آقای نویسنده فصل سوم

اما احساس دیگری به من هشدار میداد این احساس دو طرفه است با این افکار و خیالها و رویاهای شیرین خودم را برای یک مهمانی جانانه و عاشقانه آماده میکردم! لباسی به رنگ شرابی کیف و کفشی متناسب و زیبا، آرایش ملایم و مهتابی گیسوان جمع شده به صورت زیبایی در بالای سرم مدلی به زیبایی هر چه تمام تر درست کرده و برای رفتن نزد دکتر رابرت خودم را خوب آماده نمودم. خود را در آیینه ورانداز کردم زیبا و رویایی با اندام کشیده و قامت سرو مانندی را پیش رویم میدیدم که دل هر صاحبدلی را می ربود؟ درنگ نکردم تاکسی منتظر من دم در خوابگاه ایستاده بود تا مرا با یکدنیا رویا و خیال زیبایی که در قلبم انباشته  شده بود را به دیدار دکتر برساند.

نمیدانم چگونه و چطور برای دیدن دکتر به رستوران رسیدم ؛ مقابل دکتر رابرت که برسم ادب صندلی را برایم جلو میکشید ایستادم؟؟ او با دستهای پر از مهر و محبت با گرمی دستم را می فشرد! خودم را چگونه نشان باید بدهم؟ دست و پایم را گم کرده به تته پته افتاده بودم! دکتر رابرت بسیار آراسته جنتل منانه با چشمانی براق به من دیده دوخته بود و از دیدنم که بیقین زیبا هم بنظر میرسیدم، چشمان نوازشگرش را یک لحظه از من بر نمیداشت! بسیارگرم صحبت میکرد؛ حرفهای زیبا به من نثار مینمود. آنقدر دلنشین که فاصله سنی را کاملا فراموش نموده بودم، و در نقش جوانی عاشق دل مرا ربوده بود! اینگونه به نظر میرسید که جوانی پر شور و حال در مقابلم نشسته و با احساس شیرین از هر دری صحبت میکرد؟! از زندگی میگفت، ازدواجی که موفق نبوده از احساس کنونی خودش خیلی راحت نقل و بیان میکرد. از خود بیخود شده، محو جمال و سخنان نقض دکتر رابرت و حرفهایی که همیشه انتظار شنیدن آنرا از پدرم داشتم شده بودم.

او میتوانست همسر ایده آلی باشد و همچنین در نقش پدری مهربان ظاهر شود؟! دلم میخواست تا صبح بنشینم و به صحبتهای دکتر رابرت که با یک نظر دل و دین از کف داده بودم گوش جان فرا دهم. او مونس خوبی برایم بود با یک بار دیدن و صحبت کردن سخت عاشق شدم، چگونه از او دور باشم؟ آنشب دکتر با اتومبیل آخرین مدل مرا به خوابگاه دانشجویان رساند و با خدا حافظی قشنگی از هم جدا گشتیم. در پایان یکی از کتابهایش که رمان زیبایی بود بمن هدیه کرد. وای که چقدر عشق شیرین است. روزهای عاشقی چه زیباست، دوری دلدار چقدر سخت و جانفرساست؟ حرفهای دکتر در گوشم زنگ میزد، خواب را از چشمانم گرفته بود. رویای با او بودن و زندگی زیر یک سقف نفس کشیدن در کنارش شخصیت بینظیر او مرا به دور نمایی زیبا میکشاند؟! حال دیگر تحمل یک لحظه جدایی را نداشتم! مرتب تلفن زنگ میزد و صدای پر طنین و حرفهای عاشقانه اومرا به دنیایی دیگر میکشاند. چقدر زندگی زیباست، تا کنون چنین تجربه ای نداشتم؟ او میتوانست محبت پدری که از من دریغ شده بود را بر گرداند!

تردیدی نداشتم که عاشقم شده آنهم یک دل نه بلکه صد دل! دکترعشقش را براحتی اعتراف میکرد اما شرم اجازه چنین اعترافی را به من نمیداد؟ شوق و شور برای دیدن و ملاقات او درست مثل پسرهای نوجوان عاشق پیشه بودو این مرا بیشتر احساساتی مینمود! دوران عاشقی بهترین لحظات از زندگی ایست. مادرم شیفته تنها فرزندش که من باشم بود و مدام در تمام لحظات از من جدا نمیشد؟ با تلفن کردن، آمدن و سر زدن. منهم تنها دلخوشی بزرگم او بود. اما شخص دیگری توانسته جای خالی پدرم را که سالها آنرا احساس میکردم و از آن رنج میبردم را کاملا پر کند؟ مهربان، با شخصیت بزرگ و والا، افکار جالب دیدگاه و نگاهی زیبا به دنیا اینها همه مقدارکمی از محاسن او بود.

مرا در رویای عشق بزرگی فرو برده؛ شب و روزم با خیالش سپری میشد. غمها تنها با دیدن او پایان میگرفت و به لبخند بر چهره ام مبدل میگشت؟ چه شبهای زیبایی که مهتاب و سکوت دلنشینی فضا را احاطه میکرد، من ودکتر به دیدن قرص ماه می شتافتیم! چه رویای زیبایی با وجود گرم رابرت که مرا از انوار خوش و صحبتهای دلنشین ونگاه نافذ مسحور کننده اش لبریز میساخت و در پیش رویم ظاهر میشد. صبح با خیال و عشق او از خواب بر می خاستم و شب با رویای او به خواب میرفتم! منو دکتر برای دیدن آبشار های زیبا به سفر میرفتیم و بی شک مرگ پدرم که تاریکترین نقطه زندگیم محسوب میشد را فراموش کرده و به دنیایی قشنگی پر از گلهای رنگارنگ عطر اگین که رابرت برایم به وجود آورده بود ره می پیمودم؟! زیبایی زندگی با وجود دکتر رابرت صد چندان شده؛ با رهنمودهای او دیدگاهم به زندگی صد وهشتاد درجه تغیر کرده بود؟ از هر دری با هم سخن میگفتم سئوالهای متعددی از او داشتم در مورد کتابها، داستانها و نوشته هایش! با لبخند زیبایی با حوصله برایم اینطور تعریف میکرد. که بطور خیلی اتفاقی وارد دنیای نویسندگان شده از یک رویداد ساده ایکه همیشه او را در زندگی رنج میداده بطور مفصل روی کاغذ مینویسد؟ یکی از دوستانش خاطرات دکتر را میخواند و چون قابل چاپ شدن و بسیار آموزنده بوده بدون اینکه به دکتر اطلاع دهد چاپ میکند و دکتر را دریک روز بیخبر از همه جا سور پرایز مینماید!! منکه با دقت بحرفهای دکتررابرت گوش فرا داده بودم گفتم. «چقدر عالی بعد چی شد که اینهمه داستان و رمان زیبا به رشته تحریر در آوردید؟؟» دکتر کمی مکث کرد و ادامه داد. تشویق دوستان باعث شد، البته من از کودکی عاشق نوشتن بودم اما در تمام طول عمرم این موفقیت نصیبم نشد تا مکنونات قلبم را بنویسم و به این راه قدم گذارم. بسیار هم خوشحالم اما تا چه اندازه موفق شدم نمیدانم؟! خندیدم وگفتم. « راستش یکی از طرفداران شما همین حالا روبروتون نشسته و عاشق نوشته های زیبای شماست. » دکتر رابرت در حالیکه از شرم سرش را بزیر انداخته بود، کمی خجالت زده شد و در حالیکه عرق پیشانی بلندش را پاک میکرد گفت. « عزیزم اگر سئوال دیگری فکرت را مشغول کرده بگو تا پاسخ دهم؟ » گفتم. «بله یک سئوال دیگرشما گفتین یکبار ازد واج کردین و جدا شدین، میشه بدونم چگونه این اتفاق افتاد؟» دکتر شاید دلش نمیخواست آن روزها را بخاطرش بیاورد با این حال گفت نمیشه این موضوع مهم را با یکی دو جمله تمام کنم، باید بگم که ما عاشق هم نبودم و تنها به خواست پدرم این ازدواج صورت گرفت…

 

ادامه دارد… 

ملیحه ضیایی فشمی 

مطالب مرتبط

Leave a Comment