گلچهره فصل سوم

فصل سوم

به تهران نزد مادرم رفتم او با دیدن من شروع به ناله کرد و می خواست مجددا درباره ان دختران با من گفت گو کند جلوی حرفش را گرفتم.
گفتم:« من الان حوصله شنیدن این مسائل را ندارم خستم می خوام استراحت کنم و بعد هم راهی سفر تحصیلی شوم فعلا دست از سرم بردار بذار به حال خودم باشم.»
نمیدانم با این حرفها مادرم را ناراحت کردم یا نه به هر حال او سکوت کرده بود و با نگاه استیصال به من خیره شد. شاید گمان میبرد فعلا جوابهای من سرد و منفی است و بعد ها طور دیگه ای برخورد خوب خواهم داشت. از عشق و عاشقی آنهم به آن دختر کوچکترین اطلاعی نداشت به دوستم بهزاد هم چیزی نگفتم ترسیدم مادر را با خبر کند بنابراین کاملا موضوع مسکوت باقی ماند .
فردای ان روز صبحانه بسیار مفصلی روی میز چیده شده، و تدارکات بسیار زیادی برایم دیده بودند. مادرم قبل از آمدن من سر میز نشسته و منتظر بود تا با من صحبت کند. شکل ظاهری او چنین نشان میداد که دنبال راهی می گشت نمی دانم شاید می خواست مرا از رفتن منصرف کند. بعد از سکوت چند لحظه ای نگاهش را به من دوخت.
ادامه داد.« پسرم اگر تو از اینجا بری من و پدرت تو این ویلای به این بزرگی تنها میشیم تو تنها فرزند ما هستی کسی را هم به غیر از تو نداریم حالا خوب فکر کن نیازی به رفتن و ادامه تحصیل هم نیست همین جا بمان و تحصیلات تو کافیست و تشکیل خانواده بده هر کسی را خواستی بگو من هم حرفی ندارم.»
از حرفهای او لبخند روی لبانم نقش بست.
با خوشحالی گفتم:« هر کسی که باشه قبول می کنی؟»
مثل اینکه با این یک جمله احساس و عشق خودم را لو داده باشم!
بلافاصله مادرم گفت:« مگه کسی را در نظر گرفتی که اینطور میگی؟»
گفتم:« نه کسی نیست مطمئن باش اگر بود حتما به شما میگفتم.»
راستش چند بار حرف دلم را مزه مزه کردم که بگویم حتی مکث کوتاهی هم کردم، کلمات و جملات روی زبانم به سختی نشسته بود. اما ترسیدم چون مطئمن بودم از شنیدن این حرفها و نام گلچهره مادرم قطعا سکته می کند، اینطور فکر می کند که من دیوانه شده ام. بی شک مرا ناامید و مایوس خواهد کرد. منصرف شدم و نگاهم را به سوی دیگری معطوف کردم، در واقع جمله را بستم و در مورد او حرفی نزدم. دوری گلچهره همان روز اول برایم محسوس بود و کمبودش را در کنارم کاملا احساس میکردم. ای کاش به راحتی دور از تمام این هیاهوها و برو بیای مادرم گلچهره را به خانه میاوردم و زندگی قشنگی را با عشق بی پایان با او شروع میکردم. آرزو داشتم این قید و بندهایی که مثل زنجیر دست و پای ما را بسته و موجب جدایی ها به دلیل اختلاف طبقاتی و کم و زیادی آن میشود پاره شود، به راحتی هرکس حق انتخاب داشته باشد، به مقصود و عشق خودش در هر لباسی که باشد برسد.

خوب می دانستم، کاملا درک می کردم که پدر و مادرم برای من چقدر آرزوها که ندارند، مدام برای خوشبختی من نقشه میکشن تمام زندگیشان را زیر پایم می ریزند. اما باید اعتراف کنم به احساسات من کم توجه هستند و می خواهند فکر خودشان را تحمیل کنند. نمی دانم چرا فکر می کنند که من هنوز بچه هستم و نیاز مبرمی به همراهی، همکاری انها دارم و به تنهایی از عهده زندگی و نقشه آینده بر نمی ایم! خوب پدر و مادرم سعادت مرا می خواهند من هم به ایده انها احترام میگذارم و قدر زحماتشان را می دانم.

اکنون اسیر پاکی و زلال چشمه ساری شدم که دست نیافتنی بود، هیچ کس به او نرسیده من عاشق پاکی و صفای گلچهره شدم.هوای تازه ای که از عطر وجود و قلب پاکش تراوش می کند مرا اسیر خود کرده، در بند او شدم. چیزهایی که همیشه در رویاهایم مرا تسخیر میکردند اکنون در کنارم مشاهده کرده و با انها زندگی میکنم.
مادرم با نگاه غمگین روبه روی من نشسته و باز هم حرفهای گذشته را مجدا تکرار می کند. اما من همچنان در خیال خودم با گلچهره دست به گریبان بودم. انتظار بی پایان را برای رسیدن به او می کشیدم، همش دعا میکردم امیدوارم که کسی او را نبیند تا مثل من اینطور بی تاب و شیفته شود، یقینا زود من برمیگردم.

اما مادرم فکرش همان بود باز می خواست که مهمانی بزرگی بقول خودش گودبای پارتی ترتیب دهد و همه آنها را مجددا با من روبه رو کند. جلوی کارش را گرفتم.
گفتم:« خواهش می کنم که اصلا چنین کاری انجام ندین» من نمی خوام جشنی برایم بگیرید ممنون میشم بی سرو صدا راهی شوم راستش اصلا حوصله دیدن آن دخترها با چهره های رنگ و روغنی و آدم هایی که از پر خوری زیاد شکم هایشان ورم کرده با من روبه رو شوند من حوصله ناز و عشوه های آنها را نداشتم.
ساکها را در تنهایی بستم و خودم را آماده سفر بزرگی که همیشه انتظارش را می کشیدم نمودم. برای بدرقه تنها مادر، پدر و بهزاد دوستم آمده بودند. برایم هدایایی هم آورده.
دوستم میگفت:« پژمان جان یک وقت با آن دخترهای اروپایی وصلت نکنی!» شاید هم در پایان درس با یکی از آنها برگردی احتمالا همراه با بچه نمی دانم؟ همگی به حرفهای بهزاد خندیدم. مادرم پی در پی سفارش میکرد پسرم مرتب با ما در تماس باشی و اگر کم و کسری بود زود به من اطلاع بده مواظب خودت باش انجا خیلی سرده حتما لباس گرم بپوش، سعی کن زیاد به انها قاطی نشی و خیلی صحبتهای دیگه….
صدای بلند گوی فرودگاه ما را دعوت به سوار شدن میکرد، خداحافظی گرمی با دوستم کردم و با تکان دادن دستها، با اشک و آه مادرم از هم جدا شدیم. همینطور که ساکها را با خودم حمل میکردم و میکشیدم درون پر غوغای من نمی دانم چه چیزی طلب میکرد؟ با خودم فکر میکردم یعنی ان سوی آبها مرا عوض خواهد کرد عشق شدید گلچهره از سرم بیرون میرود نمی دانم دیدن دخترهای بلوند و قد بلند در مقابل او در نظرم کوچک و کوچک تر خواهند شد؟ باز هم نمی دانستم سوالات بی جواب را از خودم داشتم، مجددا جواب منفی به خودم میدادم.

هواپیمای بسیار عظیمی با جمعیت زیاد که درون آن جا گرفته بودند. مثل همیشه عده ای خدمه پرواز هم مرتب مشغول پذِیرای از مسافرین شدند، صدای بلندگو به زبان های مختلف هر لحظه به گوش میرسید. من انقدر در لاک خودم فرو رفتم لحظاتی که مهماندار جلو آمده غذا و مخلفات ان را به روی میز گذاشته بود، اما من اصلا متوجه نشدم و نتوانستم ذره ای از آن را مصرف کنم تا آخر همینطور دست نخورده باقی ماند. انقدر گلویم تنگ و فشرده شده بود که بعید میدیدم لقمه ای از آن پایین برود. مدتی طول کشید تا اینکه صدای کارکنان هواپیما را می شنیدم که اعلام میکردند کم کم به شهر مورد نظر فرود میایم. هوای شهر کمی گرم تر از شهر خودمان بود لباسهای رو را کم کم در آوردم و با لباس راحت و سبک مراحل ورود به کشور جدید را گذراندم.

از فرودگاه که مملو از جمعیت بود، تنها با یک ساک دستی خارج شدم عده ای به پیشواز آمده بودند در حالی که شاخه هایی از گلهای رنگارنگ در دستشان خودنمایی میکرد. اما من هنوز منتظر گلچهره چشمانم را به این سو ان سو می کشاندم در بین جمعیت چنین تصور کردم که او با لبخند شیرین برایم دست تکان می دهد. بعد از لحظه ای به خودم امدم که گلچهره فرسنگ ها از من فاصله دارد و به این زودی ها قرار نیست او را…. شاید هم هرگز نبینم.
باز هم سوال بی جوابی بود چون اینکه زمان آن را نمی دانستم؟ تاکسی فرودگاه منتظر ایستاده بود ، فورا به اولین هتل با راهنمایی راننده وارد شدم. با خودم فکر میکردم در حالی که سالن فرودگاه از انبوه جمعیت موج میزد اما کارها خیلی راحت انجام شد و خیلی زود اجازه ورود به شهر را گرفتم. هتل مرتب و تمیزی بود و اتاق بسیار زیبای روبه دریا، چشم انداز و ویو دلنوازی داشت و این همه طراوت و تازگی بیشتر مرا وسوسه میکرد که عشقم در کنارم باشد و با هم از مناظر لذت ببریم.
انقدر شدید خسته بودم که نفهمیدم دوش گرفتم یا نه به خواب بسیار عمیقی فرو رفتم. در همان حال و هوایی که داشتم گلچهره را میدیدم، خرامان خرامان مثل کبک به سویم می آید و حرف دلش را اعتراف می کند. او هم درست مثل من واله و شیدا شده و ابراز و احساسات مرا جواب مثبت می دهد. سر و روی مرا نوازش می کرد غرق در لذت عشق شده بودم که ناگهان از خواب پریدم.
گلچهره را صدا میکردم زنگ در به صدا در آمد خدمه هتل برایم چیزهای مورد نیاز را اوردن، تشکر کردم تا امدم به خودم بیایم و انعامی بدم از اتاق خارج شدن. هنوز خستگی راه بر تنم مانده. بخصوص با نبودن گلچهره که فقط یک رویا بیش نبود بیشتر از پیش خسته و غم زده در کنار پنجره نشستم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

14 ژانویه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment