فصل چهاردهم گلچهره

فصل چهاردهم

.حالا که مادرم این درد گریبان گیر او شده، خود و خانواده ام را با آن وفق دهم. نفهمیدم چگونه این راه را به این دوری پشت سر گذاشتم بدون آب و غذا به ویلا رسیدم. ظهر شده بود و خدمت کارها همه چیز را آماده کرده، منتظر من و پدرم بودند که سر میز نهار حاضر شویم. پدرم در اتاق خودش مشغول مطالعه بود تا مرا دید با خوشحالی جلو آمد.
گفت:« پس گلچهره کو ؛ کجاست؟»
گفتم:« نگران نباش میاد.»
الان کار داشت نمی توانست بیاد ،سلام رسوند. پدرم با نگاهی کنجکاوانه به وضع من و کارهایم خیره مانده بود فکر می کنم بو برده یک چیزی هست که من آنقدر افسرده با او روبه رو شدم. پدرم پرسید؟ پسرم راستش را بگو اگر واقعا مسئله ای پیش آمده بگو؟ چون امکان نداشت گلچهره بعد از شنیدن حقایق اینجا برنگردد، با آن شخصیتی که من از او سراغ دارم و می دانم با گذشت و بخشنده است، بخصوص بعد از شنیدن مشکل مادر که چنین اتفاقی برایش رخ داده، برای دیدن او هم شده بود به بیمارستان می آمد و او را می بخشید. لحظاتی سکوت برقرار شد با خودم فکر کردم بهتره با پدرم قضیه را در میان بگذارم و ببینم نظر او در مورد اتفاق پیش آمده گلچهره چیس ؟بدون مقدمه
گفتم:« پدر جان گلچهره ازدواج کرده من خودم همسرش را دیدم.»
پدرم در حالیکه خیلی متعجب شده بود گفت. غیر ممکنه چطور چنین چیزی امکان داره! چرا که او در عقد تو بوده.
خوب پدر جان میشه بطور غیابی هم این کار را انجام داد، من مدتها او را ترک کرده بودم و او هم اطلاعی از من نداشت به راحتی توانسته این کار انجام بده.
پدرم ناراحتی خودش را فراموش کرده بود و با صورتی که کاملا تکیده بنظر می رسید. با نگرانی
میگفت:« تو اشتباه میکنی شاید موضوع دیگری بوده و تو اشتباه برداشت کردی.»
اخه چه موضوع دیگری می تواند وجود داشته باشد، علنا مادر گلچهره هم بین حرفهایش حقیقت را به راحتی بر زبان میاورد.
خوب حالا می خوای چی کار کنی؟
هیچی تا آخر عمرم ازدواج نخواهم کرد. پدرم خندید
گفت:« فکر نمی کنی، مدتی بعد از حرفت پشیمان خواهی شد؟»
شاید هم همه چیز را بسرعت فراموش کنی. جوابی به او ندادم و به اتاق خودم رفتم. فکر گلچهره داشت مرا می کشت گریه را بلند بلند سر دادم آنقدر شدید که گلچهره هم بشنود و به سویم بیاید، از این عاشق فریب خورده دلجویی کند. سرش را روی زانوهایم بگذارم و موهایش را نوازش کنم و مجددا از عشق شدید خودم برایش قصه بگویم. این مدت زندگی قشنگی بود که به گمانم فقط رویا باقی خواهد ماند.
چرا که همه چیز تمام شده گلچهره مرا فراموش کرده و به سوی زندگی دیگری رفته، یقینا ایام خوشی هم با او خواهد داشت. تمام این فکر ها در ذهن و فکرش به چرخش در میآمد، واژه ها رقص کنان روح و جانش را به تلاطم در می آوردند. از او جز کالبدی بی جان و قلبی تهی و زندگی پوشالی چیزی بر جا نمی گذاشتند.
خدمتکاران ویلا همه چیز را مرتب و تمیز میکردند، اما چه سود زیرا که مادر درخانه نیست و جایش کاملا محسوس بود. من و پدر تنها شدیم شبها خیلی زود چراغ ها خاموش میشد، ویلا در تاریکی مطلق به سر میبرد. هیچ کدام حوصله کار و زندگی، شوق و ذوق، ادامه آن را نداشتیم. صبحها به زور از در ویلا بیرون می زدیم خیلی بی حال ،شل ، وارفته سعی میکردم هر طور که شده هر روز به مادرم سر بزنم وساعتی در کنارش بنشینم.
هنگامی که با دکترها صحبت میکردم آنها عقیده داشتند، میبایست چند ماهی بیشتر بستری شود شاید بهبودی حاصل گردد. اگر تحت نظر پزشکان باشد امکان اینکه عمل دوم با موفقیت صورت بگیرد بسیار فراوان است. نباید امید خودمان را از دست بدهیم، دوستان، اقوام، نوه های فلان و بهمان مدام به بیمارستان میامدند و دست گل های آنچنانی نثار مادرمیکردند. هنگامی که داخل اتاق مادرم می شدم مثل این بود که وارد گل فروشی بزرگی پر از گل های زیبا و رنگارنگ هستم.
با دیدن گل ها یاد گلچهره عزیزم در من زنده میشد. به سوی آنها نزدیک میشدم ،گلها را یکی یکی لمس کرده و به یاد صورت لطیف و بدن ظریف گلچهره بودم. او همانند گلی که پرهایش خوش رنگ و زیبا، بزرگ و درشت سرسبد قرار گرفته باشد بود. از همه گلها زیباتر و چشمگیر تر بنظر می رسید. چشمانم را از روی گلهای خوشبو بر گرفتم و بسوی مادرم دوختم. مادرم پرسید چرا پسرم توی فکر هستی به ناتوانی مادرت و مشکل او می اندیشی؟
تازه متوجه شدم مادرم خودش از وضعیتش کاملا مطلع است و می داند؟!! حرکت پاها را کاملا از دست داده و شاید تا آخر عمرش روی صندلی چرخ دار خواهد نشست.
گفتم:« مادر جان غصه نخور امکان اینکه کاملا بهبود پیدا کنی بسیار زیاد است.»
من و پدر دعا می کنیم هر چه زودتر مثل اول شده و به ویلا برگردی، خانه را روشن کنی.
مادر اشکهای گوشه چشمش را پاک میکرد، نگاه نگرانش را به نقطه نامعلومی دوخته بود.
با صدای غمگین و گرفته سوال کرد به گلچهره وضع من را اطلاع دادی آیا عذر خواهی مرا قبول کرد و من را بخشید؟
مادر جان گلچهره خیلی با گذشت و همه چیز را فراموش می کنه. تو هنوز او را نشناختی خیلی انسان بزرگواری ،علاوه بر صورت زیبا سیرت زیبایی هم دارد. انسان را تسخیر می کند. مادر لبخند کم رنگی گوشه لبانش را باز کرد.
گفت:« پس چرا به ملاقات من نمی آید؟»
اگر واقعا مرا بخشیده الان میبایست در کنار ما باشد.
جوابی نداشتم که به او بگویم سرم را به زیر انداختم سعی کردم موضوع را عوض کنم وبحث دیگری را به میان بکشم.
پدر جان شما چرا چیزی نمیگویی؟ پدرم سخت غمگین و پریشان بود و از شدت نگرانی حرفی برای گفتن نداشت کاملا اعصابش بهم ریخته بود.
گفت:« فریده جان ویلا دیگه هیچ جذابیتی برای ما ندارد.»
تو که نیستی همه چیز بی روح و زندگی سرد است، خدا کند هر چه زودتر با بهبودی کامل به ویلا با پای خودت قدم بگذاری. مادرم و پدرم هر دو با هم می گریستند. از دیدن این صحنه به شدت دلم گرفت به یاد خودم و گلچهره افتادم.
مادر جان تو باعث شدی گلم از من جدا شده و به دیگری بپیوندد، قلب مرا با خود از سینه بیرون کشید و قفسی تهی برایم به جا ماند. من بدون او جسم خودم را می بینم که اینطرف و آنطرف بدون هدف می چرخد و در به در دنبال گل گم شده خود میگردد. به روزهای خوشی که در کنار هم بودیم از بوی عشق سر مست میشدیم بارها و بارها اندیشده ام ،او مرا تنها رها کرد و رفت. اما در این میانه مادرم مقصر واقعی بود باید اعتراف کنم همین دنیا دار مکافات است او هم به همان میزان گناهش تنبیه شد. اما من از وضع او خوشحال نیستم به هر حال امیدوارم این روزهای بد هر چه زودتر به پایان برسد، آن روی سکه خودنمایی کند، خوشبختی به سراغمان بیاید.
دوستم بهزاد در این مدت بحرانی زندگیم هیچ وقت تنهایم نگذاشت، مدام مواظب من بود با صحبتهای با مزه و شوخی های خنده دار می خواست که روحیه ام را برگرداند و به من انرژی مثبت میداد. در تمام مدت به بیمارستان میامد، به مادرم سر میزد هر از گاهی با هم روبه رو میشدیم از اینطرف و انطرف صحبت میکردیم. اعتراف میکرد عجیب ترین قصه ای که تاکنون شنیده ام از تو و گلچهره بوده. حقیقتا باورنکردنی ایست این مسئله و قبول کردن چنین جریانی محال است. گلچهره عاشق تو بود از بچگی، با عشق تو بزرگ شد ،رشد کرد، مدتها انتظارت را کشید، اگر او را خوب شناخته باشی بسیار وفادار و با گذشت است. چطور این همه مدت نتوانستی کسی را که ادعای عاشقی و شیفتگیش را داری به خوبی درک کنی!
حرفهای بهزاد با معنا و منظور دار بود او تصمیم داشت در مورد موضوعی با من صحبت کند، او می خواست خودم با چشمم آنرا ببینم بعد قضاوت کنم. پرسید تو هنوز گلچهره را دوست داری؟
گفتم. این چه سوالی که از من می پرسی خوب کاملا مسلم است که هیچ کس نتوانست چنین قلب مرا بروباید و روح و جسم مرا به این راحتی تسخیر کند. به پاکی او هم ایمان دارم و به عشق خودم آقدر متعقدم که به هستی و زندگی هستم.
بهزاد گفت. اگر اتفاقی بیافته که او را ببینی چکار خواهی کرد؟
گفتم. نمی دانم و مطئمن هستم این آرزوی محالی ایست که هرگز به آن نمی رسم و تازه اگر هم او را جایی ملاقات کنم چه سود چرا که گلچهره ثابت کرد که عاشق نبوده و توانسته شخص دیگری را به زندگی و حریم عشقی ما راه دهد. نمی تواند با و فا و ثابت قدم بوده باشد.
بهزاد گفت. نه پژمان جان کاملا در اشتباهی دیدی گفتم تو اصلا گلچهره را نشناختی.

گفتم. بهزاد چی می خوای بگی حرفهای تو دو پهلو گفته میشه. منظور خودت را خیلی روشن بیان کن ؛من از حقیقت فرار نمی کنم اکنون در موقعیتی نیستم که برایم لای لفافه صحبت کنی.
گفت. پژمان جان می خوای روک صحبت کنیم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

2 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment