فصل بیست و دوم گلچهره

فصل بیست و دوم

بطرف میز صبحانه روان شدند، مانند همیشه بسیار مفصل و زیبا چیده شده بود. همه مهمانها دور تا دور آن را کاملا پوشانده بودند. اما عروسها و دامادها در جای دیگری صبحانه را با یکدیگر میل میکردند. شادی سرتاسر ویلا را پوشانده بود و صدای خنده و صحبتهای شیرین نمایانگر احساس دلنشین آنها بود.
مجددا شب فرا رسید و همه مهمانها لباسهای فاخر خود را به تن کردند. چرا که برای هر شب جشن، لباس مناسب دیگری را به تن میکردند. به دستور آقای یاوری لباسها آماده شده بود که هر کدام از دیگری بهتر و زیبا تر ،با رنگهای الوان هرچه شیک تر به مجلس جشن حاضر شوند. اتومبیل مشکی رنگ دم در منتظر ایستاده، تا خانواده گلچهره را به تالار بزرگ شهر برساند. از طرف دیگر عروسها و دامادها برای آرایش و پیرایش رهسپار شده و با اتومبیل دیگری به مراسم می آمدند.
از چند خیابان و کنار مردم گذشتند، سر چهار راه ها توقف میکردند و بعد به راهشان ادامه میدادند. آب توی دلشان تکان نمی خورد، مثل کالسکه زرین و با شکوه به طرف تالار شهر در حرکت بودند. خیلی زود تر از آنچه تصورش میشد جلوی در ،تالار بزرگ پیاده شدند. به محض ورود به مکان مراسم عروسی، تزیین آ نجا آنقدر زیبا و چشم گیر بود که از خود بی خود شدند. همه چیز براق و زیبا بود و نور شدید پروژکتورها و لوسترها محوطه را چون روز پر نور کرده، چنان بنظر می رسید که خورشید نزدیکتر به زمین نور افشانی میکند. گرمای عشق آنها موجب گرمی مجلس و زیبایی چهره و قلبشان موج مثبتی بود که آن را به تماشا گر منتقل میکرد.
هفت شبانه و هفت روز این جشن و پایکوپی ادامه داشت و بدین منوال میگذشت. روزهای پر از خاطره ای که با عکسها باقی خواهد ماند، هیچ گاه تکرار نخواهد شد. عروسها گل سرسبد مهمانها بودند و قند توی دلشان آب میکردند. روزگار کاملا بر وفق مراد آنها رقم می خورد. به طبع خانواده ها نیز از خوشبختی فرزندان غرق در سعادت و نیکبختی بودند.
بعد از تمام شدن این جشنها میز بسیار بزرگ پر از گل برای پذیرای آماده میشد. آقای مرادی هم با لباسهای فاخر و برازنده حاضر شد. در حالی که کت خاکستری بر تن داشت با چهره ای جذاب از جایش بلند شد و ایستاد. چرا که در نظر داشت مطلب بسیار مهمی را برای بچه ها و خانواده عنوان کند. یعنی همان سورپرایزیی را که همه می پرسیدند چیست؟ خوب پدر جان این همه مزاحمت کم نبود که شما خودتان را به زحمت انداختید. پدر در حالی که کلاسور بسیار بزرگی در دست داشت.
گفت:« نه اینها کاملا با هم مغایرت دارند.»
یکی از سندها را بیرون کشید و اسم آن را خواند و سپس ادامه داد، به هریک از دختران یک آپارتمان هدیه می کنم. در همین شهر خیلی نزدیک به هم در کنار یکدیگر باشیم. صحبتی که روزهای اول میکردم اکنون می خواهم صورت حقیقت به خود بگیرد.
ابتدا گلچهره و پژمان و پریچهر و بهزاد…بچه ها حرف آقای یاوری را قطع کردند.
گفتند آخه پدر جان ما چرا؟
راستش هیچ فرقی نداره شما دو تا هم از فرزندان ما هستید. پروین و همسرش که به تازگی آنها هم ازدواج کرده اند شامل داشتن این هدیه خواهند شد. آن دو از خوشحالی شروع به بوسیدن دستهای آقای یاوری کردند. واقعا نمی دانستند چه چیزی از این همه محبت بر زبان جاری کنند. آقای یاوری ادامه داد فرزندان من نگران نباشید این هدیه ناچیزی است که از طرف من به عروس و دامادها برای موفقیت و خوشبختی داداه شده، امیدوارم سالیان سال در آن منازل زندگی توام با نیکبختی داشته باشین.
بابا و مادر گلچهره نیز می توانند با پسر کوچکشان بهرام که دیگه کم کم برای خودش مردی شده، در همین ویلا تا پایان عمر زندگی خوبی داشته باشن. همراه با رخساره خواهر بزرگتر که هرگز ازدواج نکرده که باید بگویم قسمتش پیدا نشده! شروع شد و همه دستان پرمهر آقای یاوری پدر نیکوکار و بخشنده را غرق در بوسه کردند. در حالی که یکی پس از دیگری با خوشحالی سند ها را دریافت می کردند، همه با ناوری آدرسها را یکی میدیدند و در یک مجتمع آپارتمانهای نزدیک به هم داده شده بود.

با خوشحالی گفتند چقدر خوب تقریبا می توانیم هر روز یک دیگر را ببینیم. از شادی صورتشان گل انداخته بود و مانند کودکی بی خیال اینطرف و انطرف می رفتند. در این میان پدر و مادر گلچهره نمی خواستند مزاحمت بسیار فراهم کنند.
مادر گفت:« من و بابای بچه ها به شهر خودمان برمیگردیم.»
ولی قول می دهم خیلی زیاد به بچه ها سر بزنیم شما هم به کلبه درویشی ما خواهش می کنم رونق و صفا بدید، ما را فراموش نکنید. رخساره در حالی که اشک شوق از خوشبختی انها در چشمانش حلقه زده بود؛ از سالن بیرون رفت.
گفت:« من قول می دهم تا پایان عمر با برادر کوچکترم در کنار شما باشم و به کارکنان ویلا کمک کنم.»
آقای یاوری ناراحت شد.
گفت:« چه فرقی می کند شما هم یکی از دختران ما هستید.»
چون من هیچ وقت دختری نداشتم فکر می کنم دخترم را پیدا کردم. من از شما خواهش می کنم در کنار ما بمانید که بیشتر از این تنها نباشیم. رخساره خواهر بزرگتر که به دلایل مختلف خانواده را با مشکلاتی که مواجه بودند مساعدت و یاری میکرد. این راه را با عشق برگزیده بود اکنون هم نهایتا به خوشبختی رسید. در ویلا به عنوان ناظر بر کارهای خدمه انتخاب شد.
بهادر برادر کوچک گلچهره که اکنون یکی از اعضای آن ویلا محسوب می شود، در اتاق مخصوص خودش اسکان گرفت. در یکی از بهترین مدرسه های آن مکان نام نویسی شد، تا به تحصیلات خودش تا پایان آن ادامه دهد. شادی آن خانواده کامل بود و دیگه هیچ کس چیزی نمی خواست. مجددا آقای یاوری شروع به صحبت کرد.
گفت:« همسرم برای پاره ای از مشکلات و آزمایش ها مجددا به خارج از کشور در همین چند روز آینده عازم میباشد.»
من هم به همراه او قصد عزیمت دارم امیدوارم این بار عمل موفقیت آمیز باشد و سلامتی خودش را فریده خانم باز یابد، و شروع به حرکت نماید. امیدوارم از این صندلی لعنتی نجات پیدا کند، همگی دعا می کردند که انشالله هر چه زودتر مشکل مادر برطرف شود و فریده خانم چون سابق خانم خانه و بزرگ همه در ویلا ابراز وجود کند.
هر یک از آنها به اتاق خودشان رفتند البته بعد از چند روز جشن و پایکوپی خستگی بسیار شیرینی را هم تجربه میکردند. با روحیه امیدوار و مصمم هر کس به آرزوهای بزرگ خود می اندشید. پدر و مادر پژمان سعادت و نیک بختی فرزندان را از خدا خواهان بودند. پدر و مادر گلچهره به شهر خودشان با شادی وصف ناپذیری رهسپار شدند.
از طرف دیگر پدر و مادر پژمان به سفری دور، خارج از کشور برای بهبودی فریده خانم برای عمل دومی که یقینا الزامی بود و جواب میداد میرفتند. قطعا او را از صندلی چرخ دار نجات خواهد داد و آنها با خداحافظی تلخی برای مدت طولانی رهسپار شدند. همه برای بدرقه در فرودگاه حاضر شدند، در ازدحام سالن ترانزیت همه با آرزوی سلامتی برای فریده خانم وهمچنین به این امید که او با پای خودش به ایران بازگردد دعا می کردند. بخصوص گلچهره که دیگه با فریده خانم مثل مادر و دختر شده بودند. سالن مملو از جمعیت به نظر می رسید، بلندگو فرودگاه برای آماده شدن آنها هشدار میداد.
آقای یاوری و همسرش با دلی پر از امید و لبخند خداحافظی نمودند و آنها آنقدر ایستادند تا صدای بلند هواپیما را شنیده و مطمئن شدند که پرواز کردند و بقیه آنها به ویلای بزرگ بازگشتند. دامادها و عروسها و دختران حتی برادر کوچک و پدر پژمان برای نگهداری و تقبل تحصیل بهادر تعهد کرد.
گفت:« از او نوجوانی رعنا و برومند ساخته خواهد شد.»
در عرض این مدت که همه یک تغییر کلی در خود احساس میکردند، یقینا هیچ غمی نداشتند و خوشبختی در قلب آنها لانه کرده بود. اما جای خالی مادر و پدر گلچهره و آقای یاوری و فریده خانم کاملا محسوس بود. کمی آرام بنظر می رسیدند چرا که همه به مراد دل خود رسیده و کم کم هیجانات و التهاب ها رنگ باخته بودند و کم رنگ تر بنظر می رسیدند. رخساره خواهر گلچهره مدیر تدارکات ویلا شده و در تمام مدت دستور میداد، همه چیز را به خدمت کاران تکلیف میکرد.
انگار رخساره را برای همین کار ساخته بودند زیرا در منزل خودشان هم نظیر چنین رفتاری در مورد خواهران داشت. بدین صورت آنجا را خیلی عالی اداره میکرد. انتخاب صحیح از طرف پدر پژمان صورت گرفته بود، چنین سمتی را به رخساره به خوبی پیشنهاد داد. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که پدر سلامتی فریده خانم را اطلاع داد و رسیدن به کشور مورد نظر را اعلام کرد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

ساکن اتریش وین

20 مارس 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment