فصل چهارم فریاد عاشقی

فصل چهارم

اما خبر نداشت که در چند قدمی اش مردی با گامهای استوار و محکم او را دنبال می کند, زمانی که مطمئن شد که نازنین کاملا تنهاست و کسی با او نیست سریعا جلو آمد و با عرض سلام و ارادت , خودش را برادر الهام معرفی کرد.
گفت:« امروز خواهرم نیامده از نازنین اجازه می خواست که او را تا منزل برساند.»

نازنین تشکر کرد ولی او دست بردار نبود، هوا بسیار سرد و برف انبوهی روی زمین را سفید پوش کرده , اتومیبل برادر الهام منتظر رساندن او گرم و راحت به منزل بود. اصرار بیشتر از این نمیشد , بنابراین نازنین وارد اتومبیل شد. آن جوان که بسیار برازنده و شباهت زیادی به تابلو نقاشی امید داشت در واقع همین موضوع موجب تسلیم شدن فوری او شد ؛ بخصوص اینکه پای دوستی الهام هم در میان بوده باشد. زیاد صحبت نمی کرد منتظر بود که نازنین حرفی بزند! سکوتی فضا را احاطه کرده تا بلاخره آن جوان سایه سکوت را کنار کشید
گفت:«می دانم شما دوست صمیمی خواهرم هستید چون مرتب در کنار هم دیده می شوید؟»

نازنین در پاسخ جواب مثبت داد. آن جوان ادامه داد.وپرسید؟
«خوب من می توانم اسم شما را بدانم؟»
«بله من نازنین هستم.»

او هم خودش را با نام فامیل الهام یعنی رضایی معرفی کرد.
از کوچه و خیابان ها می گذشتند نزدیک منزل که شدند آن جوان سفارش کرد.
«هیچ حرفی به خواهرم در مورد من و رساندن شما نگوید.»
او هم قبول کرد و با خداحافظی گرمی از یک دیگر جدا شدن.

نازنین با روحیه شاد و خوشحال وارد ساختمان شد اولین شخصی که فهمید مثل همیشه مادر بود که از دیدن چهره بشاش او بلافاصله گفت:

« دخترم عزیزم امروز هیچ یک از دوستانت ناراحت نبودند فکر میکنم خبر خوشحال کننده ای از طرف آنها دریافت کردی.»

نازنین بدون اینکه جوابی به مادر بدهد در اتاقش را باز کرد و با لبخند وارد اتاق خودش شد, پرده ها را کنار کشید , در ها را باز کرد و هوای تازه استنشاق نمود , روحش مملو از هیجان ونشاط بود و ولی معنی این حالش را درک نمی کرد. با خودش می گفت:« چیز مهمی نشده برادر دوستم مرا دیده و به منزل رسانده.»

اما باز وقتی که بیشتر فکر می کرد خیلی عجیب بود. واقعا برادر الهام شباهت عجیبی به امید داشت , اصلا مثل اینکه خود او بود , با تابلو او مو نمی زد. سپس به این نتیجه می رسید چرا امروز که خواهرش اداره نبوده؛ برایش سوال های متعددی پیش آمده آنقدر زیاد که حوصله صحبت کردن با پیمان دوست الهام را پیدا نکرد؟ فردای آن روز هیچ گونه خبر و اطلاعی در دست نداشت که برای الهام بازگو کند تا دوباره او را خوشحال ببیند. نازنین صورتش گل انداخته بود زیباتر بنظر می رسید در فکر عمیقی فرو رفته و به آینده دور از دسترس فکر می کرد. این شادی او را الهام دوستش درک نمی کرد و چیزی از حالت او نمی فهمید!

روزهای زیادی آن جوان زمانی که تنها میشد تا در منزل نازنین را بدرقه میکرد , چهره باوقار و صدای گیرایش شاید هم بخیال نازنین همان آوای امید در گوشش طنین می انداخت. اگر چه کم صحبت میکرد اما همان چند کلمه ای که بینشان رد و بدل می شد حسی عجیبی در او به وجود می آورد. اما به کسی چیزی نمی گفت بخصوص به الهام , چراکه آقای رضایی تاکید داشت که به خواهرش حرفی نزند. نازنین هر گاه به چهره مادر , غمگین با موهای سفید و صورت تکیده نگاه می کرد؛ تمام رنج ها وسختی هایی که به تنهایی تا این مرحله ما را رسانده و زمان بی رحمانه اثراتی در رخسارش بجا گذاشته را کاملا می دید. نازنین دلش می خواست مادرش را خوشحال ببیند و آن هاله ای که از غم روی سیمایش پوشانده را کنار بزند و بجای آن لبخند را به روی لبانش نظاره گر باشد. مادرم خیلی مایل بود که موافقت خودم را اعلام کنم تا خانواده مهندس نادر زمانی برای آمدن به خواستگاری آماده شوند .چاره ای به غیر از قبول کردن خواسته های مادرم نداشتم.

در همین گیر و دار مهندس نادر به همراه خانواده طبق روال خواستگاری با دسته گل و شیرینی در منزل ما حاضر شدند. خانواده هم براساس رسوم آماده برای برگزاری این مراسم حضور پیدا کردند. برادرانم همراه با همسرانشان با خوشحالی و شادی و نوشین خواهرم از راه دور هنگام جشن نامزدی همراه با دوستانم جشن پرشور و حالی را برگزار کردند. مراسم خیلی ساده برگزار شد و برای خوشحالی مادرم جواب مثبت دادم. نادر انسان وارسته و خوبی بنظر می رسید , تمام مسائل به راحتی حل شد و رسما نامزد شدیم، دوران شیرین ما ظاهرا آغاز شد. اما من قلبم کاملا بسته بود و جای کس دیگری را باز نمی کرد. هر چقدر تلاش می کردم موفق به گشودن درهای دلم و نمایان ساختن احساساتم نمیشدم. مدتی نگذشته بود که نادر بی دریغ عشقش را نثارم میکرد. سردی من برایش بی معنا بود و تلاش او برای به دست آوردن قلبم را برای همیشه داشت. روزها می گذشت به امید اینکه خیال بیهوده از سر من بیرون بیاید و فکری به غیراز عشق نادر را نداشته باشم. اما متاسفانه این حس چیزی نبود که به زور به خودم بقبولانم و منطق جایی در محدوده عشق را ندارد. علیرغم میل باطنی خودم و صرفا بخاطر خوشحالی مادرم تن به این ازدواج می دادم.
نادر تصاویر نقاشی مرا دوست می داشت و به دقت به آنها نگاه می کرد. یک چیزی برایش سوال برانگیز بود.
میگفت: «همه آنها رنگ و بوی خودشان را دارند اما این عکس چهره حال و هوای دیگری دارد چرا؟»
برای اینکه ناراحت نشه.
می گفتم: «یک چهره تخیلی ایست صورت شخص خاصی نیست.»
نمی دانم شاید حس ششم او هشدار ؛ می داد این نقاشی نمی تواند بی هویت باشد, اما صاحب این تابلو کیست؟

نادر تمامی تلاش خودش را به کار می برد و شاید هم دنیا را زیر پای نازنین می ریخت اما او روز به روز از نادر دور و دور تر می شد و کوچکترین علاقه ای به او نشان نمی داد. حتی برای گردش و تفریح هیچ تمایلی نداشت و گاها دوستان برای دیدنش می آمدند , سعی میکرد خودش را در اتاقش زندانی کند! در واقع حوصله هیچ کسی را نداشت. نادر زمانی با شاخه گل همراه با هدیه ای گران قیمت به سراغش می آمد, یک دنیا عشق و مهربانی را نثارش می نمود. اما رویای او اینها نبودند نازنین خیلی دلش می خواست این احساس شدید به امید , تبدیل به تنفر از او شده و امید را بکلی فراموش کند. اما عشق خیلی راحت و بی سروصدا وارد می شود و برای بیرون راندن این حس تلاش بسیار مضبوحانه ای خواهد بود.

نادر جوان بسیار برازنده با امکانات مالی فراوان با یک دنیا عشق , منتظر نازنین روز شماری میکرد و از این برخورد او چیزی نمی فهمید. ابتدا اطرافیان این حالت های نازنین را عادی می پنداشتند . کم کم رفتارهای غیرعادی که اغلب در لاک تنهایی خودش فرو می رفت و در رویای عشق شدیدش به امید که دور از ذهن و بیشتر به یک بیماری شبیه بود نمایان می گشت. روزها و هفته ها با بی میلی به تمام مسائل روز مره زندگی و گاها از مسائل زندگی فریاد کشیدن و اشک حسرت بر تمامی نداشته ها ریختن و متعجب از اینکه افرادی دوستانه در کنار هم صحبت و شادی می کنن!نازنین زندگی بسیار پوچ و کاملا بی معنی را تجربه می کرد؟!! ساعتهای طولانی در حالت استراحت به سر می برد و اصولا دلش نمی خواست و در توانش نبود که در جریان زندگی قرار بگیرد و شرکت کند؟
نویسنده . ملیحه ضیایی فشمی
اتریش وین

11 اپریل 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment