گلچهره فصل چهارم

فصل چهارم

ناگهان به خودم آمدم که الان باید با مادرم که خیلی هم نگران است تماس بگیرم. تلفن را برداشتم و شماره منزل و ویلا را گرفتم ! مادرم خیلی سریع گوشی را برداشت صدایش غمگین بود.
گفت:« پسرم تو هستی خدا رو شکر که سالمی بگو ببینم سفر چطور بود هواپیما راحت بود؟»
گفتم:« بله»
پرسید «الان کجا هستی؟»
گفتم:« هتل» شماره را به او دادم.
گفتم:« مادر جان ممکن است چند روزی اینجا باشم اما بعد به خوابگاه یا منزل دیگری که رفتم شما را در جریان آن قرار می دهم.»
باشه پسرم پدرت هم اینجا نشسته گوشی را به او می دم. پدرم شروع به صحبت کرد.
پرسید پسرم حالت چطوره؟ امیدوارم موفق باشی. بله پدر جان خوبم منتظر ورود به دانشگاه و ادامه تحصیلم هستم.
خوب موفق باشی به امید دیدار دیگه وقت تو را نمی گیرم.
من خداحافظی می کنم و با مادرت صحبت کن.
پژمان جان اگر چیزی احتیاج داشتی حتما ما را در جریان بگذار؟ باشه مادرفعلا چیزی نیاز ندارم. پسرم امیدوارم با دستی پر از علم و دانش به وطن بازگردی.
من هم امیدوارم .با خداحافظی شیرین آنها را به خدا سپردم. لحظاتی در فکر حرفهای پدر و مادرم که بین ما ن رد و بدل شد بودم. ناگهان به یاد بهزاد دوستم افتادم که به مادرم پیغام داده با او هم تماس بگیرم چون منتظرم هست. زنگ تلفن بهزاد به صدا در آمد بلافاصله جواب داد از شماره ای که نشان میداد خارج از کشور هست زود متوجه شد که ممکنه است من باشم.
فورا گفت:« پژمان خودت هستی.»
« سلام بهزاد دوست عزیز بله.»

راحت رسیدی دوست من. بله :
خوب خدا رو شکر پژمان از دخترهای مو طلایی چه خبر؟

گفتم:« هنوز به درستی شهر را ندیدم بعدا برایت تعریف می کنم»
باید یک مقداری صبر کنی.
گفت:«آخه صبرم تمام شده.»
راستی پژمان جان در مورد من به مادرت گفتی از دخترهای فامیل و دوستان چیزی نگفت؟ در جواب گفتم .مرتب می خواد برام خواستگاری بره. بهزاد با خنده و شوخی
گفت:« بگو دست نگهدار راهش را دور نکنه من نزدیک تر هستم برای من دستی بالا بزنه قول می دهم اگر یکی از بهترین ها را برایم انتخاب کرد قبول کنم.»
مگه نمیگی خودش گفته من هم مثل پسرش هستم خوب چه فرقی داره چه پژمان چه بهزاد اینطور نیست؟
خندیدم گفت:« چرا می خندی حرفهای مرا جدی نمی گیری باور کن راست میگم من قصد ازدواج دارم چه بهتر از این که با شما فامیل بشم.»
باشه بهزاد جان این دفعه که با مادرم تماس گرفتم بهش میگم که چرا راه دور میره تو را با خودش ببره بجای من خوب شد ؟حالا راضی شدی.
ممنون دوست عزیز پژمان جان بد نیست هر وقت به وطن بازگشتی یکی از آن مو طلایی ها را هم برایم بیاری شاید قسمت شد ازدواج کردیم.
وای بهزاد تو یک دل داری زیبا هرکی را می بینی میخوای الان برو به کارت برس بعدا باهات تماس میگیرم.

دوستم شوخ طبع بود گاهی برای خنده صحبتهایی میکرد، اما این دفعه فکر می کنم شوخی نبود و کاملا جدی بنظر می رسید. شاید یکی از دخترهای آشنا و فامیل ما قسمت بهزاد هم بشه کی میدونه چه خواهد شد؟ من که امیدوارم ای کاش می توانستم تماسی با گلچهره عشقم داشته باشم اما فکر بهتری بخاطرم رسید من که آدرس آنها را دارم می تونم نامه ای برایش بفرستم. بعد از کمی استراحت و فکر که چطور می توانم شروع کنم، اینطور نوشتم.
من سالم به این کشور رسیدم فردا برای رفتن به دانشگاه خودم را آماده می کنم امیدوارم زود این مدت سپری شده شما و خانواده تان را ملاقات کنم. نامه خیلی مختصری بود به همراهش تمبر و پاکت و آدرس خودم را پشت پاکت نوشتم و برایش ارسال کردم. خیلی دلم می خواست تمام مکنونات قلبم را روی کاغذ بیاورم اما به هیچ وجه نمیشد چون خانواده اش انتظار نداشتند که من خواستگار باشم آن هم طالب دختر کوچکشان شاید بیشتر مایل بودند در مورد پریچهر صحبت کنم خیلی دور ور من میگشت دختر بسیار خوبی بود و زیبا اما عشق گلچهره در قلبم لانه کرده بود و جای کسی دیگری را به آن حریم راه نمی داد. عشق پاک مثل چشمه ساریست که پلی رویش را پوشانده، کسی به آن دسری ندارد، کاملا پاک و زلال است. نمی دانم شاید ان هم درست احساس مرا دارد! نامه را فرستادم و منتظر جواب آن شدم؟
کلاس و دانشگاه شروع شد، در خیابانهای شهر مشغول قدم زدن بودم و به رفت و آمد عابرین نگاه میکردم. شهر زیبا سرسبز و پر طراوتی بود همه چیز روی نظم خاصی بر پا شده، زندگی منظمی در ؟آنجا جریان داشت. همه چیز تمیز بنظر می رسید اما کمبود یک نفر را کاملا حس میکردم یک موجود شبیه به گلچهره با همان صداقت و پاکی، با آن لبخند، اما هر چه به دنبالش می گشتم، نگاهم را به هر سو می کشاندم کسی مثل او نمی دیدم.
همان روز های اول دلم برایش تنگ شده بود. صدای آرام و لطیف او در گوشم طنین می انداخت، یکی دو بار مرا صدا کرد برایم نوشیدنی و غذا آورده بود سلام میکرد با شرم و حیای خاصی سرش را به زیر می انداخت. خورشید و ماه را در او با هم پیدا کردم چشمانش همانند خورشید و صورتش مثل ماه بود، قامت بلند و کشیده ای داشت و همان باعث شده بود که از سن و سالش بزرگتر نشان دهد. دیگر چهارده پانزده ساله شده بود نوجوان اما دلربا و زیبا ، اخر با ان احساس عمیق، شدید و اتشینم چگونه درسم را ادامه دهم. اصولا در خودم نمی دیدم که تا پایان تحصلاتم بدین منوال بگذرانم از پای در میامدم، نابود می شدم، بدون دیدن او زندگی برایم بی معنی بود. من عاشق، دلباخته و مجنون گلچهره شدم، او قلب مرا تسخیر کرده و از آن خود ساخته بود. چرا که هیچ چیزی برایم تازگی و قشنگی به جز گل روی او نداشت.

کلاس و درس را با قلبی پر از عشق شروع کردم. دانشگاه بسیار بزرگ و سرسبزی بود، بوی عطر گل و گیاه هر روز صبح که به انجا پام میگذاشتم در قلب و روح من تاثیرعمیقی می گذاشت و مرا هر روز عاشق تر از پیش میکرد. آپارتمان کوچکی اجاره کردم و بعد از چند روزی که در هتل ساکن بودم، به آنجا رفتم. دلتنگی فراوانی داشتم و با احساس شدید خودم درگیر و از خدا می خواستم تا بتوانم این دوره از زندگی و درسم را در اینجا دوام پیدا کنم و سالم به نزد عشقم گلچهره برگردم.
درسها انبوه و بسیار زیاد بود، با کلاس بسیار بزرگی که داشتیم هم کلاسی های کمی در کلاس حضور پیدا میکردند. اما کم کم هر روز بیشتر می شدند و چهره های گوناگونی با ملیتهای مختلف در بین انها به چشم می خورد. همه با هم روی یک نیمت می نشستیم و به سخنان استاد گوش می دادیم اما من حواسم کاملا سر جایش نبود هر از گاهی فکرم از کلاس بیرون می رفت و به شهر کوچک گلچهره کشیده میشد. یاد مهربانی های آنها مرا دلگرم میکرد، با اصالت و پاکی که به وضوح در او دیده میشد مرا مجذوب خودش کرده بود.
پرسش و سوال استاد تازه مرا به خود اورد که در کلاس درس هستم و پای صحبت استاد نشسته ام. اما فرسنگ ها دور در واقع روحم پرواز کرده و در خانه گلچهره ماوا گرفته. کلاس تمام شد و از صحبت های ایشان هیچ چیز نفهمیدم! به منزل بازگشتم فورا بطرف تلفن رفتم و شماره مادرم را گرفتم صدای غمگین او از پشت تلفن به گوشم رسید. پسرم حالت چطوره کلاسها شروع شده؟
گفتم:« بله همین الان از دانشگاه امدم.»
خوب شهر چطور بود؟
بسیار زیبا و مرتب،
الان پدر منزل نیست ولی میگم که تو زنگ زدی.
پس سلام مرا برسون مادر جان بخاطر همه چیز ممنونم.
پسرم این چه حرفیه می زنی وظیفه من بوده، می بایست سنگ تمام برایت می گذاشتم نمیدونم موفق شدم یا نه؟
گفتم:« بله چه جور هم ممنون»
امیدوارم با دست پر به وطن بازگردی. با خداحافظی گرمی تلفن را قطع کردم و ناگهان متوجه شدم که شماره منزل جدید را به مادرم ندادم مجددا به او زنگ زدم.
چی شده پسرم؟
هیچ چی نشده راستی من منزل جدید آمدم و فراموش کردم شماره جدیدم را به شما بدهم. مادرم شماره تلفن را گرفت.
گفت:« حتما تماس میگیرم.»
خیلی دلم می خواست به همین راحتی با گلچهره هم تماس میگرفتم و از عشق و احساس با او صحبت میکردم، ولی نمیشد فقط منتظر جواب نامه آنها بودم که می بایست به ادرس دانشگاه نامه من بیاید. یک ماه از ورودم به انجا نگذشته بود که پاکتی به دستم رسید آن را باز کردم نامه از طرف گلچهره بود. وای چقدر نامه قشنگی آن را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم، کلماتش را یک به یک می خواندم با خط خوش بسیار زیبا یی نوشته بود اما از احساسش چیزی در آن ندیدم. شاید شرمش میشده چون من هم اشاره ای به آن نکرده بودم. به هر حال از خودش، درسش،میگفت بیشتر از یک سال نمانده تا دیپلم بگیرم. ادامه میداد من مدیون شما هستم که مرا تشویق به تحصیل کردید و در پایان با جمله به امید دیدار نامه را به پایان رسانده.
چندین بار ان را خواندم کلماتش را یک به یک از بر شدم بوی گل میداد چند شاخه گل خشک شده داخل نامه که نشانی از عشق داشت دیده میشد. آنقدر خوشحال شدم که تا صبح خواب به دیده گانم نمیامد و همش به یاد او بودم. جواب نامه را همان شب نوشتم وقول دادم که در اولین فرصت خودم را به شهرستانشان برسانم و از گل رویش دیدار کنم.
زمان به کندی میگذشت دوری گلچهره بسیار سنگین و عذاب اور شده آنقدر شدید که به درس و دانشگاه که همیشه و در تمام عمرم آرزویش را داشتم اهمیت چندانی نمی دادم. با همکلاسی ها و مردم زیاد گرم نمیگرفتم خیلی سرد از کنار انها می گذشتم. اکثر بچه ها با هم دوست و صمیمی شده و با دخترهای همکلاسی آشنا و خیلی صمیمانه وارد کلاس می شدند. اما من هیچ کدام از انها را نمی دیدم تنها چهره ای که برایم ارزو شده بود دیدن روی ماه و چشم های روشنه عشقم بود. بخصوص اکنون که او هم مثل من فکر می کند و قطعا درسش را تمام کرده و وارد دانشگاه خواهد شد. چیزی زیادی هم به ان نمانده بهش تبریک گفتم و از پشت کاری که از این بابت به خرج داده خیلی او را تحسین و تمجید کردم، ارزوی موفقیت تا دکترا را برایش داشتم. می گفت:« درسها را در خانه اموخته و بعضی از کلاسها را جهشی خوانده و با موفقیت به پایان رسانده» .
نامه بعدی که مجددا حدود یک ماه گذشته بود به دستم رسید. مژده ازدواج پروین خواهر سومی را میداد که اوهم به خانه بخت رفت! تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم.
گلچهره ادامه میداد:« پروین به تهران رفته و آنجا با همسرش ساکن شدند.»
اما خواهر بزرگم رخساره همچنان مجرد و به خانواده کمک می کند، پدر هم خودش را از زیر بار مسئولیت راحت نموده و شانه خالی کرده و ظاهرا با زن دوم و جوانش به اتفاق پسر کوچکشان در گوشه همان شهر زندگی می کنند. نمیدانم چرا انسان انیقدر بی خیال و بی توجه می تواند باشد. فقط تنها به خودش فکر کند آنقدر خود بین و خودخواه که بقول معروف تا نوک بینی اش را ببیند. نه اطرافیان، هر چند مادر گلچهره شیر زنی بود که به تنهایی از عهده نگهداری از دخترها و به خانه بخت فرستادن دو تا از آنها شده. اما اگر همه ادم ها این چنین فکر کنند سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. من نه تنها عاشق بودم بلکه غم تنهایی آنها را هم به دوش می کشیدم.
دانشگاه، درس، همچنین قطر کتابها روز به روز بیشتر میشد، درسها سنگین تر و عشق من هم به همان میزان عمیق تر و ریشه دار تر میگشت. حتی نتوانستم با کسی دوست شوم، تنها فکر و ذهنم گلچهره بود. تمام مدت حواسم به او نگران و جویای سلامتیشان بود. باز هم نامه دیگری دریافت کردم، زندگی آرام آنها به راحتی میگذشت و او هم به درسش ادامه میداد. اینطور که گلچهره میگفت چند روزی بیشتر به امتحان نهایی باقی نمانده تشویق کردم یک جایزه ای بسیار بزرگ برای قبولی از من دریافت می کنی وقتی که موفق شدی دیپلم را بگیری لطفا به من سریعا اطلاع بده.
هر از گاهی با مادر در تماس بودم و به دوستم بهزاد هم زنگ می زدم تا از حال و روز او هم با اطلاع باشم. دلم می خواست از دوستم خواهش کنم به سراغ خانواده گلچهره برود و پیغامی از آنها بگیرد، اما چنین امری محال بود چرا که بهزاد امکان داشت به مادرم این احساس مرا اطلاع دهد. بعد از آخرین نامه ای که برای گلچهره فرستادم جوابی به دستم نرسید چند ماهی از آنها بی اطلاع بودم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

ساگن وین اتریش

17 ژانویه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment