بخش دوم آقای نویسنده

سئوالهای متعددی در ذهنم مرور میشد؟؟ مسیر آنجا تا محل اقامتم را نفهمیدم چگونه سپری کردم! شوق دیدار مرد رویاهایم که دیدنش رویا بود و محال بنظر میرسید محقق شده بود. آنقدر از انسانیت و مردانگی او قصه ها شنیدم که درحقیقت بتی از دکتر رابرت در ذهن خود ساخته بودم! اکنون با ممارست و کوشش در دانشگاه توانستم از نزدیک او را ملاقات کنم و از دست مبارکش جوایزی را دریافت نمایم؟! خیلی این اتفاق برایم شیرین و غیر منتظره بود. چقدر دنیا کوچک است، ما انسانها در مقابل سر نوشت چه میزان حقیرهستیم! روزها میگذشت ومن مست از شراب عشق نویسنده ای بودم که تنها فقط در رویاها موفق به دیدار از او میشدم. شاید هم یک معجزه در زندگی من بوقوع پیوسته و رخ داده باشد!؟ انگار تازه درهای خوشبختی به رویم گشوده شده؟ من تک فرزند خانواده بودم. همیشه آرزوی خواهر و یا برادری را از خدا داشتم اما امکان نداشت! پدرم طی یک حادثه نامعلومی از پیش ما رفت و خبر مرگش را برای ما آوردند!؟ به پدرم مثل تمام دخترها که مهرشدید پدر در دل دارند، منهم به اوعشق میورزیدم.

بسیار مرد بزرگی بود؛ بخصوص در خیال یک دختر نوجوان که بالاترین و مهم ترین شخص دنیا پدر میباشد. مرگش را باور نداشتم و همیشه او را زنده می پنداشتم! معنی مرگ را نمیدانستم؟ وقتی پدرم در گذشت، روزها از من کتمان کردند! به امید آمدن پدر، هر روز به انتظار دیدارش دم در منزل ساعتها چشم براه میماندم؟؟ اما این انتظار بسیار طولانی شد؛ فکر میکردم شاید هم اشتباهی شده، پدرم یکروز دور از انتظار در را باز خواهد کرد وبه خانه بر میگردد…درسم و همچنین کتابهای درسی بهترین تسکینی بود که مرا امیدوار میساخت که پدرم روحش شاد خواهد شد که من مدارج بالایی را طی کنم!؟ خواست پدرم تحصلات موفقیت آمیز من بود. شاید اکنون به این خواسته او رسیده باشم! همواره پدرم به من تاکید میکرد؛ « دخترم مارگیریت جان عزیزم تو باید در آینده نزدیک، بزرگترین و مشهور ترین زن جهان بشوی؟» بیقین تشویق پدرم و آرزوهای بیحد و حساب او برای موفقیتهای آینده، مرا وادارم میکرد بیش از پیش کوشا باشم تا شاید روح پدرم را بدین ترتیب شاد نمایم؟! با از دست دادن او در درون من شعله جوشان دیگری شکل میگرفت که به مراتب بیشتر مرا به پیروزی سوق میداد!! بهمان جایی که او انتظارش را داشت خودم را برسانم …دلم میخواست که اگر پدرم به قتل رسیده؟ انتقام او را بگیرم. همه چیز هم دلالت به مرگ او داشت! نمیدانم چرا تمام روزها این مسئله ذهن مرا پر میکرد؟ دوستان زیادی در دانشگاه و خوابگاه داشتم، مورد توجه آنها بودم وبا اینکه ازکشور دیگری آمده بودم اما به زبانشان به خوبی صحبت میکردم!؟ از مادرم از کشورم و دوستانم دور شده بودم! البته ظاهرا برای ادامه تحصیل، برای آن روزها و یاد آوری خاطرات خوش گذشته اشک میریختم! باید بگویم که آرزوی مادرم هم همین بود، موفقیت من در ادامه تحصیلاتم. زنگ تلفن خوابگاه به صدا در آمد؛ گوشی را برداشتم صدای مادرم بود! سلام مارگیریت دخترم حالت چطوره! امروز برای گرفتن جوایز رفتی موفق بدیدار دکتر رابرت شدی؟؟ بله مامان خیلی هیجان داشت، بخصوص از دست دکتر رابرت بزرگ جایزه گرفتن! واقعا غرق در غرور شدم. مادر که بدقت و هیجان بحرفهای من گوش میداد گفت.« دخترم تبریک میگم امیدوار موفقیتهای بیشتری پیش رو داشته باشی ودر آینده نزدیک بدست آوری؟» از مادرم تشکر کردم. همه به من تبریک میگفتند.« اما نمیدانستند من بیشتر خوشحالیم از دیدار دکتر رابرت بزرگ بود نه تشویقها و جوایز آن.» از شوق این دیدار شبها درست نمیخوابیدم! حتی فکرش را هم نمیکردم که یکبار دیگر نویسنده رمانهای بسیارزیبا رویاهایم را ببینم اما بازی روز گار چیز دیگری برایم تدارک دیده بود؟! مشغول درس خواندن بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد؟ این بار مادرم نبود منشی دکتررابرت بود خانم رزالین با صدای دلنشینی مرا به دیدن مجدد دکتر دعوت میکرد!! باور نکردنی بود خود دکتر مرا دعوت کرده؟ با صدای لرزان قبول کردم! شب هنگام درست وقت دیدار از آرزوهایم بود، در یک رستوران بسیار شیک و دنج شهر که غذاهای معروفی هم داشت قرار دیدار ما گذاشته شد؟ نمیدانستم چه چیزی باعث این دیدار گشته؛ باز تشویق تحصیلی ایست یا چیز دیگری …هر چه فکر میکردم کمتر به نتیجه ای میرسیدم!؟ دل توی دلم بند نبود یعنی او هم مثل من عاشق شده اما غیر ممکن! دکتر رابرت سن و سالش با من جور نیست و به یقین مرا بسیار جوان و کم تجربه میبیند؟ اصلا او مرا درست نمی شناسد از احساس من نسبت بخودش مطمئن نیست!

ادامه دارد…

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

21.01.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment