حقیقت تلخ

داستان کوتاه حقیقت تلخ
مردی با ظاهری دلفریب و بسیار آراسته پشت فرمان اتومبیل لوکس خودش در حال حرکت است، به اطراف خوب نظاره کرده همه مردم را یک بیک ورانداز میکند. ناگهان جلوی پای زنی که نشان میداد وضع مادی خوبی دارد و منتظر تاکسی ایستاده تو قف کرده، بسیار مودبانه از او در خواست میکند که زن را بمقصد برساند؟ با یک مقداری مکث و تردید از طرف زن اما مرد با آن ظاهر دلفریب و زبان چرب و نرمی که دارد باعث میشود که زن بلاخره راضی شود و با تشکر سوار بر اتومبیل آن مرد ناشناس شده روی صندلی جلو بنشیند! بعد از سلام و علیکی مقصد خودش را اعلام میکند. آن مرد ظاهرا جنتلمن و شیک پوش با سرعت بطرف محل مورد نظر یعنی آدرس زن حرکت میکند! مرد بدقت به زن خیره میشود و بعد میگوید ببخشید من تشنه هستم اگر میل دارید برای شما هم نوشیدنی تهیه کنم؟ زن تشکر میکند مرد دست در جیب میکندمقدارپولی به زن میدهد و میگوید چون جای توقف ممنوع ایستاده شما زحمت آنرا بکشید و بخرید؟ جلوی فروشگاه بزرگی ترمز میکند، از زن میخواهد سریع پیاده شود و زود بر گردد! زن با عجله و دست خالی بطرف فروشگاه با همان پولی که آنمرد داده راه میافتد اما پس از لحظاتی که برمیگردد اثری از اتومبیل آخرین مدل و آنمرد شیک پوش نمیبیند! آه از نهادش بر میاید چون تمام دارایی و پولهای خودش را که تازه از بانک گرفته، داخل کیف در اتومبیل آنمرد ناشناس جا گذاشته و ربوده شده؟ با عجله شروع بدویدن میکندهنوز صد قدمی بیشتر نرفته بود که کیف خود را کنار خیابان پیدا میکند، ابتدا خوشحال میشود اما وقتی کاملا کیف را خالی میبیند گریه امانش نمیدهد؟ چون هیچ نام و نشانی از آن شخص ندارد چطور و چگونه میشود پیدایش کرد؟!
این شخص به مستر تومارو معروف بود زیرا همه چیز میخرید و وعده فردا را میداد، البته تمامی فرداهای دیگری که هرگز نیامده… با ظاهر شیک و بسیار دلفریب به فروشگاههای بزرگ سر میزد اتیکت قیمتها را جا بجا کرده با نازلترین قیمت گرانترین اجناس را میخرید، چون به ظواهر بیشتر از واقعیتها توجه میکنند بنابراین برنده بود و از این حربه برای موفقیت خودش دقیقا استفاده مینمود!؟ روزی برای استخدام در صف طولانی ایستاد و آن شرکت فقط بیک نفر کارمند بیشتر نیاز نداشت، با اینهمه متقاضی زیادی مراجعه کرده بود! خوب حواسش را جمع کردو بحرفهای آدمهایی که پشت سر هم ایستاده و صحبتهای گوناگون میکردند گوش میداد؟ بیکی از آنها نزدیک شد چون شنید معرفی شده از طرف شخص با نفوذی هست سریع مشخصات او را یاداشت کرد و بلافاصله اولین نفر از بین جمع داخل شد! نشست روبروی رئیس وگفت. « جناب آقای فلانی معروف مرا معرفی نموده با این مشخصات البته چیزهایی که یاد داشت کرده بود را یکی پس از دیگری با آب و تاب بیان مینمود» رئیس مربوطه زود با احترام به آن شخص او را برای شروع بکار دعوت نمود! مستر تومارو با خوشحالی از در شرکت بیرون زد و به ریش تمام افراد حاضر در صف خندید؟ بنابراین مستر تومارو باین صورت برای خودش کار و شغلی مناسب دست و پا نمود! کارش تنها در آنجا استراحت و در بیشتر مواقع بیکاری بود؟ مستر تومارو برای خرید مایحتاج روز مره زیاد خودشو اذیت نمیکرد، هر فروشگاه و مغازه ای که پا میگذاشت از هر چیز برای تست کردن مقداری نوش جان میکرد و قتی از اینهمه مغازه بیرون میرفت کاملا سیر شده بود. زرنگی مستر تومارو باصطلاح خودش بینظیر بود و کسی بگرد پایش هم نمیرسید!؟ بهر خونه که پا میگذاشت بلاخره چیز باارزشی را میتوانست در فرصت مناسب پیدا کندو با دستی پر از منزل دوستان پولدارش بیرون بزند…
طلای زیادی از کیف افراد ناشناس نگون بختی بچنگ آورده بود و بدل آنها درست شبیه خودش برای هر کدام ساخته بودند، بهر گالری طلا که پا میگذاشت در فرصتی مناسب طلای اصلی که برای فروش آورده که پولش را هم گرفته بود با آن طلای بدل تعویض مینمود و ماهرانه تحویل میداد و بی درد سر و آرام از طلا فروشی بیرون میزد، بدون آنکه کسی حتی کوچکترین شک هم باو کرده باشد!؟ برای مسافرت هم خود خط مشی در نظر گرفته بود دست خالی بسفر میرفت و دست پر با ساکی بسیار مدرن که نشان میداد پر محتوا ست از فرودگاه بیرون میرفت در حالیکه صاحب آن ساعتها دربدر بدنبال ساکش میگشت؟! گاه گاهی هم هوس میکرد خود را بشکل یک زن در آورده و کاملا تغیر چهره میداد آنچنانکه ابدا قابل شناخت نبود و درست او هم کارهای مستر تومارو را انجام میداد البته باسم خانم دیروز، چون او با کلک ثابت میکرد همه چیزهایی که بر داشته پولش را دیروز پرداخت کرده او هم بهمین جهت به میس یستردی معروف شده بود! هچکس شک هم نمیکرد که اینها یکی هستند و اصولا نفر دومی وجود ندارد؟! بله بلاخره مستر تومارو تصمیم گرفت ازدواج کند اما باکی با همان خانمی که باسم میس یستردی بود.. جشن بزرگی بر پا میکند و همه بزرگان شهر را دعوت مینماید، داماد به بهترین صورت در جشن شرکت کرده اما از عروس که در حقیقت کسی جز خودش نبود خبری نیست؛ بنابراین عروسی انجام نمیشود؟ وقتی کاملا کلافه شده بودند و از دیر کردن عروس ساعتها میگذشت مستر تومارو شروع به گریه زاری و فریاد کرد که بمن نارو زدند ،دروغ گفتند آنقدر گفت و گفت تا بلاخره یک آدم خیر خواه پیشنهاد داد که در همانجا دخترش را بعقد مستر تومارو در بیاورد البته اگر داماد موافق باشد؟! مستر تومارو کمی مکث کرد و بعد گفت. «حالا که شما خیلی اصرار میکنید باشه منهم قبول میکنم.» عاقد دختر میلیاردر معروف از همه جا بیخبر و فریب ظاهر او را خورده را بعقد جناب مستر تومارو در میآورد!؟
بدین ترتیب مستر تومارو با کلک و حقه بازی صاحب یک پدر زن سرمایه دار و یک زن زیبا میشود؟؟ همچنان مشغول و بکارهایش ادامه میدهد که یکشب خواب وحشتناکی میبیند تمام افراددی که بهشون نارو زده یکجا جمع شده و آتش مهیبی بر پا کردند و تصمیم دارند او را داخل آتش بیاندازند بعد این خواب از خودش متنفر شده متنبه میشود و تصمیم میگیرد انسان راستگو و پاکی شود، آخرین سعی و تلاش خود را میکند تا جبران گذشته های ننگین و نادرستش را کرده باشد! بمحض اینکه حرفهایش را مردم میشنوند باور نمیکنند و خیال میکنند دیوانه شده؟! هر چه او سوگند میخورد مردم بیشتر به عقلش شک میکنند و بناچار تسلیم حرف مردم شده به تیمارستان رهسپار میشود.. آنجا با خودش مدام میخندد و آنقدر میخندد و میخندد که همه دیوانه ها میگویند این از ما دیوانه تر است. بنابراین در دیوانه خانه سالها ماندنی شده در آنجا هم به مستر کریزی معروف میشود! وقتی میپرسند چرا آنقدر میخندی؟؟ اینطور میگوید.
وقتی آنهمه دروغ گفتم و کلک زدم و حقه بازی کردم دزدی و اجحاف نمودم کسی نگفت من دیوانه ام همه یکصدا گفتند عجب آدم زرنگی همین باعث میشد که بیشتر تشویق به این کارهای نادرست شوم اما اکنون که حقیقت را میگویم و واقعیت را بیان میکنم میخواهم یک انسان واقعی باشم مرا مجنون میپندارند برای همین باین زندگی و به ظاهر بینی و حماقت آنها باید خندید……
 
 
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
اتریش وین
22.07.2021
 
 

مطالب مرتبط

Leave a Comment