گلچهره فصل دوم

فصل دوم

سیلی از جوانان در محوطه جمع شده و منتظر ایستاده بودن من هم جزو انها محسوب می شدم. خیلی دلم می خواست به نقطه ناشناخته ای از وطنم که خیلی هم زرق و برق نداشته باشد فرستاده شوم. خدا این خواسته من را اجابت کرد و به اتفاق عده ای به یکی از شهرهای کوچک اذربایجان اعزام شدیم. بعد از مدت کوتاه تعلیمات نظامی که خیلی خوب پشت سر گذاشتم به دنبال جا و مکان میگشتم زیرا به عنوان افسر وظیفه خدمت میکردم و در کادر اداری از صبح تا عصر مشغول به کار بودم. قاعدتا برای مدتی طولانی می بایست منزل اجاره میکردم. به چند مکان سفارش دادم بالاخره بعد از جست وجوی فراوان یک اتاق در منزل یک خانواده اسکان گرفتم.
مادر خانواده بسیار خوشرو و مهربان بود و به اتفاق فرزندانش زندگی میکرد و مرتبا اسم انها را تکرار می نمود. بخصوص گلچهره، صبح به صبح شیر و سرشیر و هرانچه که در خانه موجود بود متعلق به من میشد. با یک دنیا محبت و صفا صبحانه مرا در مجمعه بزرگی میگذاشتند و می اوردند. در صورت لزوم لباسهای مرا هم با دست می شستند، انقدر یک رنگ و با صفا بودند که فکر میکردم خانواده خودم هستند و همین برایم یک دنیا ارزش داشت. به بی نیازی انها در عین نیازمندی غبطه می خوردم. یک روز شش نوع غذا برایم تدارک دیده بودند با مزه های مختلف پرسیدم کی این همه غذا را پخته؟ هر کدام از دخترها ترتیب یکی از انها را داده بود تازه فهمیدم که حداقل پنج دختر در انجا زندگی می کند. اما من فقط یکی از انها را دیده بودم. طبیعت زیبایی داشت آنقدر زیبا که روی چهره آنها تاثیر زیادی گذاشته بود. صبح ها همه چیز طبیعی و تازه عرضه میشد.

کوچکترین دختر خانواده که دوازده، سیزده سال بیشتر نداشت گلچهره بود که تنها اسمش را می شنیدم و مادر مرتب تکرار میکرد. یک روز زودتر کارم به پایان رسید به خانه برگشتم، دختر بسیار زیبایی که به جرات می تونم بگم تاکنون به این زیبایی کسی را ندیده بودم در را برویم گشود. سلام کرد اندام باریک و بلند، چشمان روشن، پوست شفاف، صاف مثل آینه انسان می توانست خودش را در آن ببیند، لبهایی رنگی، رنگ شکوفه های بهاری، در یک لحظه چادر سفیدی که گلهای صورتی روی آن نقش بسته بود از سرش به زیر افتاد.خیلی دست پاچه شد فورا چادرش را بر سر انداخت. گیسوان بلند طلایی که تا کمر مثل ابشار ادامه داشت را دیدم، نگاهم جذب ان شد. آنقدر زیبا بود لحظاتی از خود بی خود شدم و مات و مبهوت او را نگاه میکردم، هوش از سرم برده بود. لبخند قشنگی داشت از رفتار من متوجه شگفت زدگی من شد. اما چیزی نمیگفت نمی دانم چرا صورتش را هر لحظه جلوی دیده گانم حس میکردم،

با ان لبخند شیرین به خودم نهیب زدم پسر چت شده ان که یک دختر بچه است چرا اینجور فکر می کنی! خیلی دلم می خواست باز ان دختر فرشته رو را ببینم غذا را بهانه کردم که شاید او برام بیاره. زود دست به کار شدن توی سینی بزرگی برایم همه چیز گذاشته اما گلچهره نبود بلکه پریچهر خواهر او که چند سال از گلچهره بزرگتربود آمد. دختر با محبتی بود و مرتب مرا شرمنده میکرد.
میگفت:« اگر کم و کسری هست برای شما بیارم؟»
گلچهره نیامد اسم بسیار برازنده ای داشت کاملا بهش میخورد نمی دانم چرا از دیدن او قلبم به شدت میزد، شاید صدای ریتم بلند قلبم را کسی که در کنارم بود به خوبی می شنید. حس غریبی داشتم شبها در چهره ماه خیره میشدم و چیزی جز گلچهره را پیدا نمی کردم. بی ریا و پاک و زلال مثل باران بهاری به من لبخند میزد. مانند گلی که تازه پرهایش باز شده وقتی با چادر میدیدمش شبیه پروانه های رنگارنگی بود که بالهایش را باز می کند و خرامان خرامان به طرفم پر میکشید.
روز به روز احساسم پیشرفت میکرد خیلی در مورد خانواده آنها گنجکاو شده بودم. مادرشون را دیدم پرسیدم راستی همسرتان کجا هستند؟ لحظاتی سکوت کرد در حالی که سرش را به زیر انداخته بود می خواست اشکی را که در چشمش حلقه زده را نبینم.
گفت:« نمیدانم چطور شروع کنم پسرم، من پنج دختر به دنیا اوردم وقتی اخری هم یعنی همین گلچهره به دنیا امد پدر توی صورت او نگاه هم نکرد ما را ترک کرد و دیگر هرگز او را ندیدم.»
تا اینکه شنیدم ازدواج مجدد کرده و صاحب پسر هم شده.
گفتم:« گلچهره الان…! حرف مرا با خنده ای تلخ قطع کرد و اشکهایش مثل بارون فرو ریخت.»
گفت:« این چندین سال مشکلات بسیاری ما داشتم ولی خوشبختانه هیچ کم وکسری برای دخترها نگذاشتم.»
خیلی شیرین صحبت میکرد وقتی خوب به چهره اش دقت میکردم زیبایی به جا مانده شبیه صورت دختران را در او به وضوح مشاهده میکردم، گذشت زمان او را پیر و ناتوان ساخته بود. در گوشه اتاق محقر آنها دار قالی بر پا کرده و مشغول بافتن فرش بسیار زیبا و ظریفی بودند. پس بنابراین من هم توانستم هنرمندانی که این فرشهای رنگین و بهار گونه را برای زیر پای ما مهیا می کنند تا خانه هایمان زیبا تر میشود را ببینم.
درد و رنج آنها را کاملا درک کرده مادر اشکهای گوشه چشمانش را با چادری که بر سر داشت پاک میکرد.
ادامه میداد« گلچهره هرگز پدرش را ندید و نمی داند چه شکل و شمایلی دارد.»
آنقدر تحت تاثیر واقع شدم که بغض گلویم را فشرد و چیزی نتوانستم بگویم که او را خوشحال کنم. بعد از لحظاتی سکوت گفتم:« مادر جان حالا دخترها خوشبخت می شوند و تلافی تمام زحمات شما خواهد شد و خستگی تمام این مدت از تنتان بیرون می رود.»
لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست با کلمه انشالله امیدوارم به اتاق خودش رفت. از کار پدر در عجب بودم.
زیر لب گفتم:« خدایا مگه میشه آدم دختری مثل فرشته زیبا و دوست داشتنی را رها کند و به امید خدا بسپارد و ابدا هم به آینده
او فکر نکند.» ناگهان به یاد مادر افتادم به سرعت به تلفن خانه رفتم. با شنیدن صدای من آه و ناله، گریه مادرم بلند شد گفت .پسرم چرا این کارو کردی؟ چرا بی خبر از ما؟ تماس هم نمیگیری فکر منو پدرت هم گویا اصلا نمی کنی ما تنها یک فرزند بیشتر نداریم تند تند عذرخواهی میکردم یقننا حرفهای مادر گلچهره در من بی تاثیر نبود. مادر جان قول میدهم که مرتب با شما در تماس باشم زندگی خانواده گل چهره مرا منقلب کرده بود و آنی فکرم جای دیگری نمی رفت.
زیبایی خیره کننده او من را مسخ کرده بود، هر لحظه دلم می خواست صورت جذاب و لبخند شیرین و زیبایش را ببینم. آرام آرام با چادر سفیدش که بال های فرشته ها را برایم مجسم می کند و خرامان خرامان به سویم میاید. کاملا قبول داشتم که او نوجوان بود اما در عمق چهره بی گناه و پاکش، قلب و روحی بزرگ را به عیان می دیدم. خیلی دلم می خواست بیشتر از آنها بدانم در مورد خواهرانش سر صحبت را با خواهر گلچهره باز کردم، تصمیم گرفتم وقتی غذا برایم آوردند هر چی در دلم هست بیرون بریزم.
در پاسخ بمن یکی از خواهران گفت:« رخساره اولین خواهرم ازدواج نکرده و خواهر دوم من پوران قبل از او به خانه بخت رفته.»
رخساره سن و سالی ازش گذشته بود و فکر می کنم برای کمک به خانواده و مادر تنها مانده و ازدواج نکرده. اختلاف سن او با گلچهره بسیار زیاد بود بطوری که او جای دخترش محسوب میشد. رخساره مثل یک مادر به خواهرانش رسیدگی میکرد و مشغول کمک به آنها بود. پدر بی رحمانه تنها رهایشان کرده و پی زندگی خودش رفته، دلم برای گلچهره خیلی می سوخت چون سایه پدر را هرگز بالای سرش ندیده بود.
من که اصولا به زندگی کسی کاری نداشتم چرآنقدر این خانواده برایم مهم و جالب شده، بسیار در مورد آنها کنجکاوی میکردم؟!!سرنوشت آنها برایم اهمیت بسیاری داشت. صبح خیلی زود البته با پذیرایی گرم پریچهر و پوران خواهران دیگر منزل را ترک کردم و به محل اعزامی رهسپار شدم. اما در انجا هم از فکر گلچهره خلاصی نداشتم. خیلی پاک و معصوم مثل شکوفه های بهاری، نرم و لطیف، رنگارنگ و زیبا، انگار خداوند صورتش را نقاشی کرده، طبیعت آنچه زیبایی داشت در گل روی گلچهره در سبد اخلاص نهاده بود. راستی خانواده گرم وجالبی بودند با تمام مشکلات اما میشد از مصاحبت آنها بخصوص مادر لذت برد و از مهربانی های بی دریغ او که هر لحظه نثارم میشد، باید اعتراف کنم با تمام امکانات و برو بیایی که در ویلای بسیار بزرگ و مجلل خودمان داشتیم این حس قشنگی که از آنها به من منتقل میشد، با محدود بودن فضای منزل و کم و کاستی های مادی قابل قیاس نبود. خیلی با محبت و عاطفی بودند روزهای خوش زندگی بدین طریق از پی یک دیگر میگذشتند.

گلچهره هم با شوق و علاقه به درسش ادامه میداد. هر از گاهی در درسها کمکش کرده و تشویق میکردم برای انکه بهتر پیشرفت داشته باشد. روز به روز بزرگ تر میشد اندامش شکل میگرفت و گیسوان چون ابشار زیر چادر پنهان بود. اما هر از گاهی که کمی دست و پایش را گم میکرد و چادرش لیز میخورد و از سرش پایین میفتاد موهای طلایی بلندش را که تا کمر میرسید میدیدم. چشمانش مثل خورشید به من می تابید و هر لحظه دلم برایش پر میکشید که در کنارش بنشینم، گرمای وجودش را احساس کرده و یک عمر به چهره زیبایش دیده بدوزم. او هم چون فرشته ها ی ناز و غمیگن به من نگاه میکرد من عشق را در نگاه زیبایش میدیدم و گرمای آن را حس میکردم. که در قلب کوچکش جایی برای من خالی گذاشته و اکنون ان فضا را پر کردم و ما یکی شدیم. هر لحظه بی تاب تر میگشتم به کلی خانواده ام را فراموش کرده و سخت درگیر و اسیر آنها شده بودم. زندگی بسیار ساده ای که تاکنون تجربه نکرده اما عشق و محبت را کاملا احساس میکردم، در تمام مدت اخرین روز جدایی از آنها فکرم را مشغول کرده بود. چطور می توانم جدا شوم نه محال است! خودم نمی دانم چه شد که در دام عشق گلچهره کوچولو دچار شدم. ایا زیبایی منحصر به فرد، یا پاکی و صفای او نمی دانم؟ به هر صورت در این حال و هوا و عوالم زیبا غوطه ور بودم.ترس از این داشتم که اگر در مورد گلچهره حرفی بزنم مادرش ناراحت شده و دیگر در منزل آنها جایی نداشته باشم. با تمام احساس عمیق و در عین حال عجیب و غریب سکوت میکردم.
بالاخره تصمیم گرفتم پیش مادر خودم بروم و حقایق را برایش افشا کنم. قطعا او مرا کمک خواهد کرد و از این سر در گمی نجات پیدا خواهم کرد. ولی خوب می دانستم که مادرم بعد از شنیدن عشق و عاشقی من آن هم به یک دختر روستایی کم سن و سال چه عکس العملی نشان خواهد داد؟ یقینا به احساس من می خندد و مرا به باد تمسخر می گیرد و بجای کمک و یاری دختر فلان دوله و بهمان الملک را برایم انتخاب می کند.
از فکرم منصرف میشدم و فقط به تلفن زدن به مادرم اکتفا می نمودم. حرفهای تکراری و همیشگی چیز تازه ای نبود که مرا خوشحال کند. همین که آنها سالم بودند برایم کافی بود آرزوی های بزرگم را چگونه دنبال کنم و به آن برسم. ادامه تحصیل و رفتن به خارج از کشور خیلی سخت بنظر میرسید آرزو هایی که از نوجوانی برایم متصور بنود و می خواستم به آن برسم. کمی در مقابل عشق شدید و گرم گلچهره کم رنگ تر بنظر می رسید.
مادرم از من میخواست بعد از تمام شدن این دوره به تهران نزد آنها بازگردم. بقول خودش. مرا در لباس دامادی ببیند البته با یکی از ان دختران رنگ و روغنی کذایی و بلاخره تصمیم خودم را گرفتم، اما قبل از ان با دوستم بهزاد مشورت کردم ولی در مورد گلچهره و سایر قضایا به او حرفی نزدم. بهزاد خیلی مرا تشویق کرد برای ادامه تحصیل خودش هم کار پر درآمدی دست و پا کرده و مشغول رتق و فتح امور بود.
گفت:« پژمان اصلا جا نزنی مگر تو آرزوی رفتن و ادامه تحصیل در یکی از کشورهای خارجی را نداشتی؟»
حالا چی شده جا زدی برو وگرنه بعدا پشیمان میشی و سعی کن به خواسته هایت برسی، چیزی را از دست نده که تا پایان عمر حسرت آن را خواهی خورد. حرفهای بهزاد خیلی تاثیر گذار بود و از فکر اولم مرا منصرف کرد و راه خودم را ادامه دادم. جدایی از گلچهره سخت و محبت آن خانواده برایم ارزشمند بود دور از ریا و پاک و بی الایش، خوب می دانستم که هیچ کجای دنیا مثل آنها پیدا نخواهم کرد و چنین احساسی برایم به وجود نخواهد امد، حتی با تمامی ثروت های جهان قابل قیاس نبود.
اما جدا شدن از گلچهره مثل قسمتی از وجودم بود که از دست می دهم دیگر بدون دیدن روی ماه او زندگی برایم مفهموی نخواهد داشت. با مادر گلچهره صحبت کردم.
گفتم:« که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور سفر می کنم.»
اما قول می دهم بعد از تمام شدن درسم حتما به منزل شما بیایم، شاید هم آن وسط ها این کار را انجام دادم نمیدانم! ساک و لباسهایم را آماده کردم همه آنها برایم شسته و اتو کشیده بودند و همه چیز کامل و مرتب و تمیز انجام شده بود. از تمامی زحمات آن خانواده نمی دانستم چطور قدردانی کنم! جلوی احساساتم را نمی توانستم بگیرم موقع خداحافظی اشک درون چشمانم حلقه زده بود و بغض گلویم را به حدی می فشرد که حرفها همه نیمه کاره در دهانم خشکید و نتوانستم حق مطلب را بیان کنم. گلچهره با نگاه غمگین وچهره افسرده به من نگاه میکرد، او هم اشکایش را نمی توانست پنهان کند سرم را به زیر افکندم و با کلی خاطره و اشک و آه آنها را ترک کردم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

12 ژانویه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment