داستان کوتاه به اسم یک انسان

ن

داستان کوتاه
یک انسان
هراز گاهی از پنجره اتاقم به بیرون نگاه میکردم، روی شاخه درخت کهنسالی هر روز بلبلی با بال و پر رنگین و زیبا ماوا میگرفت و می نشست آواز سر میداد انگار غزلهای عاشقانه میخواند! من بآن نوا عادت کرده بودم و اگر روزی از این پرنده زیبا خبری نمیشد دلم میگرفت و چشمان منتظرم از هر سو بجستجوی او میپرداخت.
در جوانی یکبار دچار احساسی شدید شدم، سخت و طاقت فرسا؟ شعله این عشق سوزان آنچنان آتش زد بهستی ام که خاکستری از من بجا گذاشت آنهم اسیر طوفان بلا و بدست باد سپرده شد! او نمونه انسانیت والا و صدای خوشی داشت؟ لبها را که باز مینمود و میگشود، موج بی انتهای صوتش در آسمان هنر طنین انداز میشد. آنگاه دل هر صاحبدلی را می ربود انگار با او به بهشت برین همراه میشدم و سفر میکردم! آوایش مرا به مکانهای ناشناخته ای میبرد که آرامش دلنشینی داشت در حقیقت بدنیای بهتری که از فکر و اندیشه ما خارج است قرارم میداد.
 
وجودش با قلبم بازی میکرد و آنرا به تپش می انداخت. از نوای غمناک دلم، هر لحظه به افزون شدنش و میزان عشقم پی میبردم؟ من عاشق بودم یکدل نه بلکه هزاران دل شیدا .از او گریزم نبود هر کجا که میرفتم همچون سایه ای مرا دنبال میکرد. انگار تمام خوبیها و سخاوتی که همواره با خود یدک میکشید، اثراتش در چهره آنگونه نمایان کرده بود که او را تبدیل به بتی زیبا روی متفاوت با تمام چهره های خوبروی دنیا ساخت؟ من او را ستایش میکردم و موجودی ماورای همه را در پیش رویم جلوه گر میدیدم! چه خوش در فکرم نشسته بود بی او زندگی بی معنا میشد و ذره ای تمایل نمیدیدم که آن لحظات تنهایی را بدون حضورش ادامه دهم؟ او هم درست احساس مرا داشت در حقیقت ما یک روح بودیم در دو جسم، هر دو واله و شیدا وقتی در آن زمستان سرد درختان عریان و آخرین برگهای لرزان خشک و بیجان چرخ میخوردند و با رقص بمرگ سلام میدادند! پرندگان بی آشیانه و سرگردان را برایشان آشیانه ای دنج میساخت و دانه ها میپاشید برای همین هرگز از آن مکان پر نکشیدند تا برای دام و دانه ای بی ارزش شهر و دیار خود را ترک نموده و رها کنند تا اینکه بالاخره از ناکجا آبادی سر در آورند ……
بسیار خوب زندگی را میشناخت خود را اسیر نیرنگ و فریب این دنیای دون نمیکرد و با سخاوت خویش تیشه بر ریشه فقر میزد! از آن دسته آدمهایی که تنها نیستند و هزاران چون خودشان را در آیینه دل می بینند که شاید آنها نیاز مند بوده باشند و او اکنون که در رفاه هست چگونه سر بربالین آرام گذارد؟ اگر طفلی از گرسنگی بخواب نمیرود چطور اینهمه غذا حیف و میل شود و دور پاشیده گردد؟ هراز گاهی شبانه ته شهر میرفت و کمکهای خود را ارائه میداد و سخاوت خود تا توانش بود ارزانی میداشت. همچون ابری پر باران بر سر دوستان عاطفه و مهر فرو میبارید. گاه خود بی توشه و آذوقه میماند زیرا تا آخرین قطره آن را با دستان پر مهر و عطوفت خود به نیازمندان بخشیده بود! اگر در توان داشت با کوشش فراوان خانه و سر پناهی نیز برای تهی دستان فراهم میکرد؟! باید چراغی برداشت و شبانگاهان گرد شهر همی گشت تا کسی همچو او را پیدا نمود انسانی نادر و همانند الماسی کمیاب تا اینکه بیمار گشت و در راه هدف سخاوت و مهربانی بی شائبه خود! هنگامیکه در سرمای زمستان بسیار سختی بالاپوشش را به یک فقیر تقدیم کرده بود، ذات الریه گرفت و بدنیای دیگری شتافت، چشمان منتظر و گریان مرا همواره منتظر براهش تنها جا گذاشت؟ شاید این پرنده که هر روز به این آشیانه و آن درخت سر میزند یادگار کارهای نیک او باشد؟ خوب که نگاه میکنم همیشه هاله ای از نور را روبرویم نظاره گر هستم انگار خود اوست که با من هست و زندگی میکند. هراز گاهی صدای زیبایش را با گوش جان میشنوم باز برایم عاشقانه زمزمه میکند و غزل میخواند. در قطرات باران جلوه ای از رخسار دلنشین او را دیدم دستان خود را شاخه درختی میکند برای سایبان بیشتر بر سر گرما زدگان از نور خورشید داغ تابستان! او جاودان شده و هرگز نمیمیرد زیرا با کارهای نیک خود قصر زرینی بیادگار از طلا ساخته و بیادگار گذاشته. اگر چه خودش تک اتاقی محقر و ساده ای بیش نداشت اما افکاری به ارزش یکدنیا و اندیشه ای والا که در خاطره ها میماند و همواره از او بخوبی یاد میشود.
 
ملیحه ضیایی فشمی
26.08.2021
 

مطالب مرتبط

Leave a Comment