مسخ شده

مسخ شده
 
زندگیها بسیار ساده اما توام با عشق میچرخید. یکی از آنها همان چهارپایه چوبی زمستانی که چند کاره بود و بعنوان میز های مختلفی از آن استفاده میشد را باید نام برد ؟ گاه از آن برای شب زنده داری و خوردن شب چره، میوه و تنقلات، گپ زدن دوستانه با اقوام دور و نزدیک استفاده میکردند. دورهمیها با گرمی و عشق برقرار میشد . بیشتر اوقات برای نوشتن مشق شب بچه ها بهترین میز تحریر دنیا بحساب میآمد. بکرسی تکیه کردن و ساعتها خوابیدن همانا تنبل شدن و به هوای بسیار سرد بیرون ترجیح دادن.
 
بسیار کوچک بودم هنگامیکه شنیدم دوستم در اثر گاز گرفتگی فوت شده! هنوز بدرستی معنای زندگی و مردن را نمیدانستم؟ سالها از کرسی وحشت داشتم وطرفش نمیرفتم اما لذتی که در کنارش احساس میکردیم یکی از بهترین خوشیهای دنیای کودکانه ما بحساب میآمد. چراغ گردسوز آبی زیبا هم هر شب درست وسط کرسی می نشست و جا خوش میکرد، با نورش محفل خانوادهگی ما را نورانی تر میساخت وهمه را دور هم یکجا بگرمی جمع مینمود. بهانه ای میشد که نفس بنفس همه در کنارهم بودن را تجربه کنند و لذت ببرند. داستانهای شاهنامه رستم و سهراب و رودابه همه و همه در همانجا پشت همان چهار چوب توسط پدرها نقل میشد! لذت شنیدن این قصه های شورانگیز یکطرف خواب وسطهای داستان از طرف دیگر که هرگز شنیدن آن داستان تا بآخر نمیرسید؟! در رویایی که اینگونه برایمان بنمایش میگذاشتند؛ آنقدر فرومیرفتیم و با آن تخیلات زندگی میساختیم که تا صبح دیر وقت هنوز این رویای شیرین ادامه داشت! ناگهان با فریاد مادر که «نمیخوای بلند شی مدرسه ات دیر شده» از خواب خوش میپریدیم. هر چه لباس میپوشیدیم جای آن چارپایه چوبی و آن منقل سرخ شده از زغال را هرگز نمیگرفت؟ آن منقلی که مادر هر روز با چرخش زغالها، با بگردش در آوردن آتشگردان، برای ما قوس و قزحی از رنگهای زیبا میساخت آن چرخش شوق زندگی بدل مینداخت و ما را بتماشا وا میداشت!؟ اغلب در راه دبستان پربرف و سرسری دندانها بشدت از برودت هوا بهم میخورد و لرزه بر اندام نحیف کوچک ما بچه ها مستولی میشد. گاهگاهی برای دستهای بیحسی که از شدت سرما سرخ شده هم اشک میریختیم هر چه جوراب پشمی که مادرها اغلب زیر همان کرسی میبافتند دوتا دو تا رویهم میپوشیدیم باز هم برای انگشتان یخ زده ما کفایت نمیکرد و جای آن چهار پایه چوبی و آن منقل فلزی را پر نمیکرد؟! حتی اغلب میهمانانی که همیشه دیده میشدند، در همان تشکها و لحاف بزرگ و گرم که همیشه ملافه سفید و تمیزی روی آن انداخته میشدهم شب خوشی را تا صبح با آرامش خیال فارغ بال به صبح میرساندند. بیرون آمدن از کرسی هم کار آسانی نبود؛ میبایست با خودمون مدتها کلنجار میرفتیم تا از اون گرمای مطبوع و تشک نرم و ملحفه سفید دل میکندیم؟ زندگی با ظاهری بسیار ساده و ابتدایی ولی بدون دغدغه ای داشتیم، آنقدر شیرین و دوستداشتنی که شاید بهشتی برای ما متصور میشد؟ دوستیها، عشقها واقعی نگاهها بیگناه، صداقتها پا بر جا. کسی قولی اگر میداد، سرش میرفت عهد و پیمانش شکسته نمیشد؟! فرزندان زیر سایه چنین خانواده از پوشش حمایتی بسیار بالایی بر خوردار بودند، حتی بدون تامین مالی و داشتن فقر هم اگر اجبارا بسر میبردند؛ پدرها خود را بآب و آتش میزدند و با سیلی صورت خود را سرخ نگهمیداشتند اما کودکان آنها هرگز در کوچه ها سرگردان برای لقمه نانی بالتماس و اشک و آه دیده نمیشدند…. شایدظاهرا چیز زیادی نداشتند اما ثروت انبوهی بنام اعتماد، راستی وصداقت را همواره با خود یدک میکشیدند. یک شهر در حقیقت یک خانواده محسوب میشدند! با یاری رساندن بهم و پشیبانی از یکدیگر، حتی هنگام ضرورت مادرها به فرزندان شیر خواره هم کمک میکردندو شیره جان خود را بفرزندان همسایگان ارزانی میداشتند؟ در گذشته های دور عنوان خواهر و برادر شیری زیاد بچشم میخورد! پیشرفت تکنولوژی باعث شد گرمای خانه ها بسیار گردد انسانها دارای رفاه بیشتری شوند اما گرمی عشق و احساس واقعی بسیار اندک و بحالت احتضار در آید؟
دستهای سخاوتمند مردمان آنزمان اجازه نمیداد کسی شب سر بیشام ببالین گذارد و برای سر و سامان دادن جوانان مساعدتهای فراوانی میشد تا دست دو جوان را در دست یکدیگر بگذارند از بخشش مال و جان فرو گذار نبودند؟دستهای دوستی محکم حتی تا پایان عمر ادامه داشت! چه شد خودمان را در پیدایش این حوادث و مترقی شدن گم کردیم؟ دستهای پر عطوفت و با سخاوت در آستین بیمهری شکست، دوستی پاک و بیریا بتاریخ سپرده شد، فکرها تنها یک جهت کشیده شده دیدن خود خویشتن در آیینه زندگی؟! نتنها مواظب کلاه خویش بلکه برداشتن کلاه دیگری را هم اگر حواسش نبود در اندیشه داریم!؟ راستی چه چیزی موجب شد تا باینجا رسیدیم فاصله و شیار بسیار زیادی بین آدمها پدیدار گشت؟ انگار کوهی از خودخواهیها برا حتی نزدیکترین افراد را از هم جدا ساخت!
معنای اصلی زندگی بر پایه صداقت بود این واژه زیر بار این پیشترفتها محو و نا پدید گشت. از انسجام خانوادهها کاسته شد و زندگی شیرین حقیقی بنیانش متزلزل گردید! پیمان و قول که از ارکان اصلی این خوشبختیها بودند را کم کم از دست داده بفراموشی سپردیم !؟معنویات را لگد مال نموده، بدون تردید مادیات را که جایگزین و بدل مناسبی نبود بر صدر نشاندیم؟ مسخ اینهمه هیاهو برای هیچ و پوچ و محو چراغهای نئون شدیم؟ در کوران ظواهر گول زننده این زندگی قرار گرفتیم ؟زندگی ساده و پر از صداقت و خوشبختی ما بناگاه زیر و رو شد. ناخواسته ارزش زیبایی های معنوی زندگی را از دست دادیم و اعتمادها از میان ما رخت بربستند؟! از یکدیگر دور و دورتر شدیم آنقدر سرمان در گوشیها و لاک خود فرو رفت که عملا از یکدیگر جدایمان ساخت؟! قولی که با یک حرف تا ابد بر قرار بود با هزاران چک و سپرده استحکام پیدا نمیکند! یقینا اعتمادی چندانی بر آن نیست و در اولین فرصتی که بما داده شود شکسته شده و راه گریز را در پیش میگیریم؟ انگار زندگیهای امروزی که با گذشت زمان سردی بر آن غلبه پیدا کرده و اجتناب نا پذیر هم هست! آنقدر در تلاطم این دریای نا آرام زمان غرق شده و بسرعت بسمت بیهودگی پیش میرود که پایبندهیچ گونه قول و قرار، عهد و پیمانی نخواهد بود……..
 
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
 
ساکن اتریش وین
 
 
 
06.09.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment