سایه تنهایی فصل بیست و یکم

فصل بیست و یکم

مادرآه سردی کشید و تمام غصه هایش را به باد هوا داد. احساس میکردم کمی سبک شده لبخند بیرنگی گوشه لبهایش را پوشانده بود. از من می خواست بیشتر پیشش بروم؟
گفتم:حتما عزیزم دستهایش را بوسه زدم با خدا حافظی گرمی از هم جدا شدیم. ترجیح دادم پیاده این راه را طی کنم خیلی در لاک خودم فرو رفتم و به این می اندیشیدم که آنها همیشه عاشق بودند؛ اما قدر عشقشان را کسی در ک نمی کرد ونمی دانست؟ برای همین تنها بودند یاد این جمله افتادم که همدلی از همزبانی خوشتر است. من با مادر محمد همدل بودم احساس قشنگ مادری، عاشقی؛ فداکاریهای او را به خوبی درک می کردم. اینطور مادرها کم نیستند؟ زندگی پر ماجرای محمد و خانواده اش که هنوز آتشی زیر خاکستر دارد! اما به زودی پدیدار خواهد گشت خیلی شنیدنی بود؟ راستی محمد عزیز من از یک پدر و مادر عاشق به دنیا آمده برای همین اینقدر شوریده و شیداست.
من هنوز در مورد خودم چیزی نگفتم؟ قدمهایم را تند تر کردم به مردم نگاه میکردم هر یک را می دیدم که در فکر عمیقی فرو رفته ، تصور می کردم هر کدام از آنها در زندگی پر از ماجراهای بزرگ و مشکلات حل نشدنی خود مانده و عاجزند! زندگی با همه ما به نوعی نمی خواهد بسازد و همیشه سر نا سازگاری را می گذارد، همه چیز سخت تر میشود. ناگهان به خاطر آوردم امروز به شرکت سر نزدم ،چرا که بسیار مشتاق بودم رازهای زندگی محمد را بدانم ؟حالا میفهمم که چرا محمد نمی خواست من چیزی از زندگیش مطلع شوم! باز مجددا یاد امین افتادم ،اگر گناه من و محمد را نبخشد چه خواهد شد؟ ناگهان صدای ترمز ماشین جهت نگاهم را تغیر داد!

محمد بود نگهداشت پایین آمد دسته گل قشنگی همراه با جعبه کوچکی هدیه برایم خریده بود؛ زود مرا دعوت به سوار شدن کرد ،گل را با یکدنیا عشق تقدیم نمود. او را بهتر شناخته بودم و بیشتر می خواستمش دستهایم را بوسه زد.
گفتم: عزیزم ممنون از تو مرسی که هستی، بودن تو زندگیست و ندیدنت با مرگ برابری میکند.
گفت:آرام جان چی شده ؟
گفتم: هیچی امروز احساس عشق بیشتری به تو دارم.
گفت:من هم عزیزم هر روز بیشترو بیشتر میشه! جعبه کوچک قرمز رنگی که محمد هدیه داده بود، بی نهایت مرا خوشحال کرد؟ نوشته رویش را که تقدیم به تنها ستاره قلبم بود، خواندم. شروع به گشودن آن نمودم ؛از شوق دهانم باز ماند؛ یاقوت قشنگ قرمز رنگی که طرح آن شکل دل بود،عقل و هوش را میبرد! بخصوص اگر از طرف محمد عشقم باشد.
گردنبند را بوسیدم گفتم: چقدر زیباست ممنونم عزیزم
با لبخند گفت: قابل شما را ندارد، با این زیبایت چند برابر خواهد شد. گلهای سرخی که برایم آورده بود تک گل سفیدی بین آنها بچشم می خورد.
گفتم :چه گلهایی عزیزم لازم نبود.
محمد گفت: تو مثل گلهای سرخ هستی و فرزندمان هم آن سفیده است.
جلو رفتم محمد گفت: چیکار میکنی مگر نمی بینی من پشت فرمون هستم؟
گفتم: ببخشید حواسم نبود، می خواستم ازت تشکر کنم. به رانندگی ادامه داد، اما زیر لب آهنگ عاشقانه ای را زمزمه میکرد و برایم می خواند! صدای قشنگی داشت خوب که تا آخر گوش کردم.
گفتم: نمی دانستم که اینقدر دلنشین می خوانی.
به شوخی گفت: حالا کجاشو دیدی ؟خیلی هنرها دارم بعدا رو خواهم کرد. هردو با هم خندیدیم راستی خوشبختی بیشتر از این نمیشه! نمی دانم چرا وقتیکه خوشحال بودم، یاد امین میافتادم وحشت میکردم؟ ای کاش هرگز بر نگردد، یعنی در جای دیگری زندگی خوشی داشته باشد.اما خیال بیهوده ای بود چون حداکثرتا پایان دوره کلاس آنجا میماند، بعد از آن بر خواهد گشت! محمد خیلی آهسته حرکت میکرد میخواست دیر تر برسیم، دور شهر مرا چرخاند ،هراز گاهی بوق میزد، ادای عروس و دامادها را در می آورد. من قند توی دلم آب می کردند. به چهره جذاب و سیمای مهربان محمد خیره شدم؛ سایه مژگان بلندش از نیمرخ تا ابروادامه داشت او را زیباتر نشان میداد. کم میخندید اما لبخند گیرا و جذب کننده ای لبهایش را پوشانده بود؛ باهمان قلب مرا هم نوازش میداد و به تپش می انداخت. اگر هم مردنی باشد در کنار او حاضرم ؛عشق یعنی همین و بس. تا به منزل رسیدم تلفن صدایش بلند شد فورا گوشی را برداشتم.بله امین جان تو هستی ؟
خودم هستم کجا بودی ؟
چند ساعت منتظرم!
گفتم: جایی نبودم منزل مادر شما.
گفت: خیلی خوبه بیشتر برو سر بزن.
گفتم: مرتب آنجا هستم با هم درد دل میکنیم.
گفت: مادرم چی میگه؟
گفتم: هیچی از گذشته از آینده و حال.
گفت: پس همه چیز را برایت تعریف کرده؟
گفتم: بله همه چیز را میدانم که زندگی پر مشقتی داشتید ولی یک چیز در زندگی شما حرف اول را میزده.
گفت: بنظر تو چی بوده؟
گفتم : عشق .
گفت: بله خوب فهمیدی عزیزم.
امین ادامه داد برای همینگه من اینقدر دوستت دارم. با خودم گفتم چرا ادامه دادم؟ داشت صحبتها بالا میگرفت و حرفهایی زده میشد !
گفتم: امین کلاست کی تمام میشه؟
گفت: معلوم نیست اما باور کن هر لحظه ای که تمام بشه مرا در کنار خودت می بینی! به امید آنروز مواظب خودت باش خدا نگهدار. امین درد بزرگی بود به این زودیها جا خالی نمیکرد، او محکم و استوار در جای خودش ایستاده بود و مدعی بسیار بزرگی محسوب میشد. محمد هم در همان لحظه اتومبیل را پارک کرده بود و آمد.
گفت: راستی خیلی طول کشید تا جای خالی پیدا کنم برای پارک ماشین ،طولانی شد!
گفتم: مهم نیست بیا گردنبند را به گردنم آویزان کن ،می خواهم سلیقه تو را ستایش کنم. گردنبند را از جعبه بیرون آورد و در حالیکه موهای مرا در پشت سرم جمع کرده و با گیره وصل مینمود؛ آن را به گردنم آویخت. در آینه چهره خودم و محمد را که پشتم ایستاده بود میدیدم. ای کاش امین در کار نبود و فقط من و او بودیم. به محمد نگفتم که امین زنگ زده، چون از صحبت کردن من و امین ناراحت میشد. عاشقانه نگاه میکرد زیبایی مرا تحسین مینمود.
گفتم:گردنبند، بسیار شیک و جالبی خریدی ممنونم عزیزم.
محمد گفت: قابل تو را ندارد، تمام جواهرات دنیا را زیر پایت میریزم. او نمی دانست که مادرش همه چیز زندگی آنها را لو داد ه و مرا کاملا در جریان گذاشته !

پرسید راستی مادر را دیدی؟
گفتم: بله.
سوال کرد:چی میگفت؟
گفتم: هیچی در مورد کار، زندگی ،غذاو قلیان.
گفت: چرا قلیان؟
گفتم: آخه رقص عروسکها برایم جالب بود ،او هم تعریف کرد که این قلیان مخصوص پدر بزرگم و از آنهاست که به یادگارمانده؟ مطابق معمول غذا را با کمک هم درست کردیم، میز را چیدیم و شروع به صرف آن نمودیم.
پرسید : خوشمزه بود؟
؟گفتم: کمی بی نمک بود، خوب مگه نشنیدی که میگن آشپز که دو تا شد غذا یا شورمیشه یا بی نمک؟ هر دو خندیدیم و کمی نمک به آن اضافه کردیم.

آن روز هم با شادی و خنده گذشت. کمتر به شرکت میرفتیم یک روز در میان در کنار هم بودیم. شب و روزمان با هم می گذشت. انتظار کشنده ای ،آمدن امین در پی داشت ؟ چون مشخص نبود هر لحظه بیم آن میرفت که در باز شود و امین در آستانه در ظاهر شودومدعی بزرگی برای ما خواهد شد. فردا صبح زود به شرکت رفتیم ،کارها مطابق معمول روی هم انباشته شده بود.همه منتظر انجام کاری که مدام امروز برو فردا بیا به آنها گفته میشد ،بودند؟ یک لحظه دلم به حالشون سوخت ،تصمیم گرفتم همه کارها را تا پایان شب هم که شده تمام کنم! اما تمامی نداشت ؛خیلی انبوه شده بود و روزهای زیادی را می طلبید. میبایست خوب بررسی کنم تا جواب درست می گرفتند.آنهم مستلزم خواندن دقیق و تمرکز فراوانی بود که من نداشتم، واقعا از انجام آنها عاجز بودم. زنگ زدم و مجددا از محمد خواهش کردم او آمد و کارها را تند و تند انجام دادیم ،تا غروب کار میکردیم .کم کم شرکت خالی میشدوخوشبختانه کارها را سر و سامان می دادیم تا همه چیز به پایان رسید. محمد سخت تلاش میکرد بسیار پر کار و خستگی نا پذیربود

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

20 دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment