سایه تنهایی فصل دوم

سایه تنهایی فصل دوم

خانواده من خارج از کشور زندگی میکردند ومنو با کلی مشکلات شرکت تنها رها کرده ،البته از دور نظاره گربودند و هراز گاهی یاری میدادند.اما کوله بار غم تنهائی مضافا کار بسیار پر مشغله بدوشم سنگینی میکرد. تک فرزند خانواده بودم، چون پدرم پسری نداشت طوری مرا تربیت نموده که نداشتن اولاد ذکور را حس نکند.شرکت نسبتا بزرگی که چندین کارمند ، مدیروکارگر داشت . تمام سعی ام برای خوب راه اندازی کارها ،دورازنگرانی ودلخوری برای مردم اداره میشد. پس از پایان تحصیلاتم که هیچ ربطی به کار کرد این شرکت نداشت ،با دست خالی شروع کردم ! پدر ومادرم چون مرا مصردیدند تمام دارائی خودشان را در اختیارم گذاشتند.ازخیلی پائین و پله پله می رفتم تا کم کم رشد کردم و بالا آمدم ،بقول معروف سری توی سرا در آوردم .همکاران زیادی دور و برم بودند، اما زمانیکه با خودم تنها میشدم خلا نبود پدرومادرم را کاملا حس میکردم. امین دوستم که تنها ارتباط ما گوشی تلفن وشنیدن صدای یکدیگر بود. من او را نمی شناختم اما بگفته خودش روزی به شرکت آمده و من سریعا کارش را انجام دادم. بنابراین گاه گاهی زنگ میزد وحال مرا جویا میشد. همین اواخر مرا بمنزلشان دعوت کرد تا با خانواده اش آشناکند، من بهانه آوردم ورد کردم. نمیدانم چرادرد دلم را تمام وکمال به امین میگفتم ؟ یقینا نیاز مبرمی بیک همدل وهمزبان مثل خانواده خودم داشتم و شخص بهتری از امین پیدا نکردم تا رازدلم را افشا کنم. زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشتم صدای آشنا وهمیشگی امین بود.سلام خانم همتی خوب هستین؟
گفتم: بعد از اینهمه مدت باز هم با اسم کوچیک صدا نمی کنی ! باشه آرام خانم با کمی مکث …
گفت: خواستم شما را برای جشن تولدم دعوت کنم خواهش میکنم نه نیارین.من سکوت کردم امین ادامه داد:
ضمنا با خانواده من هم آشنا میشین.نتونستم جواب منفی بدم؟
گفتم بگوچه روزیه؟ فورا باخوشحالی گفت سه روز دیگه .نخواستم ناراحتش کنم!
گفتم: باشه میام. لحن صدای شاد امین خوشحالی بیش ازحدش را بیان میکرد!
گفت: خودم بیام دنبالت؟
گفتم: نه نه آدرس بفرست ممنون میشم.
خوب که فکر کردم باین نتیجه رسیدم؛ای کاش ابتدا با امین از نزدیک آشنا میشدم، بعدا خونه آنها میرفتم. سه روز فرصت خوبی بود تا یک مقداری بخودم برسم وبعد از مدتها لباس جدیدی بخرم! چون زندگی من مثل یک ماشین بود و مدام میبایست کار میکردم .از احساس،عشق ومعنای زندگی خبری نبود. وظایف سنگین شرکت توانسته بود تمامی آنها رابرای من در شبانه روز پر کند. فکر کارمندان و حقوق آنها رسیدگی به امور کارگران، کارهای حسابداری ،جلسات مهم با شرکتهای بزرگ همه وهمه ساعتهای بیشتری را در شبانه روز می طلبید.در واقع کم هم میاوردیم! تازه کم کم بخودم بها میدادم به بوتیکهایی که لباسهای زیبا وفاخر، در خور جشن عالی باشد، سری زدم. وسواس عجیبی پیدا کرده بودم هر چیزی را نمی پسندیدم! پس بنابراین دست خالی برگشتم. اما فردای آنروز لباس بسیارزیبائی با کیف وکفشی هماهنگ انتخاب کردم. یواش یواش حاضر میشدم خوب دچار دلشوره فراوانی نیز بودم که چطور با خانواده امین روبرو بشم؟
امین آدرس منزلشون رابرایم فرستاد. به دقت آنرا نگاه میکردم در محله ای قدیمی واقع شده بود.آنجا را کمتر می شنا ختم رفت و آمد زیادی به آن نقطه شهر نداشتم.
امین سفارش میکرد فردا قبل از حرکت بمن اطلاع بده؟ قبول کردم و منتظر طلوع صبح فردا شدم. من امین رابعنوان یک دوست تصور می کردم و تمام فکرم به دنبال آن انسان، جوانمرد بود. اما همیشه متر صد فرصتی بودم که با امین و خانواده اش نیزازنزدیک آشنا شوم. کار شرکت اتفاقا کم بود و به خودم یک روز مرخصی دادم تا خوش بگذرانم ! آژانس مرا درست دم درمنزل امین به سرعت رساند. آدرس بسیار سر راستی داشت. محله قدیمی کوچه بسیار با ریک اولین درب یک خانه دو طبقه که پنجره های آن مشرف به خیابان اصلی بود.نمای اتا قها با پرده های ترمه زیبا آذین داده که کاملا ازپشت شیشه دیده میشد. پلاک خانه شماره یک راباخواجه خبر کن به صدا در آوردم .لحظاتی بعد در چوبی رنگ ورو رفته باز شد،با کمال نا با وری در آستانه در؛ قد بلند وسیمای مردانه آن انسان نا شناس را میدیدم ! برایم کاملا باور نکردنی بود لحظاتی مات ومبهوت وشگفت زده او را مشاهده میکردم ! نگاه ها در هم تلا قی شده سکوت را شکستم.
گفتم: شما اینجا زندگی میکنید ؟خیلی دنبالتون گشتم فکر نمی کردم با امین در یک خانه باشید ! او هم درست مثل من هیجان زده شده بود و با تعجب می پرسید؟ شما امین را از کجا میشناسید؟
ادامه داد: راستی یادم رفت خودم را معرفی کنم من محمد برادر امین هستم. بفرمائید داخل، زود خودمو جم وجور کردم در حالیکه رنگ از رخسارم پریده، دستو پایم را گم کرده بودم .
ازچند پله پائین رفته تا وارد حیاط قدیمی شدیم !حوض بزر گ گردی وسط حیاط خود نمائی میکرد ،انگار تاره آبش را عوض کرده بودند، چون بسیار تمیز و آبی رنگ بنظر میرسید. همراه با ماهی های قرمزی که اینطرف وآنطرف بالا و پائین میرفتندورقص کنان شادی میکردند.لحظه ای مکث کردم وبه تماشای حوض و ماهی ها ایستادم .پرسید خوشتون آمده ؟
گفتم: بله بسیار زیاد.گلدانهای گل شمعدانی صورتی رنگ دورتا دور لبه حوض راپوشانده و تزئین کرده بودند. برای رفتن به آشپز خانه می بایست چند پله به طرف پائین می رفتیم. مادر وخوا هران همگی مشغول

تدارکات جشن امشب، در تکاپو بودند. خواستم برای کمک پیش آنها برم که محمد مرا بطرف طبقه بالا اتاق وسالن جشن راهنمائی کرد. سالن نسبتا بزرگی که رنگ و بوی سالهای دور را نشان میداد. چه زندگیها و روز های خوب وبدی برآن گذشته دیوارها اگر زبان داشتند بصدا در می آمدند وقایعه ای که در آنجا اتفاق افتاده؛

دیده شنیده ها را با آب و تاب بیان میکردند.غذاها روی میز بزرگ وسط اتاق طوری چیده مان شده که هر بیننده ای برای خوردن آن بی تاب میشد. روی مبلی به تعارف محمد نشستم که بسیار قدیمی اما راحت ونرم بود. هنوز لحظاتی از آمدنم نمی گذشت که مادرامین با سینی چای به استقبال ودیدن من آمد! چهره نورانی و متبسم او مرا جذب خودش کرد. مراسم معارفه انجام شد خیلی بی ریا و زود آشنا بودند. من بدنبال امین می گشتم؟ اما خواهرها یکی یکی جلو می آمدند و معرفی میشدند.مریم،مهری،اکرم.همگی روبروی من نشستند و با لبخند به من نگاه میکردند. کم کم کیک تولد هم حاضر میشد نور ملایم چراغهای رنگارنگ ،آهنگ بسیارگوشنوازی که فضا را شاعرانه تر میکرد.عکسی روی دیوار آویزان بود هراز گاهی به آن نگاه میکردم ، حدس میزدم ممکنه امین باشه. شباهت بسیار زیادی به محمد داشت خوش تیپ جذاب با چشمان نافذ و انسانی وارسته بنظر می رسید. خیلی دلم می خواست امین هر چه زودتر بیاید واز نزدیک او را ببینم.هر لحظه انتظارداشتم شخصی آنهم شبیه محمد وارد شود.

مرتب مادر امین تعارف میکرد نگاه مهربانی داشت. در همین لحظات کوتاه خونه قدیمی توجه مرا جلب کرده ؛ بخصوص سالن بزرگه آئینه کاری! با نگاه به آن صدها مثل خودم را میدیدم که به قسمتهای گوناگون تبدیل شده .از انتظار خسته شدم سعی کردم خودم رابادیدن عکسهای انتهای سالن سرگرم کنم. تصاویری از صورتهای پوشیده زنان قدیم با دامن وشلوار دیده میشد. قصرکوچک و زیبایی که هر گوشه آن حکایت ازخاطرات شیرین گذشته را با تمام وجود و شکلهای گوناگون بما نشان میداد و غرق در عظمت خود میکرد ! بادیدن اینهمه زیبائی رجعت به گذشته های دور کردم. خودم را در میان آنها مجسم میکردم، زنهائیکه صورتهای پوشیده آنها به ظرافت یک عروسک زیبا بود. جلوی چشمم رژه میرفتند ودرشکه ای با دو اسب آرام آرام بطرفشان میامد تا به مرکب سوار شوند و راهی مکان مورد نظر خود گردند. آنها با شنیدن صدای نا محرم در جواب برای اینکه صوت لطیف و زنانه ای به گوش اونرسد؟ انگشت خود را در دهان فرو می بردند تا صدای اصلی را تغیر دهند. پاکی و شرم و حیای آنها چون فرشتگان بودو بس . خونه قدیمی امین و همچنین دیدن محمد آنچنان مرا بی تاب کرده بود که سر از پا نمی شناختم.

/
ملیحه ضیایی فشمی

10/18/2018

وین اتریش

مطالب مرتبط

Leave a Comment