فصل نوزدهم گلچهره

فصل نوزدهم

نزدیک ظهر بود و هیجان سراپای وجود آنها را احاطه کرده، منتظر شادی خیلی بیشتر ی بودند. هنگامی که از اتوبوس پیاده شدند، در مقابل خود، با ویلایی بسیار شیک و بزرگ با درختان سربه فلک کشیده رو برو شدند. بهترین و قشنگترین مکانی بود که تاکنون مشاهده میکردند. خدمه ویلا بطرف اتوبوس آمدند به هر یک از آنها خیر مقدم می گفتند، با گفتن خوش آمدید استقبال گرمی از آنها به عمل می آوردند. کیف دستی و بالا پوش مهمانان را می گرفتند، آنها هم پا ورچین پاورچین داخل ویلا قدم می گذاشتند.
از دیدن سالن پذیرای و زندگی مجلل پر نور و زرق و برق ویلا هوش از سر همه برده، مدهوش شده بودند. آنقدر شدید که آقای یاوری و فریده خانم مرتب سلام می کردند. اما خانواده گلچهره بدون توجه چشمانشان به هر سویی کشیده میشد، اطراف را چنان نگاه میکردند که گویی هم اکنون دیده به این جهان هستی گشوده اند.
فریده خانم با صندلی چرخ دار همراه گلچهره سریع به طرف مهمانها آمدند، با سلام گرمی مادر و فریده خانم با هم آشنا شدند. پدر هم با آقای یاوری پدر پژمان روبه رو شده و دست میدادند و از دیدار یکدیگر ابراز خوشوقتی می نمودند. خلاصه خواهران هم با پدر پژمان و مادرش همچنین دامادها آشنا شدند. فریده خانم از جمال و کمال گلچهره تعریف میکرد و برای داشتن دختری با اصالت، نجابت و به این درست کاری تبریک می گفت. و ضمن حرفهایش ادامه میداد که ایشان بسیار صحیح تربیت شده و شما آنها را خیلی خوب بار آورده اید. همه یکدیگر را غرق بوسه میکردند. پدر گلچهره یعنی آقای مرادی هم برای گذشته ای که با دستهای نااگاه خودش خراب کرده اشک حسرت فرو میریخت. تازه از خواب غفلت بیدار شده و قول می داد، آینده هیچ وقت آنها را تنها نگذارد.
کم کم میز ناهار خوری هم با انواع غذاهای متنوع که یقینا تاکنون ندیده بودند آماده میشد. همه را برای صرف غذا سر میز دعوت میکردند. مادرها روبه روی هم خیلی صمیمی نشسته همچنین پدرها و بقیه اعضای خانواده، میز بسیار بزرگ ناهار خوری را پر کرده بودند. خدمه به ترتیب برایشان غذا می آوردند بشقاب ها پر و خالی میشد. پدر پژمان باب صحبت را گشود، اشاره به اشتباهات انسانها کرد که همه ما جایز الخطا هستیم ،روزی فرا می رسد مرتکب اشتباه بسیار بزرگی می شویم. اما بعضی از آنها جبران ناپذیر است و هر چه زمان از آن بگذرد فاصله ها سخت تر شده، برگشتش ناممکن خواهد شد. پس بنابراین میبایست زود به وقت ، جلوی واقعه را قبل از وقوع بگیریم. آقای یاوری ادامه داد.
ما پدرها مسئول هستیم و باید به وظایفمان خیلی خوب عمل کنیم، بخصوص اگر فرزند دختر داشته باشیم ؛ احساس مسئولیت ما دوبرابر خواهد شد. پس سایه خودمان را هیچ گاه از سر فرزندانمان کم نکنیم، که ضربه بسیار مهلکی به جسم و روح آنها وارد خواهد شد. که برگشت ناپذیر است و تا پایان عمر با فرزندان همراه خواهد بود. حتما همه ما می دانیم که دختر عاشق پدر هست پدر هم چون او، اگر عشق دختر را ازش بگیرند با قلب کوچک نمی تواند در مقابل سختی این غم بزرگ مقاومت کند، احتمالا از پای در خواهد آمد. نقش قهرمان را که او از پدر در ذهن خود می سازد، بسیار او را قوی و پر قدرت می بیند. اگر غیر از این باشد یعنی بی اراده که در پس هر بادی به طرفی بچرخد معلوم نیست بر سر رویاهای دختر چه خواهد آمد.
به هر حال سرتان را درد نمیاورم اکنون خوشبختی خیلی نزدیک و تا دوقدمی ما میباشد. و شاید هم اکنون لحظات خوشبختی را سپری می کنیم. بنابراین می بایست از تمام این دقایق لذت ببریم و عشق خودمان را به هم نثار کنیم. من بسیار خوشحالم که با خانواده جالب و بسیار خوبی مثل شما آشنا شدم و فامیل هستیم. امیدوارم این لحظات تداوم پیدا کند، همه سکوت کرده و در این مدت صحبتی نمی کردند، سراپا گوش و با چشم های مهربان خود ، به صورت و چهره بسیار نورانی آقای یاوری نگاه میکردند.
فریده خانم از خانواده عروسش تشکر میکرد و ادامه میداد ما همه گناه کاریم یکی از انها خود من هستم که فکرهای بیهوده و پوسیده ای داشتم، مذبوحانه تلاش میکردم که خوشبختی تنها فرزندم را از او بگیرم. وقتی خداوند به این صورت اشتباه مرا به من فهماند پشیمان شدم. امیدوارم که اول خداوند بعد هم عروس و پسرم مرا بخشیده باشند. خوب در د دل های زیادی بود بابای گلچهره هم لب به سخن گشود.
گفت:« من بخاطر نداشتن پسر دست به این کار زدم.»
البته اشتباهاتی که از نادانی سرچشمه میگیرد، به خانواده و دخترانم خیانت کردم و بطرف شخص دیگری رفتم. برای داشتن نداشته هایم؟!! بعد از خیانت کردن زن دومم به من، فهمیدم که خداوند می خواهد مرا امتحان کند و بگوید من خوشبخت بودم و قدر آن را ندانستم. با داشتن فرزندانی به این خوبی و بودن همسر مهربان و فداکارم ،خیلی زود به این ماجرا پی بردم که اشتباه کردم. اما متاسفانه روی برگشت نداشتم تا به آغوش خانواده برگردم ؛ منتظر بودم تا بتوانم اشتباهات گذشته ام را جبران کنم. خوشبختانه خودتان باعث بر آورده شدن، خواسته های من شدید.
اکنون در کنار همسر و فرزندان و همچنین خانواده محترم شما هستم ؟ احساسی که تاکنون نداشتم را دارم خداوند خوشبختی از دست رفته را به من برگرداند، فکر می کنم دوباره متولد شدم و مجددا زندگی را آغاز می کنم. همه آنها خوشحال و در کنار هم بودن را بسیار ارزشمند می دانستند. کم کم صرف غذا به پایان می رسید، خدمه آهسته آهسته ظرفها را از روی میز بر می داشتند. همه در سالن دیگری روی مبل های راحتی لم دادند، به صرف شیرینی و نوشیدنی مشغول شدند. لوسترهای پر نور سالن ، چهره همه را نورانی کرده بود. پژمان و گلچهره از شادی زبانشان بند آمده و زیاد صحبت نمی کردند، اما چشمان براق و صورت خندان آنها احساسات وصف ناپذیرشان را بروز میداد.
از دوست پژمان مدتی بود خبری نداشتند، بهزاد به محض شنیدن ورود آنها به ویلا ، تصمیم گرفت به پژمان سری بزند. هنگامی که از در ویلا وارد شد کاملا گیج شده ، به همه اطراف نظر می انداخت بعد که به خودش آمد با سلامی گرم وارد سالن شد. پژمان سریع جلو آمد و یکی یکی مهمانها را معرفی میکرد.
بهزاد هم با آنها دست میداد آخرین نفری که به او معرفی شد پریچهر خواهر گلچهره بود. که هیچ کم و کسری از گلچهره از نظر زیبای نداشت، شباهتش به گلچهره بیشتر از همه خواهران بود. بهزاد مدتی به چهره او خیره ماند و حرف نمی زد، پژمان حرفش را تکرار کرد. پریچهر خواهر بزرگ گلچهره اما جوابی نشنیدً؟ بهزاد چیزی نمی گفت لحظاتی منگ شده و محو او بود!! چیزی نمی شنید و نمی دید، مثل اینکه انگار لحظاتی بعد بهوش آمده باشد با کمی مکث.
گفت:« به به چه خواهر زنی؟ !! چقدر خوشحال شدم.»
پریچهر هم جواب او را به خوبی داد. بهزاد تا آخر مجلس دلش نمی خواست از ویلا خارج شود، چشم از پریچهر بر نمی داشت و محو تماشای او شده بود. بعد پژمان را کنار کشید.
گفت:« پسر تو همچین خواهر زنی داشتی و رو نمی کردی.»
چرا زودتر او را با من آشنا نکردی؟
چی شده بهزاد چرا دست و پاتو گم کردی مگه آدم ندیدی؟
چرا اما فرشته به این زیبای را هرگز
پس بهزاد جان خوشت آمده می خوای چه کار کنی؟
بهزاد در حالی که چشمانش پر از شوق و اشتیاق بود ادامه داد!
آخه بقول معروف باجناق فامیل نمیشه.
بهزاد جان منظورت از این حرف چی؟ یعنی به این سرعت انقدر از پریچهر خوشت آمده که می خواهی با او ازدواج کنی.
بله همچین خیالی دارم،
گلچهره و پژمان هر دو با صدای بلند می خندیدند. همه افرادی که در جمع بودند آنها را نگاه میکردند. گلچهره و پژمان زود
خودشان را جمع کردند و سعی کردند فعلا با کسی صحبت نکنند و به بهزاد گفتند.
:« غصه نخور ما خودمان راه را برایت هموار خواهیم کرد.» بهزاد ادامه داد.
اما من چطور می توانم دوباره پریچهر را ببینم.
پژمان گفت. ناراحت نباش هر وقت که منزل ما آمد تو هم خبر میکنیم بیا یکدیگر را می بینید، کم کم با اخلاق و روحیات هم آشنا خواهید شد.
اما بهزاد جان تو خانواده ات را در جریان بگذار تا مثل من نشه و اتفاق بدی نیفته.
قول می دهم تا این کار را حتما انجام بدهم،
بهزاد با خداحافظی گرمی پریچهر زیبا را ترک کرد و خیلی شاد و شنگول به طرف منزل میرفت و از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید، با خودش میگفت.
« بلاخره بخت من هم باز شد اما به وسیله بهترین دوستم پژمان.»
خانواده گلچهره از پذیرای گرم پدر و مادر پژمان تشکر کردند. متقابلا آنها بخاطر اینکه خانواده گلچهره چند سال از پسرشان پذیرای کرده، برایش زحمت کشیده بودند حتی لباسهای او را هم با دست می شستند تشکر کردن. پدر پژمان گفت.
« بنابراین کسی که باید از شما ممنون و سپاس گزار باشد ما هستیم نه شما.» مادر گلچهره ادامه داد.
پژمان جان مثل پسر خودمان بود خیلی هم دوستش داشتیم، به اینجا که رسید آقای راننده اتوبوس آمد و منتظر بود که خانواده گلچهره با یک دنیا خاطره و با آرزوی خوشبختی برای دخترشان و سلامتی فریده خانم ویلا را ترک کردند و وارد اتوبوس شدند. پسر کوچولو برادر گلچهره گفت« نمیشه ما برای همیشه پیش خواهرم بمونیم؟ »

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

11 مارس 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment