فصل دوم رمان فریاد عاشقی

فصل دوم
منزل خواهرم جنوب بود تصمیم گرفتم با اتوبوس سفر کنم، شاید برای کشیدن تصاویر هم سوژه و مورد جالبی پیدا شود. اما تنها مسافرت کردن بدون هم صحبت آن هم راه طولانی بسیار طاقت فرساست ولی بهتر از زیر بار ازدواج زوری ایست. جواب مادرم را نشیدم بسرعت ساکم را بستم و محکم در را پشت سرم انداختم و دوان دوان بطرف تاکسی روان شدم. مسیر خلوت بود و خیلی سریع به ترمینال رسیدم.

اتفاقا اتوبوسی که لحظاتی بعد حرکت می کرد را بلافاصله سوار شدم. هنوز روی صندلی خودم را جا به جا نکرده بودم که صدایی من را به خود آورد سرم را بلند کردم با دیدن چشمان نافذ او لحظاتی در جای خودم میخ کوب شدم نمی دانم سلام کرد یا نه به پته پته افتاده بودم بله خودش بود چطورچنین چیزی ممکن است اصلا انتظارش را نداشتم در حالی که در آسمان ها دنباش می گشتم روی زمین در همین اتوبوس درست روبه روی من استاده باورنکردنی بود. انتظار داشتم او هم عرض ادبی بکند اما بی اعتنا از کنارم گذشت و به ته اتوبوس رفت وهمان جا نشست. فکر می کردم که اهل جنوب باشد نه اینکه درست شهر خواهرم نوشین اما عجیب تر از همه اینکه ندیدن من بود به هر حال از آن معرکه نجاتش داده بودم. کمی دشوار بود خدایا من را نمی شناسد اما روزها و هفته ها یا شاید ماه ها در انتظار و به دنبالش بودم.
میگفتم:« بلاخره سر حرف را با او باز خواهم کرد و حداقل اسمش را سوال می کنم.»
هیچ چیز از او نمی دانستم بخصوص اکنون که کم محلی او را هم به وضوح می دیدم کاملا قطع امید کردم. او خودش بود ولی بی تفاوت و کاملا غریبه نمی دانستم چطور شروع کنم!
من نازنین دختر ناز پروده خانواده که خواستگاران زیادی داشتم همه منتظر یک اشاره من بودن اکنون به جوانی دل بستم که حتی او کمترین اطلاعی از وجود من ندارد. اتوبوس به راه خودش ادامه می داد خوشحال از اینکه او هم مسافر همان ماشین و زیر یک سقف می باشیم. وقت صرف غذا رسید همه پیاده شدن لاجرم من هم با بقیه مسافران به رستوران رفتم. منتظر بودم قدمی پیش بگذارد و صحبتی بکند شاید اصلا من را نشناخته یا اینکه رویش نمی نشود جلو بیاید بنابراین تصمیم گرفتم پیش قدم شوم جلو رفتم وسلام کردم.
« با حالت تعجب در حالی که چشمانش مات شده بود پرسید شما؟»
گفتم:« مرا نمی شناسی!»
در جواب گفت:« نه.»
گفتم: «من نازنین هستم اسم شما چیه؟»
گفت:« امید اما شما را تاکنون ندیدم اولین بار است که می بینم.»

با کلمه ببخشید به سرعت بطرف دیگری رفت! غرورم به من اجازه نمی داد که بییشتر این مسئله را بشکافم پس بنابراین ترجیح دادم که مسکوت باقی بماند.

ما خانواده خوشبختی بودیم برادران و خواهران من ازدواج کرده اما من همیشه مثل همه دختران منتظر مردی با اسب سفید وشمشیری از نقره و کمر بند زرین نشسته بودم. مادرم همواره مرا به سمت راه درست زندگی سوق می داد. تحصیلاتم به پایان رسیده بود و بر خلاف آن رشته مورد علاقه ام نقاشی بود. مادرم بطور مداوم و خیلی محکم به پرو پای من پیچیده بود و با سماجت می خواست در رفتارم تجدید نظرکنم و به یکی از خواستگاران جواب مثبت بدهم و راهی خانه بخت شوم. اما من خواستار عشق عمیقی بودم که در روح و احساس من جرقه ای بزند تا قلب مرا مالا مال از آتش خود کند. یقینا صورت شرمگین و گل انداخته آن جوان با چشمان سیاه و نافذ در قلبم اثر همان شعله را افکنده بود که یک عمر در جست وجوی آن بودم. او نمی دانست حتی روحش هم خبر نداشت که تصویرش را کشیده و پیش رویم می گذارم کسی که ابدا من را نمی شناسد و بسیار از رفتار من شگفت زده شده تا همین لحظات پیش هم اسمش را نیز نمی دانستم و به درستی او را نمی شناسم. هر روز بهتر و بهتر از او بت زیبا و خیال انگیز میکشم. رویایی که خودم آن را ساخته و پرداخته بودم بیشتر جنبه خیال و توهم داشت تا واقعیت من حقیقتی را می طلبیدم که هرگز واقعی نبود. نمی دانم آن جوان که هم اکنون اسمش را فهمیدم امید را میگویم که چه در مورد من می اندشید آیا من را نشناخت یا تظاهر به این کار می کرد! به هرحال خوشحال بودم یک بار دیگر حتی تصورش را هم نمی کردم که همراه او به سفر دور و دراز راهی شوم امید در کنار من ولی قلبش فرسنگ ها دور از من این سفر را به پایان رساندیم.
بسیار دشوار است حالت و احساس خودم را بیان کنم. در حالی که ناراحت هستم اما ته قلبم نوید شادی را می دهد. هر روز همراه خواهر و خانواده در شهر برای گردش و جست جو می رفتیم به این امید که قطعا شهر کوچک است ویک بار دیگر او را خواهم دید. شاید این مرتبه رفتارش عوض شده و گرم تر به من نزدیک خواهد شد. اما هرچه در خیابان های آنجا می گشتم کم تر اثری از او می دیدم. به خواهرم نوشین چیزی نگفتم اما از درون گرای من و در فکر بودنم می خواست به راز من پی ببرد، سوالات پی در پی میکرد که موفق نشد کلمه ای از من بشنود. خواهرم نوشین درست عین مادرم قطعا سخنان او را تکرار می کرد. لب به نصیحت کشود یقینا سفارش شده از طرف مادرم بود. بیشتر جملات تکراری بودند که هر لحظه از مادرم می شنیدم. سرم را با علامت حق با تو است تکان دادم.
گفتم: « نوشین جان رای مثبت به تو میدهم البته ظاهرا و در حقیقت به جستجوی خودم ادامه می دادم.»

به هیچ وجه دلم نمی خواست ازآن شهر خارج شوم چرا که امید و رویای من در آن جا خلاصه میشد. هدیه کوچکی برای امید خریده بودم اما او کجا و من کجا. او ناخواسته توانسته بود قلبم را بلرزاند یقینا برای اولین بار آنقدر مشتاق کسی شده بودم. تازه متوجه زیبایی شهر میشدم و دل از آنجا نمی کندم. نوشین خواهرم ازدواج کرده بود و یک فرزند داشت و با شوهرش زندگی بسیار خوشی داشتند. شغل مهمانداری را انتخاب کرده و هر از گاهی بلیط ارزان تری برای سفر دریافت میکرد. اینبار با هواپیما به مقصد تهران بازگشتم.
جست وجو برای امید به پایان رسیده بود و خبر خاصی از او نداشتم. به محض ورود به ساختمان، مادرم با دیدن من آه وناله را سر داد.« مادر کجا بودی مهین خانم با پسرش نادر برای خواستگاری آمدن اما خانم شما به مسافرت تشریف برده بودی.» نازنین جان قرار بود با هم حرف بزنیم حالا از سفر برگشتی و با روحیه خوب بشین باهات می خوام سخنی داشته باشم.

مادرم : «ادامه داد دخترم آدم همیشه جوان وزیبا نیست و هر چیزی زمان خودش را دارد و خیلی زود مدت آن به پایان خواهد رسید.»
اول اجازه بده آنها بیایند اگر پسند شما نشد خوب جواب منفی بده.
گفتم:« مادرم اجازه فکر کردن و استراحت به من بده من هم قول می دهم که شما را راضی و خشنود کنم.»

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

5 اپریل 2019
بین من و دوستان همیشه رسم بر این روال بود.

مطالب مرتبط

Leave a Comment