سایه تنهایی فصل بیست و چهارم

فصل بیست و چهارم

گفتم: عزیزم من جلد تو هستم، در قفس را هم که باز کنی جای دیگری نمیرم؟ زندگی پنهانی و عشق ممنوعه رنگ واقعی خودش را کم کم میگرفت. اما سایه شخص سوم روی سرم سنگینی میکرد، زیرا بدون شک او هم یک مدعی بود. من و محمد توانستیم در کنار هم عشق بزرگ خود را تجربه کنیم. اما به چه قیمتی معلو م نبود چه خواهد شد ؟ محمد روز به روز عاشق تر میگشت؛ حتی یک لحظه هم از کنارم دور نمیشد، به شرکت مرتب سر میزد . هراز گاهی در حال کمک کردن ،در اتاق را قفل میکرد که کسی مزاحم نشود. اما از زندگی گذشته برایم چیزی نمی گفت؟ کمی بی اعتماد بودم، او میبایست حقیقت را به من میگفت. اما منهم در مورد زندگی خودم حرفی نزده بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند و مجددا ازدواج کردند به همین خاطر من تنها میباشم. یک شب که با محمد تنها بودیم مادرم تماس گرفت.
گفت: دخترم پس چرا نمیایی؟
گفتم: مامان جان میام اما حالا نمیشه ؛باید از همسرم اجازه بگیرم؟ مادرم با تعجب در حالیکه حرف مرا به شوخی گرفته بود!
گفت: آرام جان تو که ازدواج نکردی چی میگی؟
گفتم: چرا مامان من ازدواج کردم خیلی ساده و بی سر و صدا، الان همسرم کنارم ایستاده. مادرم از خوشحالی فریاد کشید.
گفت: راست میگی عزیزم خیلی برات خوشحالم از کجا میشناختی دوستش داری؟!! مادرم خیلی سئوال داشت؛ دلش میخواست با محمد صحبت کند گوشی را به محمد دادم شروع به صحبت کرد.
سلام مامان حالتون چطوره؟
مادرم گفت: مرسی داماد عزیزم خیلی براتون آرزوی خوشبختی دارم
ادامه داد: اما این آرام بی معرفت پنهانی ازدواج کرده ؛ما را هم در جریان کارهاش نمی گذاره؟
محمد گفت: نه مامان اصرار از طرف من بود، آرام جان میخواست بعد از اینکه پیش شما آمد انجام بشه اما من عجله کردم خوب عاشقم شما مارا ببخشید، با گفتن به امید دیدار گوشی را به من داد.
مادر گفت: دخترم همسرت انسان خوبی بنظر میرسه صدای قشنگی هم داشت کارش چیه؟
گفتم: همکاره خودمه شرکت داره.
مادرم با خوشحالی گفت: پس بنابراین باهم میاین اینجا؟ به پدرت اطلاع میدم خیلی خوشحال میشه. فکرنمیکردم مادرم از شنیدن ازدواج ما آنقدر خوشحال بشه!
به محمد گفتم:مادرم من و تو را با هم دعوت کردن که با هم بریم.
گفت:حتما عزیزم من اجاز نمیدم تنها بری، از اول هم تصمیم داشتم که با هم بریم. مادر محمد هر وقت نتها میشد بیاد من می افتاد و سر صحبت را باز مینمودو سیگارش را روشن میکرد یا هراز گاهی قلیان را هم چاق میکرد. شروع به گفتن خاطراتی از گذشته حال، خیلی شیرین صحبت میکرد؛ دوستش داشتم از مصاحبتش سیر نمیشدم. خیلی حرفها میگفت از دختران، خودش ، زندگی و خوشبختی همه چیز. دلم نیامد حقیقت را به مادر محمد نگویم گفتم شاید او هم مثل مادر من خوشحال بشه وقتی قلیان میکشید خوب همه حرفاشو زد و تمام شد.
گفتم: مادر جون یک مژده دارم.
گفت: چی شده دخترم بگو؟
گفتم: قول بدین هر چی باشه حرفی نزنید.
گفت: حتما دخترم.
گفتم: راستش من و محمد ازدواج کردیم! برای لحظاتی ساکت شد بعد شروع کرد به گریه کردن.
گفتم : چرا گریه میکنید؟
گفت: عقد کردین کجا ازدواج ….؟
گفتم : بله هفته پیش که محمد مسافرت رفت ،منهم همراهش بودم یعنی ماه عسل رفتیم.
با صدای بغض الود ادامه داد:چرا منو خبر نکردین؟
گفتم: محمد خیلی عجله داشت، میترسید به هم نرسیم من اصراری نداشتم ؛حرفهای مرا هم قبول نکرد الان ما زن و شوهر هستیم.
در حالیگه قطرات اشکی که روی گونه اش بود را پاک میکرد گفت: امین میدونه؟
گفتم: نه نه اصلا اما مادرم از شنیدن ازدواج من بینهایت خوشحال شد و تبریک گفت.
گفت: عزیزم منهم تبریک میگم ،بلند شد و مرا در آغوش کشید صورتم را غرق بوسه کرد.
گفت: اما امین جه خواهد شد؟

گفتم: نمیدونم اما محمد میگه اگر امین مسئله را کاملا بداند؛ چون منطقی فکر میکند قطعا قبول خواهد کرد.
گفتم: گمان نمیکنم آخه عشق این چیزها سرش نمیشه نمیتونم اینکار را بکنم، زیرا امین مرا دوست داره. میخندید و همراه آن میگریست. من شوکه شده بودم!
مادر با نگرانی گفت:چقدر گوشزد کردم که اینکار را نکنید؟
گفتم: مادر جان شما نگران نباشید، دو تا برادرها با هم کنار میایند.
ادامه دادم: شاید من و محمد به دعوت مادرم به خارج از کشور بریم.
مادرگفت: خیلی کار خوبی میکنید، منهم خوشحال میشم امیدوارم خوشبخت بشید. نمیدانم کار درستی کردم یا خیر که حقیقت را به او گفتم و مادر محمد را در جریان گذاشتم؟ با خودم فکر کردم بلاخره که او میفهمید؛ پس بنابراین چه بهتر که از زبان خودم شنید.مادر لحظاتی رفت و برگشت کادوی قشنگی را برایم آورد.
گفت: عروس قشنگم اینو برای تو گذاشته بودم کنار، البته برای ازدواج تو با امین اما حالا بهت میدم، بهر حال تو عروسم هستی مبارکتون باشه. کادویی که در بسته بندی بسیار زیبایی تزئین شده بود را باز نمودم؟ یک لباس عروس بسیار زیبا همراه با سرویس جواهر نفیس و قدیمی که دانه های الماس و برلیان روی آن برق خیره کننده ای داشت! از خوشحالی دهانم باز مانده بود.
مادر گفت: امیدوارم لباس اندازه باشه.
با شادی زیادی گفتم: حتما اندازه است سریع لباس عروس را پوشیدم و جواهرات را هم آویختم، خواستم مادر از حسرت در بیاید. مادر با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید!
گفت: وای عزیزم آرام جان چقدر زیبا شدی.
ادامه داد: محمد حق داشت که اینقدر عجله میکرد؟ از او تشکر کردم فورا مرا در آغوش گرفت و بوسید. لباس را در آوردم و مجددا در جعبه و کادو قرار دادم ، با لبخند و خوشحالی از هم جدا شدیم. بسرعت بطرف آپارتمان با تاکسی رهسپار شدم، خیلی زود رسیدم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

30 دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment