قسمت چهاردهم خاطرات تلخ

 

قسمت چهاردهم خاطرات تلخ

مدتی جنوب رفته بودیم که مژده قبولی در دانشگاه تهران را برادر بزرگم تلفنی بمن اطلاع داد. میزان خوشحالی خودم را نمیتوانم توصیف کنم! چند لحظه ای نگاهم بخواهرم افتاد منتظر بودم خوشحالی او را هم ببینم  اما قیافه ناخواهریم از شنیدن قبولی من در دانشگاه در حالت انفجار بود؛ انگار دنبال راهی میگشت تا داستان شیرین هنوز شروع نشده ای را پایان ببخشد؟! اتفاقا در تماس بعدی برادرم گفت:« مثل اینکه دنباله فامیلی نداره؛ چند در صد ممکن تو نباشی؟» خواهرم از این تماس برادرم بسیار خوشحال شد، بنابراین نقشه پلیدی کشید در حالیکه سکوت مرگباری کرده بود اندکی بعد بحرف آمد و گفت:« من میرم تحقیق کنم تا ببینم اوضاع چطوره توهستی یا نه؟» دقایقی بعد وارد شد و گفت:« تو نبودی!» در حالیکه دروغ و بد جنسی از چشمانش میباریدبیرحمانه با رویاها، آرزوها و زندگی من بازی کرد!؟ تا اینجا موفق شد که خانواده را متقاعد و حقیقت قبولی مرا  پنهان کند!! این مسئله ظاهرا بنفع او تمام شد اما از آنجاییکه ماه هیچوقت زیر ابر نمیماند….مدتی بعد به تهران باز گشتیم دعوتنامه دانشگاه دم در خانه آمد و فهمیدم که او دروغ گفته و خودم بودم که در امتحان سراسری دانشگاه تهران در رشته زیست شناسی قبول شدم!؟؟ نا خواهری مثل یک ببر تیر خورده شده بود و اینبار تصمیم داشت که منو از پای در آورد متاسفانه جنایتی در شرف وقوع بود!! مادرم منو از چنگال آن ناخواهری دیو صفت رها کرد و پنهانی همان شب فراری داد… البته بطرف منزل برادر بزرگم که در جنوب بود.. مسیر اتوبوس برایم بسیار دشوار بود و پس از یکشب در راه، صبح بخانه برادرم رسیدم. خوشبختانه برادرم منزل بود و بسیار متعجب از اینکه تنها آمدم؟! منهم از شدت ناراحتی حرفی از قبول شدنم در دانشگاه و حمله خواهرم که قصد جانم را داشت نزدم. بعد منو خونه دوستش برد، منهم خوشحال شدم با خانم و فرزندان آنها سرگرم بودم روحیه ام کم کم خوب میشد که بتوصیه دوستش برای استخدام در اداره خودشان که امتحان وردی هم داشت آماده شدم. خواهرم از اینکه من بر نگشتم به تهران ترسیده بود که شاید خودم را به دانشگاه شهرستان منتقل کردم، با سرعت خودش را بما رساند و تا فهمید من همین روزها مشغول بکار خواهم شد؛ با تحکم بمن گفت:« یالا زود باش  منم میخوام استخدام بشم!! چرا که برادرم تنها حرفهای مرا قبول میکرد بنابراین با تمام مشکلات سنی و نمره کم گرفتن در امتحان ورودی، پارتی بازی شد و او هم منتظر ورود به شرکت بزرگ برادرم شد…. در این مدتی که ما منتظر نتیجه بودیم؛ تا برای کار کردن آماده شویم، مدرسه عالی ترجمه هم برای امتحان اگهی داده بود، خواهرم از من میخواست بجای او امتحان بدم اما من هیچوقت چنین ریسکی نمیکردم و بیم از آبروریزی و لو رفتن این مسئله داشتم. بنابراین آنجا هم قبول شدم با امتیاز بسیار بالا اما چون در قدیم اسامی هر کس تنها یک بار در روزنامه درج میشد اگر چندین مکان هم قبول شده بود بنابراین اسم من نوشته نشد اما قبول شدم. شاید اگر بجایش امتحان میدادم با من دوست میشد و عقده هایش خالی میشد اما نه باز هم بمن ثابت شد که چنین اتفاقی نمی افتاد؟؟استخدام نا خواهری در شرکت  با خواهش و تمنای من که بدست و پا افتادن از برادرم بود، این را بمن ثابت کرد که هیچوقت او این کینه که نمیدانم ریشه اش کی و از کجا بوجود آمده بود خشک نمیگشت؛ اگر چه روز بروز هم از طرف من امتیازات بزرگی باو داده میشد؛ باز کماکان حسادت بیمارگونه اش شدید تر میشد…

بهر حال ناخواهری از پیشرفت من کمافی سابق مثل همیشه جلوگیری کرد؛ من با همان شغل با مدرک دیپلم مشغول بکار شدم!! پس از مدتی بعنوان سرکشیک میبایست کار میکردم که خواهرم تو گوش برادرم خواند تو که کارمندان مسن تری هم داری  و چندین سال خدمت کردند بنابراین آنها واجب تر از خوهر ما آرام هستند و لایق ترند باز این عنوان را هم بعد از خدمت کردن بخودش از من بیرحمانه برید. خیلی دلش میخواست زیر آب مرا هم بزند و از کار افتاده و خونه نشین کندو خودش یکه تاز میدان باشد چون فو ق العاده خود خواه بود ومیگفت :«همه چیز باید مال من باشد.» من از موقعیت او بسیارخوشحال بودم و با خودم میگفتم آینده خواهرم خوب خواهد شد و حتما خواستگارانی هم پیدا خواهد کرد….. بله حدسم کاملا درست بود در یک جشن تولد دوستان اداره که فقط خانمها حضور داشتند فامیل یکی از بچه های همکار ما قصد ازدواج داشت و تصمیم داشت میزبان خانه را ببیند اما خواهرم پیشدستی کرد و دم در رفت که اتفاقا قرعه بنام یک آدم ساده مردی که چند سال هم از خواهرم کوچکتر بود افتاد.. بدین ترتیب این آرزوی خانواده ما بخصوص مادرم جامه عمل بخود پوشاند و با مراسم عقد و ازدواج او که صورت گرفت؛ تمام مشکلات نادیده گرفته شد و خواهرم بخانه بخت رفت!!  هنوز چند روزی نگذشته بود که کامیون جهاز خواهرم که بیشتر آن را من تهیه کرده بودم جلوی در خانه آوردند؟؟ بله ناخواهری مهر برگشت خورد و خیلی زود بوسیله شوهرش شناخته شد باز همان مشکلات گذشته بسراغ ما آمد! هنوز نفس راحتی نکشیده بودیم باز هم همان آش بود و همان کاسه بقول معروف که گفته میشود «مال گند بیخ ریش صاحبشه» خلاصه تمام خوشحالی مادرم که تازه با من نتها شده بود چند روزی بیشتر دوام نیآورد همه نقش بر آب شد….زمانیکه مشخص شد که خواهرم باردار شده بنابراین نقش منهم بعنوان یک خواهر خیلی سنگین  ترشده بود. بجای همسرش همراه نا خواهری مدت نه ماه به مطب دکتر میرفتم و در حالیکه ساعتها بعد از کار در اداره منتظر در مطب می نشستم خواهرم ویزیت میشد.در این گیر و دار هم مرتب برایم خواستگارانی میآمد و با جواب منفی برادرم روبرو میشدند؟ حتی دکتر هم آمد خواهرم توی گوش برادرم آنقدر خواند که باز جواب منفی داد!! اصلا از من پرسش و جوابی نمیخواستند فقط باید بی جهت چای بدست میگرفتم و برای افرادی که اصلا نمیشناختم چای تعارف کنم؟؟ بلاخره ناراحت شدم یکروز به برادرم گفتم:« آخه چرا اینها رو راه میدین خودتون هم نه میگین یعنی  خودتون میبرین و میدوزین یکدفعه برین پخش کنین نامزد دارم تا هیچکس این اجازه بخودش ندهد…… اتفاقا این کار را کردند البته با این توضیح که قبلا هم یک خانواده بسیار خوب که با برادرم هم دوست بودند پا پیش گذاشتند که مادرم با درخواست خواهرم گفته بود که دختر کوچکترم نامزد داره تا خواهر بزرگم رو به آن خانواده شوهر بدهند اما بگذریم. برای خانواده تنها دغه دغه آنها ازدواج خواهرم بود و بس…..این مسئله لاینحل بقیه مشکلات خانواده را تحت الشعاع خود قرار داده بود و بی پولی گرسنگی درس و مدرسه ما هم همه فدای سر خواهرم میشد. از بس خود خواه و حسود بود و تنها تا نوک بینی خود را میدید و فکر میکرد زمین برای او باید بچرخد همه چیز باید برای او باشد! حتی سر سفره هم گوشتهای غذا را تنها میخورد و ذره ای بمن و برادر کوچکترم که بسیارنحیف و لاغر بودیم نمیداد…. پر واضح بود که او روز بروز گنده تر قوی تر میشد و ما باریکتر و ضعیف تر میگشتیم….

بهر صورت نابودی زندگی آینده و درس و دانشگاه من پس از فرار از دست خواهرم و اجازه صادر نکردن او برای رفتن به دانشگاه فدای  سر ناخواهری شد.  او بلاخره این آرزوی دیرینه خانواده بخصوص مادرم را با ازدواجش جامه عمل پوشاند اگر چه با بهای گران منتفی شدن دانشگاه و به شهرستان رفتن و استخدام در اداره برادرم بپایان رسید ولی با تمام این حرفها خوشحال بودم که مادرم به آرزوی دیرینه خودش رسیده. اما این مدت کوتاه بود زیرا دست خواهرم و ماهیت او نزد شوهرش هم اشکار شد و چندی نگذشت که مجددا مهر برگشت خورد و به ما ملحق شد.قبل از آن بهانه ازدواج نکردن خواهرم موجب آن میشد که برادرم هم ازدواج نکند و تمام خواستگارهای مراهم بخاطر اینکه ابتدا خواهر بزرگ باید برود پس از آن نوبت کوچکتر میرسد رد کرده بودند….باید اعتراف کنم  من از وجود خیلی از آنها هم اصلا اطلاعی نداشتم بعد که ناخواهری کلی با من دعوا و ضرب و شتم میکرد و پدرمرا در میآورد کاشف بعمل میآمد که پای کسی در کار بود و حرفی در مورد من گفته شده بنابراین خدا خدا میکردم مرا فراموش کنند فقط خواهرم را ببینند و دست از سر کچل من بردارند!! بعدهم که ظاهرا ازدواج کرد هر کس سر وکله اش پیدا میشد یا پشتم صفحه میگذاشت و کارهای خودش را بمن نسبت میداد یا اینکه مورد دیگری را عنوان میکرد مادرم را هم براه خودش کشانده و  همدست کرده بود که او هم بیکی دو نفر بگه من نامزد دارم؟ بهر صورت ناخواهری یک معضل برای همه افراد خانواده محسوب میشد از تحصیل برادر کوچکم جلوگیری کرد و حرفهای عجیبی برایش در آورد که موجب اخراج از دانشگاه و به زندان افتادن او شد!؟ برادر بزرگم را هم از دو ازدواجش جلوگیری کرد بدلیل زیبایی آنها و حسادت بیمارگونه که بهتر از خودش را نمیتوانست تحمل کند، زیر آب آنها را زد و موجبات بهم خوردن ازدواج با برادرم را فراهم ساخت….. بیچاره مادرم هیچ کار نممیتوانست انجام بدهد چون در حقیقت او هم وحشت داشت و از خواهرم بشدت میترسید. بقول معروف «سکه شاه ولایت هر جا رود پس آید» خواهرم دوباره نزد خانواده برگشت و در حالیکه منتظر بدنیا آمدن فرزندش بود که همانطور که گفتم منهم در این را ه تا حد توان از کمک باو دریغ نکردم! با تهمت و بدگویی خواهرم به مدیر عامل برادرم بشهرستان کوچکتری منتقل شد…. خواهرم امیدواربود برای ویلای سازمانی برادرم این کارهای زشت  را انجام میداد شک نداشت که خانه باسم او خواهد شد اما علیرغم خیال و تصور او باسم من زده شد و آن ویلا را بمن دادند!! من با مادرم زندگی میکردم که ناخواهری بمحض اختلاف با همسرش بجمع ما پیوست. باز هم از بدجنسی دست بردار نبود و از زخم زبان زدن دو بهم زنی بین ما خود داری نمیکرد؟ این بار زیر پای من نشست که برادرمون جای دیگری رفته تو هم برو شهر خودمون. باز نقشه کشیده بود برای همان و یلا اطمینان  داشت ایندفعه باسم او خواهد شد البته با انتقالی و رفتن من این امر صورت نگرفت؟! او بعد از دوندگیهای بسیار خانه  کوچکی بهش تعلق گرفت که با جنگ و مشکلات آن مجبور شد خانه را رها کند و شبانه باز به طرف ما بیاید. البته مدتی از انتقالی من گذشته بود و مادرم در این گیر و بعد از آنهمه آرزوها که سالها منتظر بود که دخترش بخانه بخت برود هنگامیه اختلافات آنها را میدید ناظر کشمکش جدایی و طلاق آنها بود، سکته کرد و متاسفانه چند روزی هنوز نگذشته بود که از دنیا رفت….بعد آنهم تصمیم خودم را گرفتم که هرگز ازدواج نکنم ………

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

ساکن وین اتریش 

 

2023.04.12

 

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment