آقای نویسنده قسمت هشتم

چارلی پس از شنیدن جواب مثبت مارگیریت شهر را آیین بست و با خوشحالی فراوان خیلی بسرعت میخواست که مراسم را شروع کند اما مارگیریت جلوی اینکار او را گرفت و گفت. « دست نگهدار دوسال دیگر ازدواج ما صورت خواهد گرفت فعلا نامزد میمانیم تا من آمادگی خودم را برای ازدواج بتو اعلام میکنم؟ » چارلی عاشق قبول کرد که ازدواج به دوسال دیگر موکول شود؟ چارلی سر از پا نمیشناخت بگمان اینکه مارگیریت هم بلاخره تسلیم خواسته های او شده، شاید دیگر هیچ غمی ندارد، میرفت به همه آرزوهای خودش رفته رفته برسد! حالا زندگی به روی چارلی لبخند میزد. با از میدان بدر کردن و از میان برداشتن شهردار سابق دکتر رابرت و سپس نامزدش مارگیریت را هم در حقیقت از او ربود و برای خود انتخاب کرد و بر گزید! بنابراین دنیا بکام او خواهد بود.

شهر را آیین بستند خبرها زود بهمه جا پحش شد و رسید. در تمام شهر پیچید که مارگیریت نامزد سابق دکتر به نامزدی چارلی در خواهد آمد؟! همهمه و وله ای در شهر بر پا شد صحبتهایی به میان آمد وهر کدام نظری داشتند و زود قضاوت میکردند، غافل از انیکه کاسه ای زیر نیم کاسه پنهان است و مارگیریت تنها برای انتقام خون پدر به ازدواج دکتر رابرت و این نامزدی تن میدهدو او را بعنوان همسرآینده انتخاب نموده. البته ظاهرا اما کمتر کسی این واقعیت تلخ را میدانست یا حتی این مسئله را حدس میزد که این ازدواج صرفا برای رسیدن به مقصود مارگیریت است و از روی عشق و علاقه نمیباشد!! دختر خاله ماریا، پسر خاله جان و دختر دایی الیزابت هر کدام مشغول کمک کردن به مارگیریت بودند و لحظه ای غافل نمیشدند؟! برای اینکار تا پیروزی نهایی، هر روز کار و زندگی خود را رها کرده و فراموش نموده بودند و تنها هدف آنها به دست آوردن و افشای حقایق بود! بعد از میز گردهایی که با دوستان میگذاشتند و صحبتهای فراوان پیرامون همه مشکلات مطرح میشد که شاید خواسته آنها صورت حقیقت بخود بگیرد. بچه ها بمن اطلاع دادند که انسانی بسیار آگاه و خوبی را توسط یکی از دوستان پیدا کردند که حاضر شده به آنها کمک بکنه؟ خوشحال شدم و به انتظار آن روز نشستم. چارلی مرتب با من در تماس بود و من هم برای پیروزی نقشه خودم به بهترین شکل ممکن روز شماری میکردم! خودم را هر چه بیشتر به چارلی نزدیک کرده و در حقیقت دوست خوبی هم نشان میدادم؟ چارلی از اینکه من نامزدیش را پذیرفتم؛ بینهایت مسرور شده بود و هر چه ازش تقاضا میکردم امکان نداشت دستم را رد کند. فکری بخاطرم رسید؛ بله از چارلی خواستم معاون خود را کنار بگذارد، زیرا فرد لایقی نیست و اوضاع شهر را بی سر و سامان نموده؟! چارلی کمی مکث کرد و گفت. «عزیزم این حرفی را که تو میگویی درست هست یا غلط نمیدانم اما چون تو میخواهی حتما این کار را خواهم کرد و مستر پیتر را از سمت خودش بر کنار میکنم و شخص دیگری را برای معاونت خودم برمیگزینم! » گفتم. «عزیزم اجازه بده آن شخص را من انتخاب کنم؟ » چارلی باز کمی سکوت کرد و سرش را بعلامت جواب مثبت تکان داد. خوشحالی من وصف ناشدنی بود کم کم داشتم به خواسته های خودم نزدیک میشدم اما تا رسیدن به ایده آل هنوز فرسنگها فاصله داشتم؟! من باین زودی از پا در نیآمدم و به کوشش خودم ادامه میدادم. فامیل فداکار و خوب من مرتب در تماس بودند، چه از نزدیک و یا ارتباط با تلفن در جواب به آنها با یکدنیا شادی گفتم. «معاون چارلی که نفوذ زیادی در گروه آنها دارد رااز چارلی خواستم کنار بگذارد و عذرش را بخواهد تا ریاست او متزلزل شود اقوام شاد شدند. » گفتند. « ما با آن انسان ناشناس و نیک مطلب را در میان میگذاریم هرچه او گفت همان کار را خواهیم کرد!؟ » از طرف دیگر مادرم از اینکه من ازدواج ونامزدی چارلی را پذیرفتم؛ ابراز خوشحالی میکرد و مرتب میگفت. «دخترم بهترین فکر ممکن را کردی، با چارلی خوشبخت خواهی شد. »

مادرم خبر نداشت که این یک ازدواج سوری و بدترین اتفاق زندگی من هست که با قاتل پدرم در زیر یک سقف زندگی کنم و تازه احساس خوشبختی هم بکنم !! من از چارلی متنفر بودم، شعله انتقام در جانم افتاده بود و زبانه میکشید تا او را از پای در نمیاوردم نمیتوانستم بهیچ وجه آرامش بگیرم ؟؟ تنها چیزی که مرا به آینده امیدوار میساخت؛ همین نقشه ای بود که با دوستانم مشغول اجرای مراحل ابتدایی آن بودیم! چارلی عاشق بود و عاشق هم کور است و عیب معشوق را نمی بیند؟ تنها زیبایی و تنها ظاهر جمال او به نظرش میرسد و بس این موضوع موفقیت بسیارخوبی برایم بود. برای اجرای نقشه ای که بدون شک به پیروزی می انجامید؛ روحیه امیدوارکننده ای پیدا کرده بودم و زندگی را زیباتر از پیش میدیدم، در پوست خودم هم نمی گنجیدم! بلاخره بچه ها آمدند و نظر آن دوست ناشناس را گفتند؟ چارلی هم کم کم زیر آب معاون خودش را که مرد بسیار باهوش و زیرکی بود را زد و به خواست من به معاونت او خاتمه داد!؟ روزهای بسیارکمی مانده بود تا معاون هم میز خودش را ترک کند؛ البته شخص دیگری جایگزین او خواهد شد. آن کسی نیست؛ جز فردی که از دوستان ما خواهد بود و دشمن شماره یک چارلی که به جای معاون سابق خواهد نشست! چارلی هم قبول خواهد نمود، بدون اینکه از ماهیت آن دوست اطلاع درستی داشته باشد؟ زیرا تنها حرف من کافی بود و سندیت داشت، ذره ای تردید در مورد شخص جدید نداشت و نمیدانست که دستش در دست ما هم فکر و هم مسلک ما اما ظاهرا در کنار چارلی معاونت او را بعهده خواهد داشت!! چارلی هم این گوش به آن گوشش خبر دار نمیشد زیرا به انتخاب من ایمان داشت و اعتماد کامل میکرد؟؟ تمام رازهای ریاست خودش را کم کم در اختیار دوست ما یعنی معاون جدید خواهد گذاشت! آقای معاون کاملا با چارلی دوست شده بود، خودش را صمیمی و تنها یار و دوست مورد اطمینان جلوه میداد؟! اظهار نظرهای او در برقراری این ریاست نقش بزرگی را ایفا میکرد. هرچه مهندس آلن معاون جدید البته فرستاده ما میگفت همان میشد، چارلی با جان و دل می پذیرفت!! رفته رفته که اوضاع و احوال جور شد، آلن خودش را به چارلی نزدیکتر کرد و از فلان کارمند و کار فرما انتقاد میکرد؛ او را بعنوان یک کارشکن معرفی مینمود؟! صحبتهای آلن در مورد شخص مورد نظر به گوش چارلی میرسید، چون به آلن و کارهایش کاملا ایمان داشت و او را باور کرده بود؛ چشم بسته تمام حرفهای او را متین می پنداشت و به پیشنهاد او جواب مثبت میداد!؟ خواسته هایش زیاد میشد هر روز ایرادی بزرگ از کارهای یکی از کارکنان عالی رتبه میگرفت! با دلیل و برهان او را ارزیابی مینمود و بلاخره آن مقام را برای این کار غیرلایق اعلام میکرد؟ آنقدر در گوش چارلی میخواند چون نظرهای آلن برایش بسیار قابل احترام  بودعملی میشد. خیلی زود بیشتر کار کنان بلند مرتبه و فعال خود را از دست داد و چارلی آنها را اخراج کرد!! از آلن میخواست که در گذاشتن انسانهای مطلع و کار بلد به او یاری رساند؟ البته برای اینکه شک و شبهه ای به وجود نیاید، آلن کمی احتیاط میکرد؛ این مهم را به روزهای بعد و فرصت بهتری ارجاع میداد؟ چرا که میخواست چارلی کوچکترین تردیدی در این مورد نداشته باشد. روزها با شادی و شعف برای مارگیریت میگذشت و حس انتقام جویی از خون پدر و دکتر رابرت نامزدش، سخت او را آماده کرده بود! هر چه زودتر به این امر توفیق پیدا کند؛ روح پدر و نامزدش را شاد سازد. در این میان اقوام چون گذشته های دور به منزل مارگیریت سخت رفت و آمد میکردند. مادر مارگیریت از اینکه دخترش را شاد و خندان در کنار دختر خاله ها و دایی ها می بیند کمال رضایت را داشت. زندگی کماکان بر وفق مراد مارگیریت میگذشت، فرد خیری هم افراد زیادی را به معاون معرفی کرده و بجای کارمندان عالیرتبه چارلی آنها را قرار میداد؟! چارلی خیلی خوشبینانه به این تعوض ها نگاه میکرد و خوشحال بود. معاون جدید مسترآلن آنقدر بفکر کار صحیح و درست کارکنان و بهره و باز دهی فراوان و بسیار او شده؛ دیگه هیچ گونه شکی نداشت که تمام حرفهای معاون جدید آلن عین حقیقت است! ریاست او را به اوج میبرد. روزها با خوشی برای مارگیریت و همچنین برای چارلی جنایتکار خوش باور البته بگمان خودش بخوبی میگذشت.

تمام افراد اطراف چارلی که موافق ریاست اوبه عنوان شهر دار بودند رفتند؟ کسان دیگری جای گزین شدند که درست جبهه مخالف او را گرفته بودند! آخرین نفر هم از بین موافقان بلاخره او هم عزل شد. چارلی بدون آنکه بداند عملا خلع سلاح شد و کسی نبود که طرفدار او باشد در حقیقت ریاست عده ای را بعهده داشت که کاملا از او متنفر و مخالف درجه یک او بودند!! و بلاخره او را بجرم اختلاس و خیانت تحویل قانون و برای اجرای حکم به آنجا سپردند؟ مارگیریت از اینکه نقشه اش عملی شده سر از پا نمیشناخت که کم کم رسوایی چارلی افشا شد و همه شهر باین خیانت او پی بردند؛ چون فهمیدند که مارگیریت دست چارلی را با کمک دوستان رو کرده و آن درون پلیدش را بهمه گان نشان داده رای خودشان را برای شهردار جدید شهر بکسی جز مارگیریت ندادند!! اورا بعنون بهترینها انتخاب نمودند و همه شهر به او رای مثبت دادند و کلید طلایی شهر را به مارگیریت تقدیم کردند؟ اما مردم نمیدانستند که مارگیریت برای پست و مقام این کار را نکرده بلکه برای انتقام خون پدر و همچنین دکتر رابرت نامزد سابق خود؛ دست باین کار زده و چهره زشت چارلی را نمایان ساخته؟! مادرمارگیریت از کارهای دخترش سر در نمیاورد متعجب از او شده که چنین تصمیمی گرفته؟؟ فکر میکرد بخاطر پست و مقام یا اینکه به جایگاه چارلی نامزدش حسادت میورزیده تا جای او را بگیرد و بدین منظوراین دروغها را سر هم کرده! برای دخترش نگران بود وگمان میبرد مارگیریت دیوانه شده!؟ بدین ترتیب مارگیریت علیرغم میل باطنی خودش بجای چارلی شهردار شد و چارلی را برای پاره ای از سئوالات دستگیر نمودند؟ اقوام مارگیریت با خواست او هر کدام سر پستی مناسب قرار گرفتند و ظاهرا مارگیریت را هم شهردار اعلام کردند و کلید طلایی شهر را به او تقدیم نمودند!! محاکمه چارلی در چند روز آینده شروع خواهد شد. مارگیریت از همیشه بیشتر جای خالی نامزد سابقش که بدست چارلی سر بنیست گشته را احساس میکرد؛ از خدا میخواست و تنها آرزویش این بود که ای کاش دکتر رابرت زنده بود و این ماجرها را نظاره میکرد و خود او مجددا شهردار میشد. از اینکه جای او را گرفته عذاب میکشید اما از انتقامش احساس آرامش میکرد و منتظر خبرهای مهمی از طریق دوستانش بود؟؟ در مورد سرنوشت چارلی که چه خواهد شد؛ زندگی او بستگی به اقدام و شکایت مارگیریت داشت که شعله انتقام همچنان در قلبش زبانه میکشید، تا معلوم شدن سرنوشت چارلی آرامش نخواهد گیرفت! روزهای پر مشغله و سختی را مارگیریت سپری میکرد، از یک طرف کار و مسئولیت سنگین سمت شهردار را که به او سپرده بودند، از طرف دیگر وضعییت نا معلوم چارلی جنایتکار که موجب مرگ پدر و نامزدش رابرت شده بود؟؟ او را بشدت غمگین کرده ومدام اشک میریخت. مادر مارگیریت خانم تامسون از کارهای دخترش سر در نمی آورد و از تمام وقایع تقریبا بی اطلاع بود؟! از اینکه دخترش به ناگهان شهردار شد، کاملا گیج شده و متعجب بود! کسی پیدا نمیشد جواب سئوالهای او را بدهد؟ چرا چارلی را دستگیر کردند دخترش را بجای او گذاشتند؟؟ برایش قابل قبول نبود و از مارگیریت کاملا قطع امید کرده پریشان و سر در گم در تنهایی خودش فرو رفته بود! یاد همسرش مستر تامسون میافتاد که خیلی زود او را تنها گذاشت و به دست نا جوانمردان کشته شد.

اشک حسرت برای روزهای رفته ای که اکنون با توجه به مشکلات که بوجود آمده نیاز بیشتری به همسر مرحومش احساس میکند. حالا کمتر مارگیریت دخترش را ملاقات میکرد؛ زیرا او جای دیگری سکونت داشت و مشغول رفع مشکلات و مسئولیتهای بزرگ خود بود. خانم تامسون مادر مارگیریت برای تماس با دخترش میبایست با اقوام در تماس باشد تا از حال مارگیریت با خبر شود! مارگیریت روزهای پر از تنش و اضطرابی را میگذراند؛ صبر و تحمل اش را بکلی از دست داده و در شرف نابودی، از حجم بزرگ این مشکلات و وقایع شده بود! ای کاش رابرت زنده بود؛ مرا در این حال و هوا کمک میکرد. اما اینها همه یک خواب و خیال بود دکتر رابرت هرگز بر نمیگردد زندگی میگذشت و مارگیریت روز بروز نا امید تر میشد. اما از چارلی که روزهای بسیار بدی را در زندان و دادگاه ها میگذراند، وکیل مدافع چارلی سعی بر تبرئه کردن او را داشت. مارگیریت در حالیکه گریه امانش نمیداد از دوستانش قول گرفت، مدارک لازم را دال بر دست داشتن و همکاری با پدرچارلی که یکی از دشمنان پدر مارگیریت بوده و قتل پدر بدست او صورت گرفته؟ مارگیریت و بچه ها همه دست بکار شدند و روز شب تلاش میکردند تا مدارک مود لزوم را کامل کنند؟ در محل قتل مستر تامسون پدر مارگیریت انگشتری پیدا کرده بودند…..

ملیحه ضیایی فشمی 

مطالب مرتبط

Leave a Comment