فصل چهاردهم فریاد عاشقی

فصل چهاردهم

جشن عروسی مارال و امید نزدیک میشد و اشک و آه نازنین هم همیشگی بود و تمامی نداشت، تمام سعی او بر این بود که بر نفس خودش غلبه پیدا کند و عقلش بر احساسش پیروز گشته و تسلط کامل بر احساساتش را داشته باشد. اما گسستن زنجیر عشق بسی دشوار و تا پایان عمر این تلاش ادامه خواهد داشت، چون این حس قوی و این رشته پیوند ذره ذره باز می شود. گذشت در آن بسیار دشوار است قطعا عشق واقعی تنها رسیدن به هم نیست و ابعاد گسترده تری از زندگی را در بر می گیرد، که یکی از آنها فداکاری و گذشت در عشق می باشد.

روزهای زیادی ماجرا طول کشیده، برای فراموشی آن زمان بیشتری نیاز دارد. وقتی که نازنین در کنار خواهرش کم کم به بهبودی رسید به شهر خودش باز گشت. هدف نازنین این بود که زندگی عادی و معمولی خودش را آغاز کرده شروع به کار کند. حالا که از مهندس نادر زمانی هیچ اطلاعی ندارد و امید هم ازدواج کرده او باید سعی بر فراموشی این مسایل و مشکلات زندگی را داشته باشد. از طرف دیگر الهام دوست و همکارش هنوز با او قهر بود و صحبتی نمیکرد.
بهر حال آقای رضایی از فرصت هایی که پیش می آمد مطابق معمول نازنین را تا خانه بدرقه میکرد. او با آن جوان نقاط مشترک زیادی در افکارشان دیده میشد. بخصوص شباهت بسیار زیاد او به امید یک پوئن مثبت برای آقای رضایی محسوب می گشت. نازنین را امیدوار می ساخت که شاید هنوز امید را از دست ندادم و او کاملا جای خودش در کنارم پر کرده.
با خودش می اندیشد.« ازدواج ما یک زندگی خوب و خوشی را در بر خواهد گرفت.»
خیلی دلم می خواد که الهام خواهر شوهرم را با نشان دادن حلقه نامزدیم با برادرش شگفت زده کنم. یقینا الهام بسیار خوشحال می شود و تبریک می گوید و از اینکه با هم فامیل می شویم احساس شعف و شادی خواهد کرد. بالاخره زمان مناسب آن فرا می رسد و موضوع را برایش عنوان میکنم. اما نمی دانست کی و چطور آینده رقم خواهد خورد.

مادر نازنین که خیلی ناامید و مستاصل شده بود، مترصد لحظاتی بود که از نازنین در مورد آقای رضایی سوال کند؟ ولی جرات اینکه که حرفی بزند را نداشت. چون خودش پا پیچ او شده بود تا ازدواج با مهندس نادر زمانی را قبول کند حالا که تقریبا به شکست منجر شده و به بنبست رسیده دلش می خواهد دخترش را نجات دهد او را خوشحال و خوشبخت ببیند.

نازیلا خواهر کوچکتر او در اروپا تحصیلاتش به پایان رسید و امید به آینده را برای خانواده شیرین تر ترسیم می نمود. موفقیت پی در پی در درس ها نمایش خوبی از پیشرفت روز افزون او را بیان میکرد. نازیلا اکنون محقق بسیار ارزشمند و کار آزموده ای شده که هیچ کس به پای او نخواهد رسید. سعی در گسترش تمام کارهایش را دارد و در زمره پژوهشگران معروف که کم کم از مرزها پا بیرون نهاده و اوازه او در دنیا پیچیده، همان طوری که آرزویش را داشتند با سرمایه علم و پژوهش در زندگی خانواده آنها پر ثمر بوده وجای هیچ گونه نگرانی از جهت آنها نمی رود.
لبخند حاکی از رضایت و خوشبختی بر روی لبهای اعضای خانواده همیشه با خودشان یدک می کشند. مادر و پدر نیز در زمان جوانی برای خود کسی بودن و اکنون این موهبت به نسل بعدی آنها منتقل شده. آنها پویا و کوشا هستن که قطعا پویایی یکی از عوامل رسیدن به منزل مقصود است، از عمکردشان این خصلت عالی کاملا مشهود و معلوم و اشکار است. رفته رفته با گذشت لحظات و روزها زندگی عرصه را برای آنها تنگ و تنگ تر می کند. همه افراد خانواده نازنین نگران هستن و می خواهند تصمیم بزرگی او برای آینده اش بگیرد، تا از این بلاتکلیفی و سردرگمی رهایی یابد.

نازنین شدیدا در لاک خودش فرو رفته مادر برای او غصه دار است و دنبال بهانه ای میگردد تا با او صحبت کند. خوب میداند که آقای رضایی کاملا با عکس تابلو امید مو نمی زند پس بنابراین سر حرف را باز می کند.
«از نازنین می خواهد که آقای رضایی موضوع را با خانواده مطرح کند، از آنها بخواهد که پا در میانی کرده و دختر مورد علاقه اش را برایش خواستگاری کنند.»
نازنین خیلی متعجب به مادرش نگاه میکند! در جواب میگوید ظاهرا موانع ریز و درشتی در پشت پرده پنهان است که ناگفته هایی اشکار خواهد شد. با خودش فکر میکند یقینا الهام بعد از کاری که من کردم او هم عکس العملی نشان خواهد داد و مخالف قضیه ازدواج من و برادرش می شود. قطعا سد محکمی در پیش روی ما قرار خواهد داد، شاید هم انعطاف نشان دهد و آرام با مسئله برخورد کند و از این اتفاق خوشحال هم بشود.
این چیزی بود که نازنین را در فکر فرو برده اما نمی توانست حرفی به مادرش بزند. تصمیم گرفت مدتی صبر کند تا آبها از آسیاب بیفتد و مسئله پیمان برای الهام کم کم فراموش شود. بعد جریان را مطرح کند اما بیشتر می پسندید که دوستش را سورپرایز کند تا اینکه ساعتها بنشینند و برایش تعریف از خودش و برادر او بکند. خوب آن هم نیاز و احتیاج به روز مناسب همچنین برخورد خوب الهام خواهد داشت. او دیگر دوستی نازنین را قبول نمیکرد ولی می بایست نازنین هوای او را خیلی شدید داشته باشد. باید دست به عصا راه می رفت که یک وقت الهام از او رنجیده خاطر نشود، همین موضوع کوچک موجب بهم زدن روابط انها نگردد. نازنین رفته رفته به طرف الهام پیش می رفت وروی خوش به او نشان می داد. سعی میکرد کارهایی برایش انجام دهد که باعث خوشحالی او گردد. ولی الهام دختر سرسختی بود و به این زودی ها خام او نمی شد، حدس می زد ممکن است کلکی در کار باشد. از این رو زیاد وارد کارهای او نمی شد، بیشتر ترجیح می داد فاصله اش را با او حفظ کند، تا دوری و دوستی را اجرا کند.
بالاخره الهام جواب مهر و محبت نازنین را با لبخند داد و به طرف او اولین قدم را پیش گذاشت. الهام هم سر درد ودلش باز شد و از مشکلات و ضعف اعصاب و کارش به دکتر اعصاب کشیده شده و از قرص های که باید مصرف کند داستان سرایی میکرد. با نگرانی در حالی که بغض گلویش را می فشرد، ادامه می داد همش بخاطر کارهای پیمان است که سر ناسازگاری گذاشته مرا را رها کرده معلوم نیست چه غلطی میکند. نازنین از اینکه نتوانسته بود مشکل او را حل کند و کاری برای او انجام دهد شرمنده و نگران بود، با صدای آهسته ای می گفت قول می دهم اگر مشکل خود من حل شود دنبال کار تو و پیمان را خواهم گرفت. مسائل شما را بر طرف می کنم و با هم جفت و جور می شوید.
نازنین می خواست الهام را سورپرایز کند و بدون آنکه مطلبی در مورد برادرش به او بگوید قراری که بین آنها بود می خواست الهام هم حضور پیدا کند، که آن دو را با هم ببیند ولذت ببرد. الهام یک بار کارش به خودکشی کشیده شده بود و آنقدر حال و حوصله نداشت که به راحتی با کسی بیرون برود، اول نمی خواست قبول کند.
می گفت:« نازنین جان تو میدانی من تعارف ندارم اما نمی توانم جایی بیایم که تو و دوستت با هم قرار دارید.»
آن وسط من مزاحم خواهم بود پس بنابراین بهتر است که مرا معاف کنید. خودتان به راه و خوشبختی مشترکان ادامه دهید. از نازنین اسرار و از الهام انکار بلاخره آنقدر گفت و گفت که الهام با آن همه بیماری و مشکلاتش قبول کرد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

25 می 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment