تصنیف مینا بنوش

 

تصنیف مینا بنوش،،”یا مینا بنفش “حسرت_ عاشقانه ی یک ایل است،،حسرت_ گذشته ای که دیگر تکرارش میسر نیست،،مردمانی که با حسرتی تلخ به نابودی بوم زیست خویش می نگرند، تلخی و دردناکی _ زیبای کوچ،و بی خبری از یار_ مینار بنفش،،(مینا بنوش)،او را به واگویه ای بی تاب می کشاند،،کوچ،روزگار خون به دل شدن دختران،و پسران،و مردان و زنان جوان است،،برای رسیدن ،برای دوباره یکی شدن و این جدایی از یار،خیال معشوق را در دل و جانش زنده می کند،رویای همراهی با یار او را به این ترانه می رساند،و با حسرتی از سر_ خواستن با خود می خواند،که ای کاش،در این سفر،یار نیز دوش به دوش من بود،تا همه ی زیبایی این سفر را با او قسمت می کردم،،طعم_ غروبهای زاگرس،مزه ی غلیظ_ قند،وقتی در پسینی تنگ،قافله ی “زمند”،به آسایش_ شب می رسد،او معشوق را سوار بر اسب( کمیت چال) تصور می کند،و انتخاب این اسب زیبا،قدر و منزلت معشوق را در نگاه مرد بختیاری به خوبی به مخاطب می شناساند،،”کمیت چال” اسبی است،قهوه ای،مایل به زرد،با یک خال سفید در پیشانی،،و چه تصویری زیباتر از این؟ مرد بختیاری در کشاکش_ مبارزه ای سخت با طبیعت،،یار خویش را سوار بر کمیت چال،به

مرد بختیاری در کشاکش_ مبارزه ای سخت با طبیعت،،یار خویش را سوار بر کمیت چال،به تصویر می کشد،که از کمرکش کوهی به سوی او به تاخت می آید،تا بر دل و تن و جان_ خسته از سفرش،با بوسه ای مرهم بگذارد،مرد ایلیاتی ،،به جغرافیای شیمبار،،( شیرین بهار) می رسد،،شط شیمبار،پر از درختان تاک_ وحشی است،،و مرد کوچ رو،مست از بوی تاک های وحشی،،مستانه ی کال_ معشوق را به یاد می اورد،،و می خواند کاش ،دست_ یار در دستانش بود،،مانند سالهای نه چندان دور،،،
عاشق_ کوچ رو “سعدی_” یار،( سفارش،پیام) یار را از نی نوای_ چوپانان لر،در شبانگاهی که کنار آتش نشسته اند،می شنود،جانش بی تاب می شود،و می گوید،”سعدی_ تو،،پیام تو،مرا کشت،،ماه_ بلند_ شب های “شیمبار_ یادآور_ شلال_قامت_ دلبر است گویی برای مرد،و آستاره های آسمان_ کبود،فروغ چشمهای یار ،و می خواند،مثل چشمهای تو دیگر پیدا نخواهد شد،،
و این سفر،این مبارزه،و این حسرت ها،هر سال تکرار می شوند،تا مرد_ کوچ رو،بی دریغ بودن را از آفتاب بیاموزد،و امید_ رسیدن را از رود،و رسیدن رود به دریا،یعنی آرامش،و آرامش_ او کیست،جز یاری که چشم به کمرکش_ کوه دوخته است،،؟

“مینا بنفش”آوارگی_ خیال_ سفر است،و پاس_ پاره پاره ی سگی از دور دست،خیال_ مرد را آواره تر می کند،مبادا که تریده،،مبادا که تریده،،و بانگ_ “هی جاری” که به دل کوه می نشیند و باز می گردد. 
__________
آرش صبا

مطالب مرتبط

Leave a Comment