آقای نویسنده قسمت نهم و دهم

انگشتری پیدا کرده بودند، به نظر میرسید که بسیار ارزش بالایی داشته و مربوط به شخص سرمایه داری میباشد! جستجو برای یافتن صاحب این انگشتری شروع شد؟ همچنین برای یافتن کامل مدارک؛ اقدامات لازم بعمل میامد. جستجو های فراوان و گفتگو با فروشندگان جواهرات تک و فاخر رااز آدرس فروشنده و فروشگاه بسیار بزرگی را پیدا کردند که گمان بردند خود همان محل باشد. فروشنده بدقت به جواهر نگاه کرد و گفت. « این انگشتر قدیمی هست توی دفاتری که قبلا اسامی خریداران را ثبت میکردیم نام خریداران نوشته شده؟ » صاحب گالری فرصت زیادی خواست تا یکایک دفاتر را برسی نماید؛ چرا که میخواست نام صاحب این انگشتری گرانقیمت پیدا شود؟ روزها گذشت و مارگیریت و دوستان او همه به دنبال نام خریدار بودند، زیرا این اسم راز بزرگی را افشا میکرد که حقیت قتل آقای تامسون پدر مارگیریت مشخص میشد؛ همچنین مشارکت چارلی با یکنفر یا افرادی به اثبات میرسید!
روز شماری معکوس برای این حقیقت شروع میشد، دوستان مارگیریت انتظار سختی را میکشیدند تا بلاخره نام فروشنده پس از بررسی تمام دفاتر خریداران جواهر مشخص شد؟! بدون هیچ تردیدی خود چارلی و پدرش بودند که جواهرات بسیار نفیس را از این گالری سالها پیش خریداری نموده و هنگام در گیری و گلاویز شدن با پدر مارگیریت مستر تامسون، انگشتری از دستشان افتاده؟! دادگاه ماجرای این قتل را به چارلی نسبت داد؛ بعنوان همدست این عمل ناپسندی را که انجام داده او را شناخت و جرمش هم محرزشد! مارگیریت انگار تازه این داغ را دیده باشد، بغضی که سالها در گلویش مانده بود ناگهان ترکید و بلند بلند میگریست و میگفت. « آخر به چه گناه و جرمی این کار را کردند و پدر عزیزم را کشتند؟ » مارگیریت در حالیکه اشکهایکه به پهنای صورتش ریخته بود را پاک میکرد گفت. « این تنها گناه او نبوده دکتر رابرت نامزد عزیزم هم بدست همین نامرد بی کفایت خیانتکار سر بنیست شد و هیچگونه اطلاعی از او ندارم؟! » کم کم نوبت این گناه بزرگ چارلی هم خواهد رسید. ابتدا چارلی پس از شنیدن این موضوع کاملا قتل نامزد مارگیریت را رد کرد و گفت. « من اصلا دکتر رابرت را نمیشناسم و هیچ چیز از او نمیدانم؟! »
بچه ها این بار قول دادند باز هم مدارکی دال بر این ادعای او تهیه کنند تا این گفته های مارگیریت هم به اثبات برسد. مارگیریت دیگه این را قبول نمیکرد چون هیچ گونه مدرکی نبود تا غیب شدن دکتر رابرت و سپس پیدا شدن سر و کله چارلی برای خواستگاری و ازدواج با او اینجا آمده بود. اینها همه در یک زمان رخ داد، مارگیریت از بس گریه میکرد چشمانش پف کرده و سرخ شده بود. فامیل همه او را دلداری میدادند که بلاخره کاری قاتل کرده و یا چیزی در محل ارتکاب جرم چارلی جا گذاشته که بتوانیم بعنوان مدرک از آن استفاده کنیم؟؟ از آنطرف مادر مارگیریت برای دخترش بسیار نگران بنظر میرسید؛ حتی بیشتر از گذشته آیا این داستان غم انگیز آخرش به کجا خواهد انجامید! گفت. «چون دخترم مارگیریت به هر کس دل بسته بود از دست داد حالا هم تنها شده. » مارگیریت در به روی خودش بسته و حوصله دیدن حتی مادر را هم نداشت، از همه گریزان شده بود و فرار میکرد! همچنان دادگاه دیگری برای چارلی جنایتکار گذاشته شد، آمدن و رفتنن مارگیریت الزامی بود. قاضی پس از تشکیل دادگاه به چارلی مجرم گفت. تو ادعای بی گناهی میکنی اما این مدارکی که مربوط به دکتر رابرت بوده پیش تو چکار میکند؟ چارلی در حالیکه به پته تته افتاده بود گفت. « اینها را هرگز ندیده ام ونمیدانم چی هست؟! » قاضی لبخند معنی داری زد وگفت.« این نقشه که دکتر را ربوده بودی و به آن محل منتقل کردی در مورد آن صحبتی داری که از خودت دفاع کنی؟ » چارلی با لحنی که فکر میکرد قاضی بلف میزند گفت. « منظور شما از نشان دادن این مدارک چی هست آیا شما میتوانید با این مدارک مرا متهم کنید؟» قاضی گفت. « خیر اما مدارک بسیار محکمتری هست که شما اقدام به قتل دکتر نموده بودید.» در حالیکه چارلی عصبانی شده بود ادامه داد شما نمیتوانید مرا متهم کنید
 
 
 
بدون مدارک لازم که هیچکدام از اینها مدرک قویی نیستند که به من تهمت میزنید! همان لحظه قاضی بلند گفت. « لطفا دکتر رابرت را وارد کنید همه حاضرین مات و مبهوت دم در دادگاه و ورد دکتر را با تعجب نگاه میکردند!» مارگیریت که با نگرانی و غم فراوان ناظر بر این دادگاه چارلی خائن بود از دیدن دکتر رابرت نامزد و شهردار که فکر میکرد کشته شده نقش بر زمین شد! دادگاه در یک آن بهم ریخت و همهمه افتاد با زدن قاضی بر روی میز در فضای دادگاه سکوت بر قرار شد. تازه حال مارگیریت هم جا آمده بود اما نمیتوانست و غیر قابل باور بود دیدن دکتر رابرت که صحیح و سالم روبروی قاضی ایستاده و به سخنان او پاسخ میدهد! مارگیریت فریاد کشید رابرت عزیزم تو زنده ای؟ همه حاضران از شادی بی حد و حساب مارگیریت به وجد آمدند.
مارگیریت از شادی میگریست و دکتر رابرت هم اشکی که درچشمانش حلقه بسته بود را پاک میکرد. دکتر رابرت اینطور شروع به صحبت کرد. «من سالهاست که چارلی را میشناسم و به تمام کارهای نا درست او واقفم که مرتکب چه جنایتهایی که نشده و چگونه حق و حقوق دیگران را زیر پا نهاده.» در این رهگذر بهره های فراوان عایدش هم شده اما بخاطر اینکه مرا از سر راه خودش بردارد که هم جانشین شهردارشود و همچنین به نامزد من نظر دوخته بود و قصد فریب او را با پول و ثروت خود داشت؟! در حالیکه مارگیریت عاشق من بود او را وادار کرد که بدرخواست ازدواجش جواب مثبت بدهد و مرا هم ربوده بود و تصمیم داشت سر بنیست کند؟ در این موقع دادگاه از او سئوالاتی داشت مبنی بر اینکه کجا شما را برده و پنهان کرده بود؟؟ قاضی ادامه داد. « کامل و بدون کوچکترین اشتباهی قضیه را شفاف سازی نمایید تا همه ما در جریان کارها و رفتار او با شما قرار بگیرم! »
دکتر رابرت در حالیکه کمی آب مینوشید ادامه داد و گفت. « من مثل هر روز به دفتر کارم رفتم، هنوز دقایقی نگذشته بود که مردی سراسیمه وارد اتاقم شد؟ با گریه گفت. «نامزد شما خانم مارگیریت را چند نفر به زور سوار ماشین سیاه رنگی نمودند و با خودشون بردند!» درهمان لحظه دکتر رابرت با مارگیریت نگاهش گره خورد و در ادامه گفت. « من که نقطه ضعفم همان مارگیریت عزیزم بود؛ نفهمیدم بدون فکر از شنیدن نام نامزدم بسرعت دویدم و از اداره خارج شدم و با همان مرد به مکان دوری رفتم.» البته او مسیر را به من نشان میداد، بلاخره پس از ساعتی رانندگی گفت همین جاست. وقتی پیاده شدم همانجا بود که دوستان چارلی ریختند و مرا همراه خودش البته با چشمان بسته به سیاه چالیکه چارلی آماده کرده بود بردند؛ با دست و پایی بسته در گودالی انداختند!؟ باین جای صحبت که رسید قاضی گفت. شما بدون آب و غذا این مدت چکار کردید؟ رابرت با کمی مکث در حالیکه بیاد آن وضع و حال و هوا نگرانی را میشد از نگاهش خواند گفت. « البته بعد مرا جای دیگری منتقل کردند که داخل شهر بود و من صدای همسایگان را میشنیدم.» مارگیریت در گوشه سالن دادگاه ایستاده بود و بشدت میگریست، مادرش او را در حالیکه در آغوش گرفته بود دلداری میداد و نوازش میکرد. چرا که خود مادر هم گناهکار بود که دخترش را وادار به این ازدواج ننگین کرده و احساس گناه میکرد؟! دادگاه لحظاتی برای تنفس سکوت اعلام کرد، دقایقی بعد قاضی شروع جلسه را اعلام نمود و خطاب به رابرت گفت. « آقای دکتر رابرت تا اینجا گفتید که شما را ربودند و به مکان دور دستی رها کردند بعد هم به خانه ای منتقل شدید.» در شهربعد از آن چه شد؟ دکتر ادامه داد. « از آن پس یک مقدار وضع من بهتر شده بود آب و غذا هم میآوردند من فکر میکنم چون خیال چارلی از لحاظ شغل و نامزدی مارگیریت با خودش راحت شده بود با من رفتار بهتری پیدا کرده و تقریبا چیزهایی به من میرساند! » در همین موقع قاضی پرسید؟ چگونه شما را نجات دادند یا اینکه خودتون نجات پیدا کردید. دکتررابرت اینطور ادامه داد. « اجازه بدید از این ببعد را دوستم شهردار جدید برای شما تعریف کند! » شهردار جلو آمد و در تائید حرفهای دکتر رابرت گفت.« من آشنایی مختصری با یکی ازاقوام مارگیریت داشتم و از یکطرف دوست صمیمی دکتر رابرت بودم و دقیقا از اوضاع و احوال دکتر و همسرش مارگیریت اطلاع داشتم که چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست میدارند.» وقتی فامیل مارگیریت برای تحقیق آمده بود یکی از کارمندان گفت. «منزل ما نزدیک محلی که مردی به تازگی آنجا زندگی میکند اما اصلا ما ندیدمش تنها هراز گاهی صدای ناله او بگوش ما میرسد!؟»
بنابراین شک کردیم شاید دکتر همانجا باشد، بلاخره توانستیم کلید آن محل را از صاحبش بگیرم و ظاهرا برای سر زدن بخانه که در حال ریزش هست و برای تعمیر آن محل داخل خانه شدیم! کدکتر رابرت را دست و پا بسته بسیارنحیف و لاغر پیدا کردیم و پنهانی او را به منزل خودمان بردیم، بهش رسیدگی کردم تا بهتر شود؟ بقیه قضایا تقریبا مشخص شده و اکنون دکتر رابرت صحیح و سالم روبروی شما ایستاده . چارلی سرش را به زیر انداخته بود چرا که جرمش مشخص و خیانت آشکارش معلوم و راهی جز سکوت نداشت و تسلیم محض دادگاه بود. درست مثل بازنده ها بتظر میرسید همه چیز خودش را در مدت کوتاهی از دست داده درحالیکه فکر میکرد صاحب همه آنها شده اما اشتباه میکرد رسوا شد و به زندان افتاد البته به رای دادگاه سی سال حبس به جرم همدستی در جنایت پدر مارگیریت و آدم ربایی که هر دو جرم او مسجل شده و به کیفر اعمال خودش خواهد رسید. دادگاه با آزادی دکتر رابرت از اسارت چارلی و بهم رسیدن مارگیریت و دکتر رابرت پایان یافت. قشنگ ترین روز زندگی دکتر رابرت و مارگیریت آغاز شد ازدواج با شکوه آنها در تالار بزرگ شهر با بودن هزاران نفر طرفداران دکتر رابرت و مارگیریت با سرور و شادی انجام شد و قشنگترین عروس جهان با دکتر محبوب همگان ازدواج کرد. زندگی عاشقانه آندو از همان شب به حقیقت پیوست و آرزوی مارگیریت محقق شد در حالیکه چندی قبل او اززندگی بیزار و برایش به جهنمی تبدیل شده بود؛ اکنون خوشبخت ترین زنهای دنیا خودش را میبیند و احساس میکند! با اینکه دوست نمیداشت جای شوهرش را بعنوان شهردار بگیرد اما مارگیریت را مجددا بعنوان شهردار بزرگ شهر انتخاب کردند؟! کلید طلایی شهر را باو دادند در حالیکه همه رای باو میدادند و دکتر رابرت که از محبوبیت خاصی بر خوردار بود را بعنوان صدر اعظم وقت انتخاب شد.
دکتر رابرت بعنوان یک انسان واقعی هم بعد از کشمکشهای بسیار و فراز و نشیبهای فراوان، بلاخره به اوج سعادت مانند تمام انسانهایی که خوب هستند رساند و یک بار دیگر انسانیت و خوبی بر پلیدی و دروغ پیروز شد. زندگی تمام مردم آن دیار پا بپای مارگیریت و دکتر رابرت به خوشبختی رسید و از رفاه کامل همه شهر بر خوردار شدند. 
 
ملیجه ضیایی فشمی 
 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment