فصل بیستم گلچهره

فصل بیستم

همه خندیدن و گفتن نه ما همه کار و زندگی داریم. پدر پژمان و فریده خانم از آنها قول گرفتند برای عروسی گلچهره و پژمان که همین جا برگزار می شود. هفت شبانه و هفت روز تشریف بیارید، خودتان را آماده کنید که برای همیشه اگر مایل بودید، در کنار هم زندگی کنیم. آنها با تشکر از تعارفات، خندان و شادان به طرف شهر خودشان حرکت کردند.
موقع برگشت همه چیز برایشان روشن شده بود و نکته ابهامی وجود نداشت. اما خیلی عجیب بود که پژمان با آن همه برو بیایی که در ویلا داشت ؛ ثروت و مکنتی که در آنجا دیدیم! چطور در خانه محقر ما گوشه آن شهر کوچک توانست چند سال دوام بیاورد و زندگی کند. چقدر روح بزرگی دارد و انسان کاملی ایست!! بی خود نیست که گلچهره آنقدر عاشق و شیفته او شده. خدا رو شکر که گلچهره خوشبخت شد انشالله خواهران او هم سرنوشت خوبی خداوند برایشان تعیین کرده باشد. مجددا بهترین هتل برای خواب و استراحت ناهار و شام مفصل شاید برای یک ماه غذا صرف شد و انرژی زیادی به آنها بخشید نوش جان کردند. شادیشان وصف ناشدنی بود. مثل اینکه سعادت و خوشبختی را در خواب می دیدند. ناگهان زندگی آنها از این رو به آن رو شد. مادر میگفت:« تا همین دیروز کنج خانه نشسته و از فکر گلچهره داشتم دیوانه می شدم.»
اکنون از خوشبختی او چنین تصور می کنم که زندگی آن روی خودش را به ما نشان داد، پیروزی ونیک بختی را برایمان به ارمغان آورد.
اتوبوس آرام آرام ما را به مقصد و به طرف خانه محقر خودمان با خودش می برد. بحث و گفت و گو در مورد خانواده پژمان زیاد بود و همه از مناعت طبع و بلند نظری آنها صحبت میکردند. همچنین از ویلای بی نظیر با آن همه اتاق ها و سالنهای زیبا با پرده های الوان و مبل ها، میز ناهار خوری های بسیار نفیس، ظروف نقره گران قیمت که از ما پذیرای میکردند، فرشهایی که کف تمام سالن و اتاق ها را پوشانده، همه ظریف و ابریشمی بودند. ثروت بی انتها و همچنین بخشش زیاد شان بسیار جای گفت و گو و صحبت داشت.
بلاخره به پایان راه رسیدیم، نزدیک منزل از آقای راننده و کسانی که در این راه ما را همراهی کرده بودند تشکر کردیم. و اما داخل ویلا پژمان و گلچهره از دیدن یکدیگر مست عشق می شدند، دنیا را رنگ دیگری می دیدند. همه چیز زیبا و دوستداشتنی بنظر می رسید، حرفها همه از جشن شاهانه ای بود که مدت هفت شبانه روز طول می کشید، تدارکات آن را از همین حالا شروع کرده بودند. همه دست به کار شدند بهزاد به ویلا سر میزد تا از پریچهر خبر بگیرد. بهزاد هم خیلی زود دل و دین را باخته و به انتظار او بود. مدام از پژمان خواهش میکرد، پریچهر را خبر کند تا هر چه زودتر او را ملاقات کند. پژمان می پرسید یعنی به این زودی آنقدر عاشق شدی؟ بله خیلی بیشتر از آن چیزی که تو فکرش را میکنی، انگار سالهاست که او را می شناسم، مدتهای مدیدیست که با او هم کلام هستم. نگاه آشنایی دارد، چهره زیبای او هرگز از یادم نمی رود. حالا پژمان جان عروسی و جشن کی شروع میشه؟
یک مژده بهت بدم بهزاد جان امکان داره خانواده گلچهره توی ویلای ما برای همیشه زندگی کنند. واقعا راست میگی خوب پریچهر هم اینجا می ماند؟ خوب وقتی که خانواده اش بیایند او هم یقینا همراهشان خواهد آمد. بهزاد از خوشحالی می خواست بال در بیاورد. می پرسید تو فکر میکنی ما کی به هم برسیم؟
زیاد عجله نکن کارها کم کم روبه راه می شود، ازدواج شما هم صورت خواهد گرفت.
بهزاد جان چطوری؟
خیلی خوبم از این بهتر نمیشه چرا که همیشه آرزو داشتم با خانواده تو وصلت کنم، هرگز فکر نمی کردم از طرف خانواده گلچهره به این آرزوی خودم برسم.
بهزاد روز شماری میکرد که مجددا خانواده گلچهره به اتفاق پریچهر به ویلا بیایند.
می گفت:« این دفعه از آینده و از ازدواج این حرفها با مادر و خانواده ام صحبت خواهم کرد.»
موضوع را عنوان کرده و آنها را در جریان کار می گذارم. مادر آرزوی دیدن مرا در لباس دامادی دارد، یقینا از شنیدن این مسئله بسیار خوشحال شده و برای دیدن پریچهر عروس زیبایش می شتابد.
پژمان جان من یک پیشنهاد دارم؟
بگو بهزاد چه پیشنهادی
میگم چقدر خوب میشه که پریچهر به عقد من در بیاید و در همان جشنهای هفت روز و هفت شب ما هم ازدواج کنیم. یعنی ازدواج ما دو دوست با دو خواهر در یک شب خواهد بود.
بهزاد جان خیلی پیشنهاد جالبیست به پدرم میگم و نتیجه را بهت اعلام می کنم.
پس بنابراین پژمان جان من با خانواده ام صحبت می کنم پریچهر هم همینطور که مراسم ما با شما باشد.
موافقم.
گلچهره گفت:« اگر واقعا خواهرم از بهزاد خوشش آمده باشد عقد و عروسی اآنها همزمان با ما خواهد بود.»
گلچهره خوشحال شد.
گفت:« یقینا پریچهر قبول می کند چرا که بهزاد پسر بسیار خوبیست.»
مسلما خواهرم با او خوشبخت خواهد شد و ضمنا دو تا دوست جون جونی که از بچگی با هم بزرگ شدن با هم فامیل و با جناق می شن. بهزاد آنقدر شادمان و مسرور شده بود که پایکوبی و شادی میکرد.
بهزاد و مادرش هم برای دیدار خانواده پریچهر به شهر کوچک آنها عارم شدند مادر بهزاد به محض دیدن پریچهر دختری به این زیبایی از اینکه پسرش آنقدر باسیلقه است تعجب کرد؟
گفت:« بهزاد جان از تو بعید است که چنین انتخاب خوبی داشته باشی.»
البته پژمان و گلچهره باعث آشنای تو با پریچهر شدند و خوشبختی آینده را تو از آنها داری.
مراسم خواستگاری انجام شد هر دو خانواده از دیدن یکدیگر خوشحال شدند مادر بهزاد از سادگی و صفای آنها سخن می راند و ادامه داد در این دوره و زمانه همانند شما کم پیدا می شود و من شیفته فضائل اخلاقی شما شدم پسرم انتخاب بسیار خوبی داشته و عروسی آنها انطور که خودشان می گویند در یک شب صورت خواهد گرفت ولی اگر موافق باشید ابتدا عقد ساده ای انجام شود وبقیه مسائل هم مطابق خواسته های بچه ها انجام می شود.
جوابشان مثبت بود پریچهر هم با سادگی هر چه تمام تر به عقد پیمان دوست پژمان در آمد.
اما بهزاد نمی توانست دور از پریچهر این مدت را تنها بماند در شهر کوچک پریچهر تا شروع مراسم جشن باشکوه هفت شبانه و هفت روز انجا ماند و مورد محبت و لطف خانواده پریچهر قرار گرفت.
بهزاد اکنون کاملا پژمان را درک می کند و می گوید، آنقدر شما مهربان و خوب هستید که دوستم پژمان حق داشت پنهانی با گلچهره ازدواج کند، شتاب عجله او بی مورد نبود. پژمان به دوستش اطلاع داد که روزهای قشنگ مراسم فرا می رسد سریعا کارها را انجام داده به اتفاق تمام خانواده با هواپیما خیلی زود به مراسم تهران بازگردند.
بهزاد و پریچهر به اتفاق تمام خانواده سوار هواپیما شدند و در کنار یکدیگر نشستند صدای کارکنان هواپیما هر لحظه به گوش می رسید و سفارشات در مورد کمر بند صندلی و اینگونه مسائل گفته میشد، اما بهزاد و پریچهر آنقدر مجذوب یکدیگر شده بودند که هیچ یک از آن دستور العمل ها را انگار نمی شنیدند.
عشق معجزه می کند و هر دو مسخ یک دیگر شده و لحظات بسیار زیبایی را در پیش رو داشتند که در مورد هر یک از آنها صحبت های گوناگونی داشتند، بیشتر صحبتشان دور ور موضوعات مختلفی بود.
بهزاد سوال کرد عشق را چگونه تحلیل می کنید.
بنظر من از نظر روحی و احساسی کاملا تبدیل به یک نفر شویم.
سوال دوم را پریچهر پرسید که در مورد من چه فکر می کنی؟
راستش پریچهر تو خیلی ساده هستی مثل آب زلال، روان و هر ازگاهی مثل چشمه پرخروش زود آشنا و گرم میباشی.
بهزاد این را می دانم که تو به دنبال کانون گرم خانواده و محبت می گشتی زیرا که خیلی زود تصمیم گرفتی و من را انتخاب کردی. آنقدر غرق در صحبتهای شیرین یکدیگر بودند که وجود مهماندار را که بالای سرشان لحظاتی ایستاده بود را حس نمی کردند.
مهماندار کلاه قشنگی بر سر گذاشته و زیر ان مقنعه تیره داشت واز آنها خواهش میکرد کمر بندها را ببندید و به صندلی خود تکیه دهید و به هر دویشان لبخند می زد.
آن دو عاشق به هم رسیده بودند. لحظات را نمی خواستند به هیچوجه از دست داده و هر چه بیشتر از گرمای وجود هم بهره مند شوند.
بهزاد جان حالا من از تو سوال می کنم؟
باشه خوب بگو منتظرم.
زندگی یعنی چی؟
زندگی با یک زن زیبا و خوب تکمیل می شود، با وجود فرزند، هدفمند، مسئولیت خیلی بزرگی را خیلی زیبا حس می کنیم خوب یک پوئن مثبت به تو می دهم.
سوال دوم من عشق از نظر تو یعنی چی؟
عشق یعنی حتی لحظه ای دوری یک دیگر را تحمل نکنیم و شور و هیجان زندگی را کامل در کنار هم حس کرده، لحظات را با خوشبختی بگذرانیم، خطای یک دیگر را نادیده گرفته و بجای ان گل واژه محبت را به هم هدیه دهیم فداکاری و گذشت لازمه خوشبختی ایست.
بهزاد جان دومین پوئن مثبت را گرفتی.
اما سومین سوال؟
چطور مرا انتخاب کردی؟
راستش پریچهر وقتی تو را دیدم احساس کردم همان نیمه گمشده ای ایست که سالها دنبالش می گشتم.
اما خیلی راحت روبه رو، و در دو قدمی، از همه بلاتر اینکه خواهر همسر دوست عزیزم که در تمام مدت عمرم مثل برادر در کنار یک دیگر رشد کردیم در حالی که خلق و خوی یک دیگر را هم گرفته، بنابراین پسند او پسند من هم خواهد شد.
خوب بهزاد جان سومین پوئن را هم گرفتی بنابراین عقاید و احساسات ما کاملا نزدیک به هم هست و امیدوارم همین مسئله موجب خوشبختی تمام عمر ما باشد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

13 مارس 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment