فصل بیست و یکم گلچهره

فصل بیست و یکم

هواپیما کم کم به فرودگاه نزدیک میشد ما هم خودمان را برای پیاده شدن آماده میکردیم. وقتی هواپیما به زمین نشست پشت سر خودم را نگاه کردم تمام افراد خانواده همه با لبخند به ما نگاه میکردند. بعد از تمام شدن کارهای لازم مربوط به فرودگاه خارج شدیم، نزدیک آنجا اتومبیل بسیار بزرگی لموزین مشکی رنگ از طرف آقای یاوری منتظر ما ایستاده بود، تا زود سوار شویم. پدر و مادر داخل اتومبیل رفتند بعد خواهران، همسران آنها، برادر کوچک، بعد هم پریچهر و بهزاد سوار شدند.
اتومبیل شروع به حرکت کرد برادر کوچک با صورت مهربان و دوستداشتنی با نگاه معصومانه هر لحظه ما را زیر نظر داشت. حرفها و سوالات زیادی برایش پیش آمده بود، اما کلمات در دهان او نمی چرخید، تا شادی که هرگز در زندگی تنها و کودکانه او نبود توصیف کند. لباس بسیار زیبایی برایش خریده بودیم، او هر لحظه سرتاپای خودش را نگاه میکرد. و هر از گاهی پدر را صدا کرده.
می گفت:« هنوز به ویلا نرسیدیم؟»
قطعا زمان همه چیز را حل خواهد کرد او خیلی زود به جمع خواهران و اطرافیان خود می پیوندد. مادر و پدر بعد از مدتها دوری در کنار هم احساس شعف میکردند و قند توی دلشان آب میشد. آرام آرام صحبت می کردند که یقینا حرفهاشان را جمع متوجه نشوند. اما خوب هر از گاهی کلمه بلندی به گوش می رسید و بقیه صحبتها هم ناخوداگاه کشف میشد. همه چیز برای آنها تازگی داشت! اتومبیل بزرگی که تاکنون ندیده بودند چه برسد به انکه داخل آن سوار شوند، برایشان جالب بود. فاصله آنها تا راننده بسیار زیاد بود و آنقدر راحت بطرف ویلا حرکت می کرد که حرکتش را احساس نمی کردند. گویی در مبلی راحت با آرامش کامل در منزل لم داده ه اند، با هوای بسیار مطبوع ضمن شنیدن نوای بسیار آرام و دلنشین که هر شنونده ای را به رویا فرو می برد.
رویای عروسی و جشن شاهانه ای که هفت شبانه، هفت روز جشن و پای کوبی برگزار میشد. پدرو مادر، با دیدن خوشبختی آنها بعد از آن همه غم و اندوه سالیان سال دوری از یکدیگر برایشان بسیار لذت بخش بود. خیلی سریع به ویلا رسیدند زودتر از آن چیزی که فکرش را هم نمی کردند و همگی با تعجب پرسیدن مگه رسیدم!
شیشه ها تیره و داخل اتومبیل نمایان نبود، اصولا انها مشخص نبودند تا اینکه بلاخره راننده پیاده شد و با احترام فراوان و خوشامدگویی خدمه به صف دم در ایستاده بودند. از خانواده آنها به مناسبت ورود به ویلا تشکر می کردند. خارج از ویلا هم چراغ های الوان نورافشانی زیبا تر از همیشه را نشان میداد.
به همه اطلاع دادند که جشن بزرگی در پیش داریم، کم کم به سالن وارد می شدند. یکی یکی بالاپوش خود را به خدمه می دادند، در همان لحظات خیلی راحت و آرام پدر و مادر پژمان خیر مقدم میگفتند. مادر با صندلی چرخ دار با صدایی مهربان شروع به صحبت و تعارفات معمول میکرد. پژمان و گلچهره هم یعنی عروس و داماد به جمع آنها پیوستند. اکنون جمع خوشبختی در کنار هم گرد آمده و تنها مادر بهزاد بود که میبایست حضور پیدا میکرد. چون شب اول در منزل و شبهای بعد در تالار بزرگ شهر برگزار میشد.
پس بنابراین مطابق معمول همیشگی خدمه به سرعت میزها را آماده میکردند، غذاهای مفصل رنگارنگی بسیار خوش عطرو بو روی میز می چیدن. کم کم همه آنها را صرف میکردند. خورشید درخشان با نور طلایی رنگش در پهنای آسمان باتلئلوی زیبای خودش همه را از فیض آن بی نیاز میکرد. همانند پدر و مادر پژمان که بخشش و سخاوت را به حد اعلا رسانده، با نور وجود خود محفل گرمی را برای همه فراهم کردند. پدر از دیدن چهره ه ای زیبا و معصوم اطرافیان کیف میکرد.
میگفت:« شما باید برای همیشه در کنار ما زندگی کنید.»
همه با تعجب سوال میکردند مگه ممکنه! اما ما بیشتر از یک بار به دنیا نخواهیم آمد، پس باید حداکثر تلاش خودمان را بکنیم با هم همنشین و هم صحبت شویم، هر روز از یکدیگر دیدار داشته باشیم، زندگی خیلی کوتاه است ما باید خودمان آن را تغییر داده و با محبت و عشق ورزیدن به یکدیگر آن را همیشگی و جاودان سازیم. صحبتهای آقای یاوری پدر پژمان خیلی حکیمانه بود و همه از آن فیض می بردند. به راستی چقدر زیبا میشد که ما قادر بودیم همگی زیر یک سقف بسر ببریم، اما این تنها یک رویاست و حقیقت ندارد. بهزاد تا آن لحظه سکوت کرده بود چیزی نمی گفت اما ادامه داد، به هر حال هر چه که هست گفتنش هم خالی از لطف نیست وصف العیش نصف العیش.
کم کم صرف غذا به پایان می رسید و یکی پس از دیگری میز غذا را ترک میگفتند، کم کم انها برای جشن و شادی خودشان را اماده میکردند. بهزاد و پژمان دو دوست، درواقع دو برادر که دو خواهر خوب و مهربان، زیبا یعنی گلچهره و پریچهر را به همسری پذیرفته بودند. زندگی انها رنگ دیگری پیدا کرده بود. تا مدتی اقای مرادی پیش پدر گلچهره از فرط بدبختی و غم و اندوه نزدیک به موت بود.
خانواده گلچهره مشکل بزرگی در زندگی دخترشان می دیدند، بهزاد هم سردرگم و دنبال همسر و زوج مناسبی می گشت، خیلی دلش می خواست مثل دوستش پژمان عاشق و دلداده دختر مناسبی شود و با عشق بزرگی زندگی را آغاز کند. اما زندگی صد و هشتاد درجه تغییر کرد و پایه آن گذاشته شد خوب خدا رو شکر که از این محبت بزرگ آنها هم بهرمند شدند.
لحظات به تندی می گذشت و دقایق شیرین با هم بودن خیلی زود سپری میشد. انگار عقربه های ساعت روی تند گذاشته شده و بسرعت می چرخید، تا شادی ما نیمه تمام بماند. کم کم خانواده بهزاد هم به جمع خانواده پژمان می پیوندند. مادر بهزاد با ظاهری بسیار جذاب و مرتب نزدیک می شد. پدر و تمام اعضای خانواده رفته رفته وارد می شدند. میزهای بزرگ پذیرای آماده شده صندلی ها مملو از مدعوین شده و نوای موسیقی بسیار دلنشین به گوش می رسید. آنقدر این صداها گوش نواز هستند که جشن را کاملا تکمیل می کنند شادی در بین حاضرین موج می زند، هر یک از آنها مشغول پذیرای از خودشان شده و صحبتهای دلنشینی رد و بدل می شود.
مادر بهزاد از پسرش سخن می گوید و از آرزوهای خودش، راستی قسمت را نمی توان نادیده گرفت بهزاد و پژمان دوستان بسیار قدیمی و همه چیز تقریبا بینشان مشترک بود. از همان کودکی تا دانشگاه رفتن بازی ها و دعواهای کودکانه آنها جالب و ما ناظر ان لحظات بودیم. حالا هم که بزرگ شدند هر دو تصمیم به ازدواج با دوخواهر خوب را دارند، تا کاملا وجه مشترک بین آنها تکمیل شود.
من خوشحالم بهزاد زحمت مرا کم کرده خودش زوج مناسب را انتخاب نموده البته به اتکای پژمان و گلچهره که واقعا بی نظیر هستند. خوب پریچهر هم چون گلچهره زیبا وبا وقار است. خلاصه پدر، مادر و عروسها سرشان را به علامت خوشبختی بالا گرفته بودند هر از گاهی با لبخند و چشمان پر از عشق دختران را بر انداز می کردند. از آینده و خوشبختی آنها با اطمینان صحبت می کنند.
پدر می گوید:« بعد از به پایان رسیدن این جشنها در خاتمه مژده بزرگی برای ما دارد.»
همه دست می زنند و هورا می کشند بچه ها شوخی می کنن و می گویند ممکن است اسمش را بگوید.
پدر با خنده جواب می دهد من تقلب نمی کنم اگر صبر کنید این هفت شب که گذشت اخرین شب انشالله خواهم گفت. همه مهمانها دست مرتبی برای اقای یاوری زدند، شادی خودشان را ادامه میدادن. اقوام کنار هم دور میزهای متعدد در کنار هم یا به تنهایی ناظر این جشن پر شکوه بودند. تالار عروسی مثل بهشت با گل آراسته شده بود. لباس و تور سفید عروس دو چهره زیبای خواهران را چون ماه به زیبایی هر چه تمام تر کرده بخصوص با گلهای رنگارنگی که در دست دارند، از کنار چهره های خندان و پر شور و حال مدعوین می گذشتند. آنها طراوات و پاکی این دو عروس را تحسین میکردند، چشمان مهمانها به روی آن دو قفل شده بود. آنقدر محو تماشا شدند که لحظه ای از آنها نگاهشان را بر نمی گرفتند.
شدیدا ابراز احساسات نشان داده و نوای دلنواز موسیقی که با دستهای هنرمندان نواخته میشد قلبها را نوازش میداد. هر لحظه طرب و عیش آنها را کامل تر میکرد. یکی یکی دختران جوان را دعوت به رقص و پایکوبی میکردند. آنها هم سنگ تمام گذاشته، به مجلس گرمی و حرارت خاصی میدادند. بوی عطر و گل تمام فضا را پر کرده بود و احساسی که آغشته به عشق و محبت بود کاملا به مشام می رسید.
کم کم زمان رفتن به پای میزهای پر از نوشیدنی و خوراکی فرا می رسید. این شادی و خوشی تا نزدیکی های سحر ادامه داشت. گلچهره با ناباوری پژمان را نگاه میکرد در نگاهش چنین میگفت.
:« که بلاخره به هم رسیدیم.»
وجود او باعث شد که خوشبختی به سراغ خواهرش پریچهر و بهزاد بیاید و زندگی جدید را شروع کنند. کم کم مهمانها محل را ترک میکردند. آقای یاوری باز هم برای فردا شب آنها را برای جشنی دوباره دعوت میکرد. اما شبهای بعد شور و حال بیشتری قطعا خواهد داشت و در تالار بزرگ شهر به اتفاق اقوام و دوستان با شوق بی پایان ادامه پیدا می کند. روزهای قشنگ و لحظات زیبایی در گذر است، که برای هر کس تنها یک بار در زندگی پیش میاید.
در آن لحظات همان خوشبختی که همیشه آرزوی آن را با تمام وجود داشتیم، حس خواهیم کرد. اما همیشه عمر خوشی کوتاه است و به سرعت به پایان خواهد رسید. صبح زیبا با نور خیره کننده و طلایی رنگش همه را به زیر چتر خود در بر گرفته بود.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

فصل بیست و یکم
17 مارس 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment