خاطرات تلخ قسمت پنجم

قسمت پنجم خاطرات تلخ:

هنگامی که کودک بودم به بیماری لاعلاجی دچار میشوم مادرم با نگرانی بالای سرم آنقدر ناله سرمیدهد و میگرید که بخواب میرود. ناگهان با دیدن خواب خوبی سراسیمه از خواب پریده،  متوجه حال من میشود که از او طلب آب میکنم!؟ از آن ببعد مادرم مرا نظر کرده میخواند و هرچه بلا سرم میآمد، بوسیله خواهر بهتر از جانم انگار دستهایی نامریی مرا نجات میداد؟ همیشه امیدوار و خوشبین بودم، صبر میکردم تا موفقیت خودش آرام آرام از راه میرسید. در حالیکه رشته زندگیم لحظاتی بمویی بند بود تا از هم بگسلد اما به ناگاه دستانی از غیب میرسیدند و مرا از پرتاب شدن به پرتگاه نجات میدادند!؟ همواره محبوب بودم بهمین جهت از چشمان پر حسادت و پر کینه خواهرم دور نمیماند ومدام بر سر همین موضوع یعنی مورد توجه بودنم، مورد شماتت و سر زنش و گاها به در گیری فیزیکی هم از جانب آذر خواهر ناتنی ام منجر میشد.

 شاید همین تسلیم بودن بی قید و شرط من هم موجب این رفتار خشونت بار و توهین آمیز؛ بدگویی کردن به نا حق در نبودمن و غیبت کردن پشت سرم میشد.  بنابراین بدینوسیله عقدهایش را خالی میکرد! همه مشکلات خودش را فراموش نموده بود، انگار هیچکس در این کره خاکی جز من زندگی نمیکرد فقط و فقط ماجراها و جریانهای روز شب من برایش اهمیت داشت؛ همه دوستان و آشنایان را از کم و کیف آن به دروغ مطلع میساخت.  از دست غیبتها و تهمتها و آسیبهای بزرگی که برمن و زندگانی من وارد مینمود؛ هرگز در امان نبودم و شاید از ترس اهانت های او خیلی امتیازات خود را از دست دادم و بسیاری از هنر های من حتی از جانب خودم بدست فراموشی سپرده شد. در کودکی و نو جوانی عصای دست خانواده بودم و میشه گفت:« اگر روزی حضور نداشتم آنها گرسنه و تشنه میماندند زیرا خرید مایحتاج خانواده بدست من صورت میگرفت» چندین بار در صف های طویل نانوایی می ایستادم آنقدر خرد سال بودم که برای رسیدن به نان گریه میکردم! روزی سنگ نان سنگک بسیار آتشینی در ون چمکمه ام افتاد و از مچ پا آسیب دیدم و مدتها آش و لاش بود. در جوانی هم که آنهمه ظلم در حق من روا داشت آن خواهر بی مهر و سنگدل از ورد به دانشگاه انصراف دادم اما به محض ورود به محل کارم او را هم به شرکت معرفی کردم تا به استخدام آنجا در آید.  با توجه به اینکه سن و سالی ازش گذشته بود و امتیاز قابل توجهی برای استخدام نیآورده بود اما با پارتی بازی برادرم که رئیس بود و با خواهش والتماس من اینکار را انجام داد؛ نهایتا آذر وارد بازار کار شد! هنوز چند سالی نگذشته بود که با پس اندازو سرمایه خودم اپارتمانی خریداری کردم و برای مادرم روز مادر باو با چند قطعه طلا هدیه دادم.  پس ازفوت مادرم که مسبب اصلی خود ناخواهریم بود هنگامیکه مادرم بخانه آذر برای دیدن رفته بود درگیری شدیدی بین آذر و شوهرش اتفاق میفتد که در این میان منجر به سکته کردن مادرم میشود بنابراین نقش آذر در مرگ مادرم مسجل شد.   آپارتمان بدرخواست آذر بفروش رفت در حالیکه صاحب اصلی من بودم و خانه از آن من بود به طبع بین همه ما چهارخواهر و برادر این سرمایه تقسیم شد و موجب ساختن زمینهایی که شرکت محل کار در اختیار آنها قرار داده بود شد… بدین ترتیب صاحب مسکن هم شدند البته با هزینه و کمک من البته برای تشکر خواهرم مزد دستم را خوب داد… با دادن سمی که بخوردم داد و کمتر از نیم قدمی به مرگ فاصله نداشتم، همانطور که گفتم  دستهای غیبی نجاتم دادند اما هیچ چیز نمیتوانست آن کینه و عداوتی که از من بدل داشت که از خودش بهتر را نمیتوانست ببیند را از دلش پاک کند و کینه سختی از بابت من بدل گرفته بود!! آذر مار سمی بود که هر لحظه بمن نیش میزد و اگر خواهرم نبود چه بسا اهمیت نمیدادم اما در مورد او که میتوانست پشتیبان هم باشیم و بهم افتخار کنیم جز تیشه بریشه زدن/ بخصوص در مورد زندگی من، کاری از او ساخته نبود و این غیر قابل باور و تحمل برای خودم و برای هر کسی که این داستان را میشنود خواهد بود!! من طبق خواسته او با کسانی که از تحصیلات و مادیات بهره مند بودند از طرف خواهرم اما ظاهرا از طرف من جواب رد می شنیدند!؟ من با فردی که در همسایگی ما بود همان چیزی که خواهرم همیشه در جستجویش بود ازد واج کردم.

او به این امید قبول کرد که من مدتی بعد از شوهرم جدا بشم و انتقام خودش را بدین ترتیب بگیرد، این بار این آرزوی سیاه او جامه عمل بخود بپوشاند.  هنگامیکه با همسرم ازدواج کردم، جشن مفصلی همراه باتمام فامیل، دوستان و همکاران بسیار مجلل و فراموش نشدنی با چشمان متعجب آذر مواجه شد! مژده اولین فرزندم را که باردار شدم را به او دادم؛ بسیار آشفته شد و از من مصرانه میخواست که بچه را سقط کنم و از همسرم جدا بشم؟! منکه منتظر بودم او را از مژده خاله شدنش خوشحال ببینم؛ پیش خودم فکر میکردم شاید تغییراتی کرده و گذشته  را فراموش نموده باشد. تازه متوجه شدم که با چه خواهری روبرو هستم که بهیچوجه دست از بد جنسی و سنگدلی برنمیدارد …بغض گلویم را بسختی میفشرد و تا چند روزگریه میکردم! اما علیرغم نیت پلید او وخوراندن چیزهایی در مدت بارداریم، من صاحب فرزندان دیگر ی هم شدم کوچکترین رحمی حتی به فرزندان من که بسیار باو نزدیک بودند را نداشت! من بیش از اندازه می ترسیدم که همانطور که در غذای من سم می ریخت و آلوده می ساخت و چیزهایی بخوردم می داد که مرا ماهها در بستر می انداخت؛ اینکار را با فرزندانم هم انجام دهد بخصوص که اکنون متاسفانه بچه بیماروعقب مانده  خودش هم پیش روی اوست و این مشکلات فی ما بین را دو صد چندان می نمود.  زندگی با او حتی یکساعت زیر یک سقف خطرناک بود بهر صورت من و ظیفه خودم را تا حد امکان عمل می نمودم و حالا میبایست و ظایف او را بعنوان یک خواهر در قبال خود و فرزندانم باو گوشزد کنم؛ ولیکن این صحبت ها بوی خون میداد او بهیچ عنوان زیر بار این مسئله نمیرفت و همواره هر کجا مینشست بجای بیان گرفتاریهای خودش که همسرش گریخته و بیماری فرزندانش صحبت کند، دیواری از من باصطلاح کوتاهتر پیدا نمیکرد تا تمام عقده های خود راخالی نماید……این موضوع را هرگز درک نکردم چرا دوستان و آشنایان او را هیچوقت ندیدند و همه در مورد من نظر میدادند و در زمان مجردی انگار تک دختر خانواده باشم تنها از من خواستگاری بعمل می آمد و او را نا دیده میگرفتند!؟ خواهر کوته فکر گناه انتخاب آنها را به حساب من میگذاشت، من هیچ تمایلی نداشتم که فلان شخص مرا بخواهد و او را نخواهد. گاها روحم هم از این مطلب اطلاع نداشت؛ باید این قضیه را درک میکرد بجای اینکه با آنها دشمن شود و یا کلاه خود را قاضی کند؟ سلیقه و پسند آنها مطابق مشخصات من هست، فقط و فقط کمر دشمنی وشمشیر را برای من از رو می بست و بقول معروف به خون من تشنه بود که جدا باعث تاسف همگان می شود، هنگامیکه در جریان کامل آن قرار میگیرند…

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

مقیم اتریش

 

19.08.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment