «من تسلیم شما هستم اما هنگامیکه همه ذرات وجود من خواستار ادوارد هست، چطور شخص دیگری را در زندگی خودم شریک کنم؟» روزها و شبها تمام دقایق را فقط ادوارد پیش نظرم میباشد با دیگری زندگانی تازه ایی را چگونه آغاز کنم؟؟ این امری محال و غیر ممکن و هم خیانت بخودم و هم به او بنابراین این حلقه را از گوش خود بیرون کنید که من از فکر ادوارد با آنهمه سابقه طولانی عاشقی رویگردان شده به انسان تازه ای که اصلا با او آشنایی ندارم علاقمند شوم! من تنها یک قلب دارم پس قطعا یکنفر را میتوانم در آن جا بدهم، آنهم تنها فردی که برای ابد در قاب سینه من خواهد ماند ادوارد میباشد. پس هیچگاه چیز دیگری را از من نخواهیدکه همواره پاسخم منفی خواهد بود. برادرم برایم نگران بود
خودش را سرزنش میکرد و میگفت:« همش تقصیر من بود غریبه ای که اصلا نمیشناختم را بخانه راه دادم و بعنوان نیکی و انسان دوستی اینکار را انجام دادم.» مصیبتی بزرگی برایم بوجود آورد؛ خانواده ما را پریشان نمود و ترا باین حال و روز نشاند و آنقدر مشکلات در پی این ماجرا بوجود آمد که از کرده خودم پشمان شدم، لعنت بمن که باعث شدم خواهرم باین روز در آید. گفتم:« برادر عزیزم تو خودت را تقصیر کار نپندار و سرزنش نکن چون بقول معروف این رشته سر دراز دارد.» بحث امروز و فردا نیست بحث قرنهاست نگاهی بعنوان عاقل اندر سفیه بمن کرد و ادامه داد: «عزیزم منهم از همین معضل حرف میزنم وهمین را میگم ترا به جنون کشاند و بگذشته هایی که در رویا هست و خواب و خیالی بیش نیست برد!» باین روز که میبینی انداخت خانواده ما را به جاهایی برد که هرگز فکرش را نکرده بودیم! به اینجا که رسید برادرم سکوت کرد، اشک گوشه چشمانش را پاک نمود و بدینوسیله غم خودش را برای مشکل من بما نشان داد. در نهایت گفت:« خواهر عزیزم نگران نباش من خودم این مسئله را بوجود آوردم و خودم هم انرا تمام خواهم کرد بهت قول میدم.» پیشانی خواهرش را بوسه زد و دست نوازش کشید بر گیسوان بلندش و از اتاق خارج شد. هیچ اطلاعی از ادوارد در دست نبود تقریبا مفقود شده و اسمی از او برده نمیشد!؟ روزها در پی هم میگذشت من در برزخی دست و پا میزدم و با تمام امکانات بسیار عالی آن قصر و آن تشکیلات همچنان اه سرد مهمان لبهای من بود و اشک غم باران چشمانم. «با دیدن قصر با شکوه ما به یقین همه حسرت میبردند از اینهمه بر و بیا، شکوه و عظمت زندگی ما»غافل از اینکه من حسرت روزهای گذشته ای را میخورم که اه در بساط نداشتیم اما خانواده ما بهم وابسته و عشق بزرگی بین مان جریان داشت. اکنون آن انسجام گذشته از میان رفته و از آن مهر و علاقه کمتر دیده میشود!! گاه برایم خودم شعر مینوشتم و گاه خاطرات گذشته را مرور میکردم. در تنهایی شمع روشن کرده رخ یار را در نور ان بوضوح میدیدم از تنهایی خودم کلافه شدم و دربدر دنبال کسی مورد اطمینان میگشتم که رازهای خودم را یکی یکی بیان کنم و سفره دلم را پیشش پهن نموده همه چیز را افشا کنم؟ همه خانواده برای من نگران بودند برادرم هم تنها بود و شوق زندگی را از همه من گرفته بودم! میلی به تشکیل خانواده و دوستی و اشنایی با هیچکس را پیدا نمیکرد؛ مدام در قصر قدم میزد و فکر میکرد! شاید دنبال راه چاره ای میگشت تا مرا از این گرداب هولناک که اسیرش گشته بودم رها سازد؟ شاید هم از این مالیخولیایی که دچارش شده بودم و فکر میکرد مسبب اصلی خودش هست چگونه مرا نجات دهد و برهاند. چند روزی بود وقتی به حیاط قصر نگاه میکردم اثری از برادرم نمیدیدم هزاران خیال را در سرمیپروراندم. چند روزی برادرم رانمیدیدم، نگران شده بودم تا اینکه بعد از مدتها انتظار برادر از در آمد با دختر بسیار زیبایی مثل پنجه آفتاب چشمان همانند غزال، گیسوان چون کمند و آبشار، قامت رشید و موزنش بسیار تراشیده همچون یک موجودی رویایی و سراپا تماشایی، مات ماندم؛ حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم! از برادرم یک مقدار بعید بود، چنین اقدامی وقتی مرا شوک زده دید؛ برادرم خندید و جلو آمد و گفت:« معرفی میکنم دوستم آنا لبخند زیبایی بمن هدیه داد و بهمین ترتیب با دختر رویایی که همسر آینده برادرم به یقین خواهد بود آشنا شدم !»
 
 
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
 
26.03.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment