فصل بیست و چهارم گلچهره آخرین قسمت

فصل بیست و چهارم

دومین خواهر توران نزدیک به همین شهر زندگی میکرد، که او هم برای پیدا کردن خانواده اش به آن محل آمده بود. شب در منزل توران و همسرش سپری کردند. فردای آن روز به محل زلزله زده که مرتب کمک های به انجا می رسید خودشان را رساندند. افرادی که نجات پیدا کرده بودند را سرپناه میدادند و آنهایی که زخمی و بیمار بودند فورا از محل دور می کردند. که هر چه زودتر مدوا شوند.
اما باز هم خبر خوشحال کننده ای شنیده نمیشد، همگی ناامید شده بودند. در همان لحظات کمک رسانان اطلاع دادند دو نفر یک زن و یک مرد پیدا شدند، که متاسفانه جان سپردند. بیاید ببینید خوشان هستند پس از دیدن پدر و مادر شیون و فریاد را سردادند، آنچنان می گریستند که گویی شهر از اشک و آهشان می لرزید.
آخه پدر و مادر ما تازه به هم رسیدن ، بعد از سالیان سال دوری خوشبختی به سراغشان آمد. خیلی زود آنها را از دست دادیم و چقدر عمر خوشبختی و همچنین عمرشان کوتاه بود. کسی نبود آنها را دلداری دهد ولی خودشان کاملا به این امر واقف بودند که پدرو مادر با عشق جان سپردند. بعد از دیدن خوشبختی فرزندان چیزی دیگری نمی خواستند.
پدر پژمان مجددا تماس گرفت و هرگز نمی خواست که خبر ناخوشایندی از آنها بشنود. ولی غمشان را کتمان نکردند بنابراین پژمان حقیقت ماجرا را برای آقای مرادی تعریف کرد. پدر بلافاصله تصمیم به پرواز به ایران را گرفت. اما پژمان
گفت:« پدر این کار را نکنید چون برای مداوای مادر رفتید.» پژمان ادامه داد.
من و گلچهره هیچ کدام موافق این کار شما نیستیم، که عمل مهم و بزرگ مادر را تاریخش را بهم بزنید و برگردید.
اینطور نمی شود من باید برایشان سوگواری کنیم میبایست آنجا حضور داشته باشیم تا به نحو احسن کارها انجام شود. گلچهره از شدت ناراحتی نمی توانست صحبت کند تا مانع برگشت آقای مرادی و فریده خانم شود.
ولی پدر تصمیم خودش را گرفته بود و به حرف بچه ها گوش نمی داد. شدیدا از وضع پیش آمده متاثر شده گلچهره با چشمان گریان که از شدت ناراحتی ورم کرده بود ، نگاه نگران و مات با حالت پریشان به تهران حرکت نمودند. خیلی زود آنها را به مقصد رساند یکدیگر را نگاه میکردند و از وضع پیش آمده سکوت غمبار اطرافشان را فرا گزفته بود. دیگر از آن شادی که چند روز پیش همه غرق در آن بودند خبری نیست همه جای ویلا با رنگ سیاه تزین شده و تمام اهالی ویلا یک پارچه اشک و آه و ماتم زده کنار هم می نشستند.
فریده خانم و آقای یاوری خیلی به سرعت به ایران بازگشتند، در حالت بسیار نگران و بهم ریخته. گلچهره را در اغوش گرفته او را دلداری میدادند.
میگفتند:« اما چه سود ان دو با تمام اشک و اه ما زنده نمی شوند.»
اقای یاوری میگفت:« باید مراسم را باشکوه تر برگزار کنیم.»
میبایست برای آرامش روحشان بیشتر تلاش کرده و برای تسکین خاطر شما فرزندان من هم تمام سعی خودم را خواهم کرد. امیدوارم من و همسرم جای کمبود آنها را جبران کرده و در کنار شما و همراهتان باشیم.
کلیه اقوام دور و نزدیک به طرف ویلا در حرکت بودند. کما فی السابق میزها چیده شد اما این بار خدمه با لباسهای تیره حاضر شدند. حلوا، خرما میز بزرگ وسط سالن را پر کرده بود. و با قهوه از آنها پذیرای میکردند. بیشتر دوستان و اقوام گل چهره که در هفت روز جشن حضور داشتند اینجا هم دیده میشدند. مراسم خاکسپاری در همان شهر خودشان با حضور پدر پژمان برگزار شد. چرا که آن دو به محل زادگاهشان عشق می ورزیدند بدون شک مایل بودند همان جا دفن شوند.
آقای یاوری تمام مخارج ان را تقبل کرد و بسیار آبرومندانه برگزار شد. حاضرین تسلیت گویان به گلچهره و بقیه خواهران سرزده و آنها را دلداری میدادند. گلچهره با تعجب میگفت. چرا شادی ما چند روزی بیشتر دوام نداشت؟ مادرم در تمام مدت عمرش طعم خوشبختی را نچشیده بود و فقط به تنهایی با زجر و شکنجه روزگار را سپری کرده، اکنون که می خواست به راحتی نفسی بکشد با همسری که سالیان سال بخاطر بدنیا آوردن دختر او را ترک کرده بود و می خواستند خوشبخت بقیه عمر خودشان را با هم باشند. چرا زندگی خوش آنها خیلی سریع به پایان رسید؟ دلم از آن می سوزد که مادرم درست هنوز این خوشبحتی را باور نکرده بود و تازه می خواست نفسی بکشد.
دوستان همه آئها را دلداری میدادند و برایشان آرزوی صبر و بردباری میکردند. پژمان از وضع پیش آمده بسیار ناراحت و غمگین شده اما تنها سعی او آرام کردن گلچهره بود. هر گاه چشمان او را اشکی میدید ازش می خواست که در کنارشان باشد و حرفهای بامزه بگوید، شاید غم بزرگ آنها کمی کمرنگ تر شود. مطمئنم زمان این مصیبت بزرگ را در خودش حل خواهد کرد، ولی مدتها طول خواهد کشید.
همه خواهران سر در آغوش یک دیگر میبردند و دست جمعی میگریستند. هفت روز به سرعت به پایان رسید و مراسم هم بخوبی برگزار شد. آقای یاوری پدر پژمان شروع به صحبت کرد و با لحن مهربانی.
میگفت:« بچه ها ناراحت نباشید شما هرگز پدر و مادر خود را از دست ندادید.»
زیرا آنها با فداکاری فرزندانی بسیار برومندی را تحویل جامعه دادند، یادگارهای خوبی از خود به جا گذاشتند. سعی و تلاش شما برای آینده ای بهتر الزامیست، برای شادی روحشان باید نهایت سعی خود را کرده تا موفق شوید تا خوشبختی شما کامل گردد. فریده خانم هم مادر شما خواهد بود همه دختران سرشان را به زیر انداخته، گل چهره با صدای لرزان و گرفته
گفت:« پدر جان ما از مصیبت وارده یقینا خورد و شکسته شدیم.»
اما برای تمام عمر اینطور نخواهد بود، ناراحتی ما از این است که شما چرا عمل مادر را به تعویق انداختین؟ سلامتی وجود شما گران بهاست میبایست در کنار ما و بالای سرمان باشید. اما من فکر می کنم مشکل فریده خانم بیشتر از ناراحتی ما میباشد. میبایست تا آخر، سفر را ادامه میداد که سلامتی نهایی و خوب شدن ایشان…..
پدر گفت:« فریده جان خودش اصرار کرد برگردیم.»
اینطور میگفت که بچه ها تنها هستند و بیشتر از گل چهره صحبت میکرد، که عروس قشنگم غمگین و افسرده است، احتیاج به پیشتبانی دارد مسلما مدت سفر ما طولانی میشد و چند ماهی زمان میبرد. از این رو نتوانستیم شما را در این مصیبت تنها گذاشته و رها کنیم. مسلما این عمل را بعدا هم می شود انجام داد. اصولا فریده خانم خودش مصر بود و میگفت میبایست تا آخر کنارشان باشیم روزگار بسیار بدی را بچه ها پشت سر می گذاشتند.
اما وجود آقای یاوری بسیار ارزشمند بود و کمبود پدر را کم تر احساس میکردند. گل چهره مادرم فداکارترین انسانها بود که زود ان را از دست دادیم و نتوانست خوشبختی فرزندانش را بیشتر از اینها ببیند. به هر حال همه چیز مثل اول نخواهد شد. گذشت زمان غم ها را کم رنگ تر می کند اما همیشه آثار ان تا آخر عمر با ما خواهد بود. چه خوب است قدر همدگیر را بدانیم چون عجل سنگ است و آدم مثل شیشه. روزهای بی رنگ و شبهای تاریک چهل روز را سپری کرد و غم بزرگی برای ما بجا مانده زیرا ان دو تدارک روزهای بسیار روشنی را برای ما و خود ترسیم میکردند. اما هیچ کدام از انها محقق نشد. هر از گاهی همراه خانواده راهی ان شهر و آن دیار می شدیم، دیدنشان برای ما یک وظیفه محسوب میشد تا اینکه یک شب پدر با دستی پر و خندان به ویلا آمد.
گفت:« غم و نگرانی کافیست شما هم باید زندگی کنید و همچنان زندگی ادامه دارد.»
بخصوص ابتدا و شروع زندگی شماست، میبایست قوی و استوار در برابر نا ملایمات که هر روز به رنگی پیش روی ما در میاید پایداری کرده، با مقاوت و استواری برخورد کنیم. هیچ گاه مایوس نشویم، چون قانون زندگی همین است. غم و شادی در کنار هم مثل نور و تاریکی و شب روز اگر خوب دقت کنیم میبایست این چنین باشد چون به غیر از این زندگی مفهومی نخواهد داشت.
کم کم بچه ها لبخند بی رنگی گوشه لبهایشان آذیین داده میشد. با صحبتهای آقای یاوری روحیه انها قوی شده، او با لبخند و چشمان پر از محبت روبه روی انها ایستاده بود. بچه ها سوال کردند پدر جان اینها چه هستند؟ ایشان در جواب گفتند دیگر پوشیدن لباسهای مشکی و تیره دورانش به پایان رسیده، شما میبایست رنگهای روشن و شادی را برتن کنید تا پدر و مادر هم روحشان شاد شود. این لباسهای رنگارنگ زیبایی شما را جلوه بیشتری می دهد. برای هر کدام از شما رنگی مناسب وجود دارد، امیدوارم از سیلقه من خوشتان بیاید . به انتخاب خود هر کدام از آنها را که می پسندین بپوشید و لذت ببرید. همگی با خوشحالی به پدر نگاه میکردند گلچهره را صدا کرد و لباس صورتی بسیار زیبایی که هماهنگ با چهره او بود به او تقدیم کرد. پریچهر نیز رنگ آبی را انتخاب کرد.
کم کم همه آمدند و هرکدام رنگ مورد علاقه خود را انتخاب کردند. لحظاتی بعد همه با چهره های بسیار و زیبا سر میز شام حاضر شدند.
بهزاد سوال کرد پس ما چی پدر جان یاد ما نبودی؟
ناراحت نباش برای شما هم پیراهنی رنگ لباس همسرانتان خریده ام.
پسرها همه لباسهای هماهنگ با همسرشان بود به تن کردند. آنها نیز با چهره های جذاب و خوشحال در کنار هم دور یک میز مشغول خوردن غذاهای متنوع و رنگارنگ شدند.
شاید این مدت هیچ کدام از ما نتوانستیم خیلی خوب به خودمان برسیم به دلیل غم و اندوه فراوان که جسم و روحمان را در بر گرفته بود. میل زیادی به خوردن و اشامیدن نداشتیم. حالا میبایست گذشته دردناک را به بوته فراموشی سپرده و برای رفتگان آرزوی ارامش روح داشته باشیم. برای اولین بار بعد از مدتها ویلا از آن سردی و غمی که انجا را احاطه کرده بیرون می آمد. آهسته آهسته شادی و لبخند بچه ها را فرا میگرفت. خوشبختی آنها کم کم مسیر خودش را پیدا میکرد و این منبع نور کماکان تابان تر بنظر می رسید. زمان مشکل گشای همه ناملایمات زندگیست و سالهای آن مانند اآی که پاک کننده ناپاکی هاست، همه غم ها را می زوداید. لحظات با شادی در گذر بودند و همه اعضای خانواده بخصوص آقای یاوری خوشبخت تر از همیشه به موفقیت نهایی دست پیدا میکرد. از ان جمله گلچهره با ممارست خستگی ناپذیر پس از تلاش فراوان توانست یکی از بلند پایه ترین جراحان شهر خودش را معرفی نماید. و حتی آوازه گلچهره از مرزها هم عبور کرده، بطور معجزه آسایی جراحی پای فریده خانم را به عهده گرفت و با قدرت توانست مادر شوهر را نجات دهد و از صندلی چرخ دار برهاند. نهایتا با دستهای پر توان گلچهره همان دختری که فریده خانم او را به هیچ نه انگاشت ، در ابتدای آ شنای رد کرد و نپذیرفت بوسلیه او این سلامتی برایش حاصل شد؟…………
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

29 مارس 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment