قسمت ششم خاطرات تلخ

 

خاطرات تلخ قسمت ششم
یکی از بدترین کارهای آذر که بیشتر به ضرر خودش هم تمام میشد این بود که تمام فکر و ذکرش را معطوف به رویدادهای زندگی من میکرد و اینکه چطور میتواند مرا از همان قدرت کذایی بقول خودش پایین بیاورد!؟ لحظه ای فکر نمیکرد بجای اینهمه اتلاف وقت و نقشه کشیدن و اعصاب خودش را خورد کردن، سعی برآن نداشت خودش را از جایی که هست ارتقاع دهد و بالا بکشد نه اینکه مرا بپایین بیآورد تا درست مساوی هم و در یک ردیف بشویم؟! مدتی از دستش راحت بودم با راضی کردن مادرم به کلاس کنکور میرفتم تا اینکه سر و کله اش پیدا شد/ پرسان پرسان ما را پیدا کرد زیرا خونه جدید آمده بودیم چرا که برادرم ما را مجبور نموده بود تا خانه شهر خودمان را با ضرر بفروشیم و پولش را به او بدهم تا قرض خودش که از بازی قمار بوجود آمده بود را پرداخت کند… بخیال خودش که پولها را از ما خواهد گرفت خانه را با ضرر واگذار نموده بسوی او و بطرف شهرستانش راهی شدیم؟ پدرم با تمام دوستانش در شرکتی که کار میکرد و حسابدار بود، خدا حافظی کرد به امید اینکه برای همیشه پیش پسرش خواهد ماند! اما برادرم وقتی از پولها ی خانه چیزی بدستش نرسید؛ یک روز صبح ما را از خونه اش بیرون کرد…  من با مادر و پدرم به شهر خودمان برگشتیم، در حالیکه جا و مکانی نداشتیم چون خانه را فروخته بودیم؟ خواهرم هم به خانه دوستش رفته بود بنابراین ابتدا به مسافر خانه رفتیم و سپس خانه ای اجاره کردیم. بلاخره خواهرم هم ما را پیدا کرد و هراسان با روحیه بسیار خراب پیش ما آمد!؟ کمکش کردم در حالیکه غمگین و افسرده از خونه دوستش بیرون انداخته شده بود گویا قصد بر هم زدن زندگی آنها را داشته که با بر خورد شدید آنها روبرو شده بود! وقتی سراغ ما آمد پدرم هم حالش بد نبود و با اینکه از کارش خارج شده بود باز سراغ آنها رفت اما بسیار حرفها شنید که پسرت بیرونت کرد؛یقینا قابل تحمل برای پدر نبود مضافا به داشتن آن اعتیاد لعنتی، همانطور که گفتم با همدستی آذر و جلولگیری ازدادن مواد به پدرم؛ چون در حقیقت سالیان سال در بدنش ریشه دوانده بود، نتوانست دوام بیآورد/ متاسفانه بعد از چند روزی در گذشت… بهر حال حالا ما سه نفر بودیم آذر هم به جمع ما پیوسته بودو با تشویق من که به کلاس کنکور میرفتم او هم به کلاس شبانه آمد تا اینکه درسش را به اتمام برساند. اما او هیچگاه دست از سرم بر نمیداشت/ انگار با من پدر کشتهگی داشت با این لطفها و کارها ابدا دوست نمیشد و شراره نفرت در چشمان بد اندیش او بوضوح مشاهده میشد. گفتم:« من بعلت تالمات روحی از مرگ پدرم دو ماهی بیشتر بکلاس کنکور نرفتم.» او با تمام پسرهای کلاس آشنا و بگو بخند پیدا کرده بود و از نرفتن من بینهایت شاد شد! روزها به غمگینی عصر روز جمعه و برگریزان پاییزی سپری میشد و جوانی ما هم بدست باد طغیانگر روزگار و طبیعت بر باد فنا میرفت. اما من میخواستم این زندگی که رو به نیستی میگذاشت را نجات دهم؟ درسها را مرور میکردم و هراز گاهی لباسی میبافتم تا دردها را کم کم فراموش کنم و خودم با یاس و نا امیدی برای امتحان کنکور آماده میکردم. خواهرم با خودش فکر میکرد که بدون شک قبول نخواهم شد وقتی در رشته زیست شناسی دعوتنامه برایم دم در خانه آمد آذر نبود؛ مادرم گفت بهش نگو اما من میخواستم خوشحالی خودم را بهمه نشان بدم، او در حالیکه از شنیدن خبر قبولی من در دانشگاه سراسری شوکه شده و از شدت حسادت نزدیک به ترکیدن بود بنابراین شدت عمل نشان دادو منو با ضرب و شتم از خونه بیرون کرد! منم از ترس جانم با همدستی مادرم فرار کردم و شبانه یک دختر جوان تنها به شهرستان برادرم رفتم. راستش برادرم فردای آنروز که رسیدم از دیدنم بسیار تعجب کرد؛ بخصوص اینکه سابقه نداشت جایی تنها برم علامت سئوال و تعجب را در نگاه او میخواندم اما نه من از قبولی دانشگاه حرفی زدم نه از چگونگی رفتنم پیش خودش بنابراین چون تنها بودم مرا پیش خانواده دوستش که دختر انی همسن وسال من داشتندبرد. چندی نگذشت که همه ماجراها را فراموش نمودم. در یک شهر بندری کنار آنها بسیار خوش میگذشت تا اینکه برادرم گفت:« امتحانی در پیش داریم که به چهار نفر در شرکت نیازمندهستیم؟» خوشحال شدم از برادرم خواهش کردم مرا هم جزو کارمندان اداره استخدام کند؟ اتفاقا نمره قبولی بلاتر ازهمه پنجاه نفر شرکت کننده آوردم! البته شرط من این بود که اگر کمتر از بقیه نمرات من شد خواهش میکنم مرا بر دیگری ترجیح نده و حق مسلم او را بخاطر من ازش نگیر… برادرم و دوستانش از این حرف من بسیار خوششان آمد گفتند حتما بنابراین با قبولی صد در صد مشغول بکار شدم. نا خواهری چون دید خبری از من نشد و فهمید پیش برادرم آمدم، زود آماده شد شاید برای بهم زدن شاید برای بدگویی نمیدانم اما من باو پیشنهاد کار دادم تا آنطور که آذر میخواهد درست در یک ردیف قرار بگیریم او حسادتش عود نکند!؟ من دانشگاه خودم را فدای ناخواهریم کردم شاید بسوی من برگردد، اشتغال برایش دست و پا نمودم شاید این عقده اش که خیلی هم بزرگ شده بود کم شود. نمیدانم چرا کسی سراغش را برای ازدواج نمیگرفت!؟ یک معضل بزرگی این ماجرای او در خانواده ما از دیر باز بود و همچنان ادامه داشت.برادرم بخاطر او دوتا از نامزدهای خود را از دست داد چون به جرم اینکه بهتر و زیباتر از او بودند!! برادرم ضربه روحی بزرگی خورده بود آنچنانکه کاملا فکر ازدواج و تشکیل خانواده را از یاد برده و بطرف قمار بوسیله دوستان ناباب کشیده شده بود که همه به دنبال گرفتن ثروت از چنگش و طمع پولهای او را کرده بودند؟؟ زندگی بسیار بدی را سپری میکرد با تمام زحمات و جانفشانی در راه خدمت و محل کارش/ تمام دست آوردش یکشبه بوسیله لاش خورها چپاوول میشد. با تمام در آمد بیحد و حسابش که بقول دوستان آنقدر زیاد بود که نمیدانست با آن چکار کند… متاسفانه تنها افراد دور برش از کسانی بودند که به آنها در قمار باخته و بدهکار بود؟! یک روز برای من همه چیز را دردل کرد و از این ماجرای غم انگیز پرده برداشت و با آه و ناله تعریف کرد و همه را گفت. برایش بسیار نگران بودم با اینکه در کودکی مرا آرزده و طی یک پرتاب به صورتم مشکلات زیادی برایم تا همیشه فراهم نموده بود اما فقط میتونم بگم همان یک کار را در مورد من شاید ناخواسته انجام داده بعد از آن همیشه بسیار صمیمی و مهربانانه رفتار میکرد مرا دوست میداشت، میخواست پیشرفت زیادی داشته باشم. در آن شهری که برادرم سالها منتقل شده بود، باز هم خواستگاران پر و پا قرصی به سراغم  آمدند و خواهرم سرش بی کلاه ماند!؟ دلم میخواست مرا نادیده بگیرند و او را بخواهند اینطوری بهتر زندگی میکردم و راحت بودم اما خواست من این نبود که قبل از او بخانه بخت برم و خوب میدانستم بعد از آن هم اگر چنین چیزی رخ میداد بهر صورت آذر شیطان میشد و بهم میزد؟؟ خدا خدا میکردم هر چه زودتر بخانه بخت بره و دست از سر ما بردارد. خواهرم کلاس شبانه بود و به تشویق من آمده بود تا درسش را ادامه بدهد. من کلاس کنکور میرفتم و خودم را برای امتحان کنکور اماده مینمودم.. با اینکه در کلاس دیگری درس میخواند اما هر روز به کلاس ما سر میزد کنار پسرهایی که میز پشتی ما نشسته بودند می نشست گل میگفت و گل میشنید/ شکلات به آنها میداد پسرها اسمش را آبنبات قیچی گذاشته بودنداما من جرات نداشتم با کسی حتی روبر بشم!! پسر شیک پوش جوانی که درست پشت سر من نشسته بود شاید همیشه انتظار داشت که با او سرصحبت را باز کنم یا نگاهی به میز عقب که او نشسته بیاندازم اما من هرگز اینکار را نکردم یکروز که از نشستن خسته شده بودم لحظه ای بیرون به طرف راهرو کلاس رفتم، تازه به نرده ها تکیه داده بودم که همان جوان آراسته بلافاصله بیرون آمد و گفت:« من تصمیم دارم از این کلاس برم چراکه اینجا کلاس خوبی نیست اگر شما مایل هستند این شماره تلفن کلاس جدید تماس بگیرید آنجا نامنویسی کنید» داشت ادامه میداد که برای خوردن چای یا قهوه به قسمت پایین کلاس کانتین بریم که خواهرم سراسیمه از کلاسش بیرون زد و زود منو کشید کنار و گفت:« این چیکار داره باهاش حرف نزن ولش کن محلش نگذار.» گفتم:« میخواد بره/ آدرس کلاس جدید را بهم میداد.» بهر حال از ادامه صحبت من با او جلوگیری کرد! برای من منع بود حتی کلمه ای صحبت اما برای او آزاد بود ساعتها گفتگو !؟ خواهرم بهمین مسئله کوچک هم حسد میورزید و من کاملا در اختیارش بودم و غلام حلقه بگوش تمام کارها و کوچکترین مسائل از چشم و قلب سیاه او دور نمیماند همه چیز را برای خودش میخواست نمیدانم اسم این بیماری چه بود اما در بالاترین نقطه آن قرار داشت، خود خواه و حسادت بحد بیماری بسیار سخت و خوره ای که مدام ا را میخورد و همچنان بخل میورزید. هر چه تلاش کرد که منو از صحنه زندگی بردارد موفق نشد و با خراب کردن پوست صورتم و همچنین ترور شخصیت من نتوانست به هدف کثیف خودش برسد فقط منتظر کوچکترین آتویی از طرف من بود تا آنرا بزرگ نمایی کند و بین همه به اشتراک بگذارد و باضافه تمام عیبها و عقده های خودش که خیلی بزرگ شده بودند به تمام آشناها دوستان همسایگان به سمع و نظرشان برساند و مرا در بین همه سر افکنده سازد!؟ اما آنها که دیده بصیرت داشتند به حرفهای باطل او ارزشی نمیگذاشتند؛ ممکن بود کسانی را که شباهت به خودش داشتند را فریب دهد اما آنها هم بعدها پی به حسادت بیمارگونه او پی میبردند و برایش ابراز تاسف میکردند! چقدر سخت خواهد شد که انسان تنها یک خواهر داشته باشد از خودش چندین سال بزرگتر اما اینگونه بر خورد داشته باشد؛ بسیار دردناک هست و تنها کسی این حالت غمگین مرا درک میکند که خواهری درست مشابه خواهر من داشته باشد… بهر حال من پیش وجدان خودم سر بلند بودم و تنها برای او غصه میخوردم که او اکنون باید هم مادرم باشد وهم خواهرم و هم دوستم اما تنها چیزی که ازاو میتوان یاد کرد دشمنی آنهم عداوتی که بخون من تشنه بود، جز تاسف خوردن کاری از من ساخته نبود اما خوب میدانستم یک بیماری روانی باسم نارشیس وجود دارد که جز خودش کسی را نمیخواهد و همه چیز را برای خودش میداند و اگر کسی بر خلاف آن عمل کند بلایی سرش میآورد که آن سرش ناپیدا باشد. بارها گفتم که پدرم معتاد بود و مادرم بسیار افسرده و سخت گیر و بد دهن و برادر بزرگم شدیدا پر خاشگر و یکبار آنچنان ضربه ای بصورتم زد که مرگ خودم را پیش چشمانم تجربه کردم و یک خواهر داشتم که جز حسادت و خراب کردن هر چیز من که به نظرش زیبا میرسید؛ سعی خود را تا بینهایت انجام میداد تا همه زیبایی ها را از من بگیرد/ شاید من از میدان خارج شوم و خودش عرض اندامی داشته باشد… تنهافردی که بهتر از بقیه بود برادر کوچکترم که فوق العاده دوستش میداشتم و از همان کودکی کیهان بچه ها با هم میخریدم جدول آنها را حل میکردیم و جایزه می بردیم/ با همان سن کم یکبار خودمان مستقیما باهم به آدرس مورد نظر رفتیم و جایزه ما که جعبه بزرگ ادامس خروس نشان بود گرفتیم/ باردوم حل کردم ساعت مچی برنده شدم… تمام خرید خانه از کودکی با من بود و اگر از خواسته آنها خود داری میکردم به اشد مجازت محکوم میشدم. برای مادرم همیشه نگران بودم و همش دلم میخواست کاری برایش انجام بدم با شرایطی که داشتیم و با اعتیاد پدرم همیشه سفره ما خالی بود در آمدپدرم با تحصیلاتش نمیخواند!؟ کارخانه ای نزدیک منزل ما درست شده بود که میوه ها را خشک میکردند و از آنها نگهداری مینمودند/ مادرم تابستان میخواست که خواهرم آنجا کار کند، من گریه کردم منم میخوام کارکنم به مادرم گفتم ترو خدا بگو من را هم قبول کنند اما مادرم گفت نه نمیشه سن تو کم قبول نمیکنند بلاخره با خواهش و التماس من هم به آن کارخانه در سه ماه تابستان با سن بسیار کم که تازه کلاس دوم ابتدایی را تمام کرده بودم رفتم وشروع بکار نمودم!! درست مطابق همه فعالیت داشتم بینهایت خوشحال بودم که میتوانم بمادرم کمک مادی کرده باشم. هفتگی دستمزد دریافت میکردم باضافه وسائل شتشو بدین ترتیب سه ماه تابستان با این سرگرمی و کار ما بپایان رسید و در آمدی هم من توانستم با آن سن کسب کنم و احساس غرور داشتم که توانستم بدردی بخورم……
 
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
اتریش وین
 
01.09.2022
 
 
 
 
 
 
 
Write to
 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment