مهستی گنجوی؛ عاشق بانویی بی پروا

مهستی گنجوی؛ عاشق بانویی بی پروا

همزمان با اقتدار سلجوقیان در ایران در شهر گنجه هنگامی که مردم از کار و امور روزانه خسته بازمی گشتند و راهی برای تکاندن خستگی می جستند مجلس زنی به آنها آرامش می بخشید که در شعر و موسیقی و اواز دستی داشت و دلش لبالب از عشق بود. صحبت از روزگاری است که زنان را پرده نشین و خویشتندار می خواستند زمانی که زنان به کنج سپهر خانه دلخوش بودند. و سخن از زنی است که پرده نشینی را از سر عشق کنار زده و به میانه جمع آمده و حجاب را بر نمی­تابد و می سراید: آنرا که سر زلف چو زنجیر بود / در خانه به زنجیر نتوان داشت. او مهستی گنجوی است.زنی که در عصری پررمز و راز و ترس می زیست و از این رو بر گرد رخساره اش که جسارتی بی تاب را متبادر می کند ابهاماتی خلق شد. چنانکه او را از زنی شاعره و آزاده تا فاحشه ای در میکده ها و معشوقه سلاطین و دلباخته پسری قصاب و زنی حکیمه ترسیم کرده اند. اما آنچه روشن است آن است که آزادگی و دلباختگی اوست که شائبه ها را درباره اش قوت داده است و آنچه واقعیت است  واقعیت نازیبایی نیست که برخی بدو نسبت داده اند.

در گنجه به دنیا آمد گویا او را منیجه/ منیژه نام دادند و بعدها در اثر ملازمت در درگاه سلطان سنجر از سوی او به مهستی شهره شده است. همان زمان که مهستی با دیدن بارش برف در حیاط قصر رباعی سرود که دل از سلطان برد. شاها فلکت اسب سعادت زین کرد/ و زجمله خسروان ترا تحسین کرد/ تا در حرکت سمند زرین نعلت/ بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد. پدرش از علمای دین بود و از کودکی تا ده سالگی به مقدمات علوم مشغول شد و سرانجام دل به شعر و  عود و چنگ داد. گفته اند چهره زیبا و صدای خوش آوازش چنان روح و جان شنونده را در می نوردید که خیلی زود مورد توجه مردان بسیاری قرار گرفت و آه های مردان عاشق را برآورد. در این باره نوشته اند: « مهستی چون به سن بیست و هشت سالگی رسید از روشنی جمال منت بر سر ماه چهارده می گذاشت ، قامت کشیده اش رعنا، طلعت موزونش زیبا ، بدن در نرمی و لطافت چون پرنیان، نحیف الجسم و باریک میان، سیمایش دلپذیر، مژگان خدنگش برای صید دلها در کمان ابروان کشیده، کمند گیسوی خرمائی رنگش صبر از کف عاشقان ربوده، تبسمش فریبنده ، باریک لب و غنچه دهان، کرشمه اش دلستان، غمزه اش آفت جان فریب و صید اهل نظر و دام راه جوان و پیر….

بر اساس مضمون اشعارش درباره او گفته اند که معشوقهای او از قصاب  و بقال و حمامی و تونتاب و نعلبند و خاک بیز و نجار و خباز و کلاهدوزو … بوده اند. در واقع مهستی عشق را فارغ از طبقه و جاه و مقام در کوچه پس کوچه ها و راسته های بازار در قلب آدمهای ساده دل گنجه می­جست، کسانی که در تاریخ کمتر نام و نشانی دارند و مهستی با جان و دل آنها را می نگریست و بر دل سپید دیوان خود ثبتشان می کرده است. گویا دلباختگی او بر پسر قصابی به وصال آنها هم منجر شده اما پس از آن فراق و دوری اتفاق افتاده است: شبها که بناز با تو خفتم همه رفت/ دُرها که بنوک مژه سفتم همه رفت/ آرام دل و مونس جانم بودی/ رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت. مهستی در پاره ای از اشعارش نیز فرهنگ روزگار خود را نیز نقد می کند. مثلا آنجا که دخترکان معصوم را به عقد پیرمردان درمی آورند زبان آنها می شود: ما را بدم پیر نگه نتوان داشت/ در حجره دلگیر نگه نتوان داشت.

در وقتی دیگر مهستی  با تاج الدین امیر احمد فرزند خطیب گنجه نرد عشق می بازد. تاج الدین نیز همچون مهستی عاشقی شاعر بود و سروده هایی از خود برجای گذاشته است. اما رقابت ها بر سر دست یافتن به قلب مهستی تا جایی است که شاه گنجه هم وارد معرکه می شود و پس از ان مهستی و تاج الدین امیر وادار به مهاجرت می شوند. آنها در خراسان در شهر بلخ روزگاری آرام می گیرند. گفته شده شهرت او در شعر تا بدانجا بوده که در بلخ سیصد شاعر به استقبالش می آیند. سرانجام در سال 548 هجوم غزان آنها را بار دیگر به گنجه می اندازد. در اینجا مهستی و تاج الدین ازدواج می کنند و مهستی از گذشته توبه می کند و سرانجام وقتی از دنیا می رود در کنار پیرگنجه/ نظامی به خاک سپرده می شود. دیوان شعر او که تا قرن دهم برجای مانده بود در اثر حمله ازبکان به هرات از بین می رود و ما امروزه اشعار پراکنده ای از او در دست داریم که در مورد پاره ای از آنها بسیاری تردید دارند. بدین سان رخسار این زن در صحنه سرایش شعر هم بر ما تا حدی با ابهام و پررمز و راز باقی مانده است.

 

نویسنده: آمنه ابراهیمی؛ تاریخ پژوه

مطالب مرتبط

Leave a Comment