سایه تنهایی فصل هفدهم

فصل هفدهم

من و محمد عاشق بودیم و چیزی به غیر از احساسمان مهم نبود.
محمد گفت: نمی خواستم مادرم بفهمد؛ فکر میکنم خیلی ناراحت شده خیلی بد شد. اما من ته قلبم خوشحال بودم نمیدانم چرا؟ شاید بدین ترتیب به او بفهمانم که ما یعنی من ومحمد عاشق و دلبسته یکدیگر شدیم. مادرمحمد اصل ماجرا را نمی دانست! سعی میکرد به روی خودش نیاورد، فکر می کنم طور دیگری برداشت می کرد؟ من و محمد در حالیکه خجل شده بودیم وارد اتاق پذیرایی شدیم. مادر پکر و نگران بنظر می رسید!
باکمی مکث گفت: چی میل دارید از کدام برایتان بکشم؟
گفتم: مادر جون خیلی زحمت کشیدید، من راضی نبودم.
مادر گفت: زحمتی نبود بفرمائید میل کنید.
از اتاق بیرون رفت من ومحمد را تنها در کنار هم گذاشت. ساعتی با هم بودیم غذا دهان یکدیگر میگذاشتیم دیگه از هیچ چیز نمی ترسیدیم خیلی هیجان داشت. من می خواستم به مادر محمد حقیقت ماجرای عاشق شدن قبل از امین را بگویم تا خیال بدی در مورد ما نکند. نمیدانم چرا داخل اتاق نمی آمد؟ منو محمد یک لحظه از هم جدا نمی شدیم همراه غذا… آه که چقدر شیرین مثل رویا کنار او بود. نمی خواستم به منزل برگردم، محمد هم اجازه نمی داد.
میگفت: همینجا بمان با مادرم صحبت میکنم همین فردا عقد میکنیم؟
گفتم: عزیزم نمیشه امین را چکارکنم؟ منهم بی تاب بودم اما وجود امین ما را از این احساس بیرون میکشید و نهیب میزدکه شما از آن هم نیستید وپای امین در میان است. مادر محمد مخصوصا ما را تنها گذاشته بود. نمیدانم شاید می خواست راحت تر باشیم، یا اینکه نمی خواست با ما روبرو شود. برایش نگران بودم باید صحبت میکردیم به همه اتاقها سرزدم او را ندیدم! نا گهان بخاطر آوردم، اتاق کوچکی کنار راهرو بود که مادر هنگام نماز خواندن آنجا میرفت. البته محمد راهنمائی کرد و رفتیم، بله مشغول نماز و دعا بود؛ کم کم داشت نمازش به پایان می رسید، سلام داد و تمام شد. دستهایش را بالا برده بود و گریه میکرد واز خدا کمک می خواست؛ چنان غرق در حالت روحانی بود که مرا نمی دید! وقتی همه چیز به پایان رسید جلو رفتم رویش را از من بر گرداند، هر چه صدایش می کردم جواب نمیداد؟
بدون مقدمه گفتم: مادر جان سو تفاهم شده اگر اجازه بدین مسئله را روشن کنم و شفاف سازی نمایم؟ ببخشید شما اشتباه برداشت کردید! ساکت نشسته بود.
گفتم: اگر کمی بمن فرصت بدین میگم که چی شده. مادر جان من امین را ندیده بودم، فقط تلفنی بعنوان یک دوست با او درد دل می کردم. اما محمد را دربیماریستان ملاقات کردم ،او مرا کمک کرد و از مرگ حتمی نجات داد! بنابراین اول محمد را دیدم عشق ما قبل از دیدن امین بوده باورکنید؛ متاسفانه ما نتوانستیم یکدیگر را فراموش کنیم! شاید این را ندانید؟ حتی محمد خودش می خواست مرا به امین برساند، اما نشد. قسم می خورم که ما خیانت نکردیم امین هم ماجرای ما را باید بداند…حرف مرا برید فریاد کشید.
گفت: نه امین نباید چیزی بداند؟ امین عاشق تو؛ نمی تونه ترا در کنار برادرش ببینه.

خواهش میکنم این خیانت را محمد به برادرش نکنه؟
مادر اشک می ریخت ادامه داد: من از محمد توقع چنین خیانتی را نداشتم!
گفتم: نه اینطور نیست اگر نامزدی من و امین ادامه داشته باشد، به هر سه تای ما خیانت است.
مادر گریه امانش نمیدادبلند بلند می گریست ؛او را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم.
گفتم: مادرجان من شما را مثل مادر خودم دوست دارم و بسیار احترام می گذارم.
ادامه دادم : اما نمی توانم با امین زندگی کنم؟
مادر عاجزانه از من تقاضا میکرد! با امین ازدواج کن عاشق او هم خواهی شد؛ امین پسر بسیار خوبی زندگی توام با خوشبختی، یک عمر خواهی داشت. مادر با نگرانی سعی میکرد مرا متقاعد سازد.
گفت: من این جریان را ندیده و نشنیده میگیرم ،حرفها همینجا بپایان خواهد رسید به امین هم حرفی نزنید؟ سکوت کردم کمی در فکر فرو رفتم قطعا مادر چیزهائی میدانست که اینطور التماس میکرد.تلاش فراوانی داشت که جلوی کار ما را بگیرد. خوشبختی من و محمد تمام شده بود ، نمی توانستیم یکدیگر را ببینم! آخه من چطور دوری او را تحمل کنم؟ عشق محمد بسته به جانم بود از غصه خواهم مرد. محمد اتاق خودش رفته بودو در را از تو قفل کرده! خواستم کمک مادر کنم، اما او نگذاشت و موکول به آمدن دخترها نمود. از من قول گرفت فردا حتما به ملاقاتش برم؛ قصد داشت صحبت مهمی بکند؟ قبول کردم و روی ماه مادر را بوسیدم.
و باز هم از او دلجوئی کردم. محمد را ندیدم همه چیز آن خانه قدیمی به نظرم غمگین و بی رنگ جلوه میکرد! دیگر اثری از زیبائی گلها و ماهیها نمی دیدم؟ رنگ خاکستری روی تمام رنگهای روشن ودلفریب خوشرنگ را پوشانده بود. با خداحافظی غم انگیز و نگاه استیصال مادر، آنجا را ترک کردم و بیدرنگ به آپارتمانم رفتم. همانطور با آن وضع لباس وکفش روی تخت دراز کشیدم، به بخت سیاه خودم نفرین کردم و بلند بلند گریستم. دیگه هیچ چیز نمی خواستم، محمد، پدر و مادرم ،شرکت برایم همه چیز به انتها رسیده بود؟ همانطور به خواب رفتم! صبح خودم را در بستر پراز غم و حسرت با حالتی آشفته و مستا صل پیدا نمودم. نمی توانستم شرکت برم تماس گرفتم .
گفتم: امروز حالم خوش نیست ومنتظر من نباشید! صدای تلفن خیلی گوش خراش شده بود مرتب زنگ میزد، دو شاخه را از پریز کشیدم خودم را راحت نمودم روی تخت افتادم. وزنه سنگینی در سراسر وجودم اضافه شده ،طوریکه بلند شدنم را غیر ممکن ساخته بود.ساعتی بدین منوال گذشت به یک نقطه از سقف چشم دوخته بودم؛ دنبال راه چاره ای می گشتم؟ صدای زنگ منزل رشته افکارم را برید و اجبارا به طرف در رفتم و آن را گشودم؟ آه محمد را در آستانه در میدیدم!
با تعجب گفت: عزیزم هنوز همان لباس تنت؟
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه ادامه داد: چرا اینطور وا دادی هنوز چیزی نشده!
گفتم: حالاچی شده که تو اینجا آمدی؟
محمد گفت: امین تماس گرفته که تو جواب تلفنش را ندادی اداره هم نرفتی چرا؟
گفتم: تو که دلیلش را میدانی!
محمد گفت: بله من میدانم ولی امین نمی داند؟
ادامه داد لطفا جوابش را بده.
چیزی نگفتم فقط او را نگاه می کردم! لحظاتی چشمها و نگاها در هم گره خورد؛ باز عشق او در دلم افزون شد محمد هم درست احساس مرا داشت. غمزده ،نگران،عاشقی سینه چاک.
محمد گفت: خوب آرام جان اگر اجازه بدی من میرم شرکت سرم را با کارهای اداره گرم میکنم؟ هم اینکه کارها به تعویق نیفتد.
تشکر کردم گفتم: عزیزم ممنون که اینطور نگران و بفکر من هستی زیاد خودت را خسته نکن.
گفت: باشه عزیزم دستهامو بوسید و با نگاه پر از اندوه مرا ترک کرد.
گریه را سر دادم محمد نرو اما او رفته بود و صدای مرا نمی شنید؟ در همان لحظات امین تماس گرفت.
گفت: آرام جان حالت خوبه عزیزم اداره زنگ زدم گفتند بیماری تلفن را هم جواب نمیدی چی شده؟!!
گفتم: نه عزیزم چیزی نیست کمی سرم درد میکرد شاید سرما خوردم خواستم کمی استراحت کنم.
امین گفت: بسیار خوب خیالم راحت شد.
گفتم: راستی امین نگفتی برای چی می بایست مدتی طولانی خارج از کشور بمانی؟
گفت:عزیزم پروازها لغو شده و ما هم منتظریم همه چیز رو براه شود به خیر و خوشی بر گردم ،البته خیلی دلم برات تنگ شده تو چطور؟ لحظه ای مکث من باعث شد سوال کند تو نشده؟
گفتم: نه عزیزم منهم همینطورمنتظرم هرچه زودتر برگردی!
صدایش شاد شد و گفت: پس منتظرم میمانی؟
گفتم : حتما با شادی خداحافظی کرد و رفت. گوشی را گذاشتم فکر کردم امین مسئله من و محمد را می داند چرا اینطور میگفت؟ مثل چند روز قبل محمد کارهای شرکت را کاملا سر و سامان بخشید به من نیزاطلاع داد که همه چیز کاملا حل شده. آنروز تنها بودم باز هم دچار همان احساس دلتنگی و سایه سیاه تنهائی گشتم منتظر بودم که با مادر امین صحبت کنم درست نمی دانستم در چه موردی خواهد بود؟ صبح مجبو ربه رفتن شرکت شدم اما با تماس مادر محمد سریع به منزلشان رفتم. خونه ساکت و از خواهرها خبری نبود.مادر در را بریم گشود واستقبال گرمی کرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده! صورت مهربانش غمگین بنظر میرسید اما سعی میکرد که آن را به پوشاند. لبخندی گوشه لبانش را گرم میکردباز هم زحمت کشیده و غذای مفصلی تدارک دیده بود. پرسیدم مادر جان چی میخواستید بمن بگید؟
با مهربانی گفت: بیا عزیزم خوش آمدی تعارف کرد ومن روی مبل راحت نشستم.
یک سینی چای و میوه در دست داشت کنارمن نشست. چای تعارف کرد میوه ها را یکی یکی پوست میکند که من حتما بخورم. درست مانند یک مادر مهربان رفتار میکرد و رابطه خوبی با من داشت ،خیلی قابل اعتماد بنظر میرسید. سرش را به زیر انداخته خیلی آرام صحبت میکرد.

ملیحه ضیایی فشمی

12 دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment