چمدان

 

چمدان
_____
چمدان را نمیدانم برای اولین بار چه کسی درست کرد،وقتی قرار باشد همه چیزت را بگذاری توی چمدان و به راهی بروی که درباره اش هیچ نمی دانی،چشمهایت به این سو و آن سوی خانه می دود که مبادا چیزی را جا بگذاری.
چمدان پر می شود،اما هنوز حجمِ وسیعی از آن خالیست.
چیزهای زیادِ دیگری هست که باید تویِ چمدان بگذاری.
کودکیهایت،مثلِ مسواک و خمیر دندان یک پایِ ثابتِ چمدان می شود.
می خواهی همه ی آن روزهایِ خوب را با خودت ببری،کودکی هایت که مثلِ خوابِ ظهرهای تابستان،زیرِ لِک و لِکِ کولرِ آبی که خنک و به چشم برهم زدنی گذشت.
پسین های تابستان و کتریِ کهنه سال و طعمِ چای و چند حبه قند و گفت و لطفی ساده به سایه سار ایوانِ تابستانی.
سحرهایِ تابستان که” دایه”بر درگاهِ گریه برای شفای بیماران و برای قرض دارها،رو به راهِ خراسان اورادی می خواند.
و خردادهای تلثِ آخر امتحانات مدرسه،و پدر که زیر سایه ی خنکِ درختِ کهنسال و پرسایه ی “بی ثمره”برزگری را زمزمه می کرد.
هنوز همه ی آوازهایمان را نخوانده بودیم که کودکی هایمان گذشت.
گذشت اما”می دانم ما آدمها، روزی،جایی، سرانجام به هم خواهیم رسید.
چمدان را که برمیداری.
هی به خودت میگویی،کاش کسی می آمد و آن را از دستت می گرفت،
کسی می آمد و می گفت:هنوز وقت هست،بیا برویم،
بیا قدم بزنیم تا”گورستانِ نقشِ جهان”بیا برویم، سنگِ مزارِ” مادر و ماه بی بی” را بشوریم.
بیا برویم.اگر نمی توانیم بخندیم اما هنوز داستانِ بلندِ گریه که به آخر نرسیده..
______
آرش صبا
درخت بی ثمره::درختی است قدیمی و کهنسال در دشتِ لالی
گورستان نقش جهان هم گورستانی قدیمی در لالی.

مطالب مرتبط

Leave a Comment