سایه تنهایی فصل شانزدهم

فصل شانزدهم سایه تنهایی

محمد در تماسی گفت: مادر و خانواده اش مرا دعوت کردند! با اتو مبیل به دنبالم آمد و دسته گل بسیار زیبایی را به من تقدیم کرد؟ چقدر عشق زیبا بود زندگی با وجود محمد خوشبختی به همراه داشت. دیگه احساس تنهایی نمیکردم وجود امین هم فراموش میشد. مادر و پدرم مرتب با من در تماس بودند که هر چه زودتر به نزد آنها باز گردم!
گفتم: عزیزم شما آماده شدید برای یکماه کارهای اداره را انجام بدید؟

گفت: بله حتما سعی میکنم از خودتان هم بهتر کارهای شرکت را سر و سامان دهم.
گفتم : خیالم از جانب شما کاملا راحت.
محمد گفت: حالا کی قرار پیش خانواده برید؟
گفتم: حدود بیست روز دیگه.
گفت: من کارهای شرکت خودمان را بررسی میکنم، بعد نوبت شماست.خیلی خوشحال بودم به آرزوم رسیدم،محمد کنارم بود و عشق خودش را اعتراف میکرد اما تنها نگرانی من از جانب امین بود! او هراز گاهی تماس میگرفت و جویای حال من میشد؟ اما از آمدن خبری نبود!  با وجود محمد بسیار خوشحال بودم ولی نمی‌خواستم به امین ضربه ای مهلک بزنم. انگار خداوند اسباب آنرا فراهم کرده تا این مسئله با خوبی و خوشی راه حل مناسبی برایش پیدا شود. محمد هم از شادی در پوست خودش نمی‌گنجید اما میدیدم لحظاتی چهره اش درهم میرفت، قطعا میدانست که عمر بودن با هم بسیار اندک است.
به دعوت خانواده امین پاسخ مثبت دادم؛ برای اینکار، محمد به دنبالم آمد. آخرین تلاش خودم را برای هر چه زیباتر شدنم انجام دادم. چنان شدم که محمد از تعجب دهانش بازمانده بود! تنها به نگاه کردن اکتفا میکرد. من خیلی دلم میخواست دستانم را غرق در بوسه نماید. شانه به شانه یکدیگر از شرکت خارج شدیم. مطابق همیشه در اتومبیل را برویم گشود؛ با خنده و شادی در کنار هم نشستیم. دسته گل زیبائی برایم آماده کرده بود تقدیم کرد.
گفت: گلها خیلی شبیه تو هستند، رنگ، بو، لطافت، عمرت مثل گل نباشه؟
گفتم: عزیزم خیلی از لطفت ممنونم. آهنگ ملایم و عاشقانه ای به گوش میرسید. من و محمد مست از عشق اما پنهانی، چرا که عشق ممنوعه ای بود که باید تظاهر به نداشتن آن میکردیم. بسرعت رسیدیم به محله قدیمی کوچه باریکی که بوی یاس امین الدوله همه جای آن پیچیده، خونه قصر مانندی که پنجره ای با پرده‌های اطلسی مشرف به خیابان داشت. درب خانه قدیمی، رنگ و رو افتاده را با خواجه خبر کن به صدا در آوردیم ! مادر با لبخند همیشگی در را گشود؛همه اینها را پشت سر گذاشتیم پس از چند پله وارد حیاط شدیم. مطابق گذشته کنار حوض ایستادم مشغول به تماشای ماهیهای زیبا، همچنین گلهای شب بو و شمعدانیها شدم. محمد از من فاصله گرفت و به اتاق دیگری رفت؟ چه زود دلم برایش تنگ شد! خانواده محمد همه آمدند و خوش آمد می‌گفتند و جای امین را خالی کردیم. همه چیز مهیا بود اما محمد داخل اتاق نمی‌آمد؟ دلم می‌خواست بدون ترس و بی مهابا کنار هم می‌نشستیم و اعتراف می‌کردیم که هر دو عاشقیم؟ اما نمیشد غیر ممکن بود امین چه بر سرش می‌آمد! خانواده امین چه نظری در مورد من پیدا می‌کردند؟ گرم صحبت شدیم واینطور فکر می‌کردیم ،همشون مطلع شدند که ما چه تصمیمی داریم؟ من اشتباه میکردم؛ در واقع از همه چیز بی خبر بودند و مرا عروس خود، یعنی نامزد امین می‌پنداشتند. از دیر آمدن امین هم نگران بنظر می‌رسیدند!
مادر با حالتی آشفته و پریشان میگفت: چرا اینطور شد امین همیشه دو سه روز بیشتر خارج نمی‌ماند و بلا فاصله بر میگشت نمیدانم چه پیش آمده؟
من اظهار نگرانی میکردم وبرای اینکه آنها را دلداری دهم، مژده آمدن امین را به زودی پیش بینی میکردم. گفتن دروغ و تظاهر کردن حد لاقل برای من سخت بود؟ ته دلم قنج میزد، از این لحظات طلایی و توفیق اجباری غرق شعف و شادی بودم! محمد نزدیک نمیشد که مبادا راز درونش فاش شود؛ من جای خالی او را در کنارم کاملا احساس میکردم.
وقت شام رسیدهمگی در کنار هم مشغول غذا خوردن شدیم. مادر از گذشته‌ها ی دور میگفت. از خاطرات پیش از به دنیا آمدن امین، همگی گوش به صحبتهای پر معنای او داشتیم؛ از هر دری سخن به میان آمد. محمد در جمع حاضر نشد؟ بعد از تمام شدن شام و دسر باز هم صحبتها از امین گفته شد. همه اعضای خانواده امین را خیلی دوست می‌داشتند و بی صبرانه منتظر بودند که بر گردد. خواهرها با عشق و علاقه خاصی نگاه میکردند؛ با صحبتهای زیبا مرا دلداری می‌دادند وفکر میکردند که من نامزد و نشانه ای از امین هستم. من آرزوی سلامتی برای امین کردم و به اتفاق محمد از جمع گرم و صمیمی خانواده امین جدا شدم وبا گفتن شب بخیر آنها را ترک کردم.
دلم به حال امین و خانواده او میسوخت از اینکه به من اعتماد دارند و من خیانت به این اطمینان میکنم، از خودم متنفر میشدم! چه کنم که من عاشق بودم؛ با تمام این حرفها باورم نمیشد محمد مال من شده، مرتب باهم در رفت و آمد هستیم. کمک برای کار شرکت، صرف غذا در منزل یا رستوران وای چه خوشبختی بزرگی! محمد سکوت کرده ، به آرامی مشغول رانندگی بود. شاید به پایان این داستان می‌اندیشید، یقینا عذاب وجدان هم گرفته بود. اما من خوشحال بودم چون به این صورت بار گناهانم کمتر میشد. محمد مرا تا منزل رساند، در اتومبیل را برویم گشود. در تمام طول راه ساکت بود وهیچ حرفی نمیزد؛ من پیاده شدم. لحظه آخر چشم در چشم شدیم. ناگهان قلبم فرو ریخت حرارت عشق را کاملا حس مینمودم، دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد بکشم و بگویم اما نمیشد. دستش را جلو آورد و دست داد، با چشمانی پر از استیصال به سرتا پای من نگاه میکرد. یقینا اینگونه تصور میکرد که من از آن او نیستم ودزدانه مرا می‌بیند؛عشق ممنوعه برادرش میباشم؟ خیلی نا گوار بود در حالیکه قطره اشک را در چشمان زیبایش میدیدم، سایه بون مژگان بلندش این قطره را می‌پوشاند، بطرف دیگری نگاه میکرد. بدین ترتیب بغض خودش را پنهان میکرد.  با خدا حافظی تلخ و صدای گرفته ای، سوار اتومبیلش شد و با سرعت از پیچ خیابان محو شد.
من ومحمد نا خواسته عاشق یکدیگر شدیم؛ اما هیچ خیانتی در کار نبود؟ اصولا قبل ا ز دیدن امین با محمد آشنا شدم و دلباخته یکدیگرگشتیم. امین تنها ارتباطش با من تلفن بود، اما او هرگز نمی‌دانست که این چنین بوده باشد. هر وقت فرصتی پیش می‌آمد من و محمد پارک، سینما وهمچنین با صرف غذا لحظه هایمان به خوشی میگذشت. وقتی او نبود میل به هیچ چیز نداشتم من سخت عاشق بودم. در این احساسها همیشه یکطرف بیشتر از طرف مقابل ؛عشق میورزد و آن من بودم. قلبم از شنیدن نامش میلرزید و از دوریش اشک می‌ریختم! عجب روزهای شادی را سپری میکردیم. تنها نگرانی و ناراحتی ما همانا عذاب وجدان لعنتی بود، هر دوی ما سعی میکردیم که انسان باشیم. چند روزی میگذشت که امین تماس تلفنی نداشت؟ خیلی نگران شدم زنگ به محمد زدم که از او سئوال کنم؟

او هم مثل من بود!
گفت: ممکن مادرم با او در ارتباط باشد.  به مادر امین زنگ زدم صدایش مهربان و گرم مثل آفتاب جنوب بوی عشق میداد، از ارتباط من بینهایت خوشحال شد.
گفت:راستش امین هر روز با من در تماس هست اما امروز هنوز زنگی نزده؛ در حالیکه می‌خواست من را خوشحال کند.
ادامه داد: مطمئن باش که حالش خوب است.
ادامه داد: عزیزم کی شما را می‌بینم؟ باین ترتیب از من می‌خواست به خانه شان بروم! کمی ترسیدم نکنه از وضع ما با اطلاع شده حالا میخواهد زیر پای مرا بکشد تا حقیقت را باز گوکنم؟  به خودم نهیب زدم این چه فکری که من میکنم؟ هیچکس تصور آن را هم ندارد که من و محمد با هم هستیم ؛عاشق و دلداده یکدیگر باشیم!  به خودم هشدار دادم که نباید فکر خودم را اینگونه نگران کنم. کارهای شرکت را کم‌کم انجام میدادم که محمد آمد؟
گفتم: عزیزم آمدی خیلی منتظرت بودم دلم برات تنگ شده !محمد هم درست احساس مرا داشت.
پرسید کجا میری؟
گفتم : مادرت مرا دعوت کرده.
گفت: باهم میریم من میرسو نمت.
گفتم: باشه فعلا کمکم کن تا نامه‌ها با هم کارشان تمام شود، بعد به منزل شما خواهیم رفت. سیمای مردانه، لباس بسیار برازنده و شیک، بوی ادکلن خوشبو مرا از لاک تنهائی و همه چیز بیرون آورده. وجود نازنین محمد در قلبم طوفان سهمگینی را بر پا ساخته و هر لحظه بیم آن میرود تار و پودم از هم گسسته شود وازعشق او همه وجودم آب گردد. بینهایت برایم عزیزو محترم بود، از نجابت و پاکی چیزی کم نداشت؟ همین خصایص می‌توانست، هر شخصی را شیفته او سازد. قلبم مالامال عشق و رویای رسیدن به او بود. زندگی با او مثل پروانه‌های زیبایی بودند که هر لحظه از نظرم می‌گذشتند، من هم از تجسم آنها در دنیای دیگری سیر میکردم. محمد کنارم بود و کارها ی شرکت را با هم انجام می‌دادیم وسعی میکرد زیاد خسته نشوم، بسیار همراه و همدل خوبی بود. کارهابپایان رسید او با یکدنیا صفا مرا به منزل میبرد.می‌خواستم سخت او را در بر بگیرم اما حیا و شرم مانع میشد.
گفتم: عزیزم متشکرم از لطف تو.
گفت: من کاری نکردم مثل اینکه فراموش کردی که ما همکاریم؟ می‌بایست بهم یاری برسانیم و ضمنا من باید یاد بگیرم آن یکماه که تو نیستی؛ این شرکت را بگردانم.
گفتم : بله پاک فراموش کرده بودم! دریک اتاقک فلزی در همان اتومبیل محمد، نفسهایمان در یک فضا می‌آمیخت وجود او هوا را معطر میساخت. چشمانش را مانند همیشه به زیر می‌انداخت و شرمگین میشد، مرا دعوت به منزل مینمود. او خوب می‌دانست که من حیاط منزلشان را دوست می‌دارم؟
گفت: اگر میخواهی لحظاتی اینجا بمان، خوب حوض، ماهیها وگلها را تماشا کن.
ادامه داد: منهم به اتاقم میرم. من بجای تماشای دور و برم قد و بالای او را ورانداز می‌کردم! خدایا چقدر با جذ به و مردانه گام برمی داشت، وقتی هیکل ورزیده و رعنایش از نظرم نا پدید گشت. تازه متوجه مادر امین شدم!
گفتم: وای ببخشید خیلی وقت اینجا هستید؟
گفت: بله لحظاتی اینجا منتظرم سلام کردم شما متوجه نشدید!
گفتم: عذر میخواهم سلام از ماست، باید اعتراف کنم این حیاط شما خیلی زیباست من به راستی عاشق ماهیها و این شعمدانیها شدم!
گفت: خوب یکی از آنها را میتوانی با خودت ببری، ماهیها را دیگه تعارف نمی‌کنم چون باید به آنها برسی تو هم فرصت نداری؟
گفتم: بله همینطور.
به داخل سالن رفتیم هیچکس نبود! همگی سر کار و زندگی خودشان رفته بودند. تنها مادر غذای خوشمزه ای تدارک دیده و منتظر من بود.
مادرگفت: گویا با محمد آمدی برو صداش کن تا با هم غذا بخوریم. از این حرف مادر محمد سخت هراسان شدم!
گفتم: من صداش کنم؟ باشه اشکالی نداره…مادر به طرف آشپز خانه و پله‌ها رفت، تا همه چیز را مهیا کند. اتاق محمد ته حیاط بود در زدم صدایی نیامد؛ در را باز کردم توی اتاق نبود! صدای آب میامد به طرف حمام رفتم، محمد داشت دوش میگرفت. گفتم: عزیزم آنجایی صدای آب نمی‌گذاشت که حرفهای مرا بشنود جلوتر رفتم در حمام باز بود.
گفتم: محمد برای نهار میایی؟ اندام ورزیده بسیار برازنده ای داشت، من به خوبی او را میدیدم منتظر ماندم تا کارش تمام شود. بیرون آمد موهایش را هنوز خشک نکرده بود.
گفت: چرا آرام خانم شما اینجا هستید؟
گفتم: عزیزم محمد جان خیلی وقت منتظرت هستم!
گفت: برو میام.
گفتم: چطوری برم من ترا دوست دارم دلم می خواد….حرف مرا قطع کرد.
گفت: آرام جان مادرم خانه است برو کمکش کن.
گفتم: باشه میرم. دستهاموجلو بردم خیلی بهش نزدیک شدم تا او را خوب حس کنم؟ درهمان لحظه مادر محمد پشت سر من آمده و ما را تماشا میکرد! از تعجب دهانش باز مانده بود صدایش را صاف کرد.
گفت: غذا آماده است زودتر بیاید؟
نمیدانم چه فکری در باره ما میکرد؟ سرش را با نگرانی به زیر انداخته و قطعا همه چیز را حدس میزد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

10 دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment