قسمت هشتم وقت پرواز

فصل هشتم

   دکتر:” ادامه داد. شما درآینده هم میتوانید صاحب فرزند شوید؟!! دنیا بر سرم خراب شد فریاد زدم بچه ام چی شد؟؟ گریه را سر دادم شاهین سعی میکرد اعصاب خودش را کنترل کند و مرا دلداری دهد. روز بسیار شومی بود ناگهان بیاد شهره و کیک تبریک  افتادم؛ تنها کسی که میتونه مرا به این روز انداخته باشه کسی جز او نیست. دیگه تصمیم خودم را  گرفته بودم گفتم « سکوت جایز نیست باید  شهره را بعنوان قاتل فرزندم معرفی و دستش را رو کنم…..» به محض اینکه با شاهین روبرو شدم سفره دلم را باز میکنم و تمامی مشکلاتی که از کودکی تا کنون بر سرم  آورده باز گو خواهم  کرد؛ طوری او را قانع میکنم که برای مجازات و تحویل دادن شهره به قانون خودش پیشقدم شود ، تا به سزای عملش برسد ؟!! از اینرو کمی آرامش گرفتم تا اینکه هنگام ورود همسرم  بتوانم به راحتی از مصیبتها و گرفتاریهای که  شهره ببار آورده و ظاهرا خواهر هم هست پرده بردارم و افشاگری نمایم؟!! داخل اتاق راه میرفتم و ثانیه شماری میکردم تا شاهین بیاید…او آمد یک مقداری با تاخیر ولی بلاخره وارد آپارتمان شد .

از شدت خوشحالی او را در آغوش گرفتم. گفتم:« عزیزم چه  بموقع وارد زندگی من شدی ؛ در تمام طول عمرم کسی را پیدا نکردم که برایش درد دل کنم ,همه حرفهای نا گفته در دلم انباشته شده نزدیک بود از شدت نگرانی بترکم.» شاهین خندید وگفت:« هر چه میخواهد دل تنگت بگو»گفتم:«یک مقداری از گذشته و بلاهایی که شهره بر سر من آورده بگم تا بیشتر به من حق بدی در مورد اتفاق تلخی که الان افتاده مقصر اوست.»گفت.«بگو من گوش میدم؟؟» گفتم:«شهره از کودکی تا همین حالا به من حسادت میکرد، حس عجیب او به حد جنون رسیده اصولا بیمارروانیه ! »با حیرت گفت:«چیزی هست که ثابت کنه ؟؟»گفتم:«بله الان همه چیز را تعریف میکنم .»گفتم:«از بچگی به من حسادت میورزید چون در درسها از او قویتر و با هوشتر بودم. وقتی جایزه میگرفتم آنها را نابود میکرد و از بین میبرد! عوض اینکه من حرفی بزنم او به همه شکایت مرا میکرد؟! زیرا محبوب بودم از او زیباتر روز بروز این زیبایی مشخص تر میشد و او حس حسادتش بیشتر….. همه مرا با او در مقام مقایسه قرار میدادند و از من تعریفها میشد؟! شهره ظاهرا سکوت میکرد در حالیکه نقشه ای زیر سر داشت تا تلافی کمی و کاستی خود را جبران کند؟؟ »شاهین  گفت:« آخه حرفش چی بود؟؟ گفتم :«خب بسیار روشن و واضح هست، حرفش این بود که چرا  او را در مقابل سارا  نا دیده گرفتن ,بنابراین حقش بنوعی خورده  شده! در حقیقت سعی شهره در این بود که مرا عقب نگهدارد چون خوبیهای من بدیهای او را بر ملا میساخت؟!»  با قبول شدنم در دانشگاه ضربه بزرگی به او زده شد؟!  سکوت سنگینی برقرار شد ؛ یک لحظه به شاهین نگاه کردم چشمهایش از فرط تعجب گرد شده و با نگاه عمیقی سرا پا گوش بود.با کمی مکث گفت:«خب بعد چی شد؟؟»گفتم:” اگر بگم جاش امتحان دادم باور میکنی تا او مرا قبول کند و دوست داشته باشد! آخه من به شهره وابسته بودم ناراحتی او غصه بزرگی برای من میشد؟ بنابراین همراه من به دانشگاه وارد شد…. ما از کودگی مثل دو خواهر کنار هم بزرگ شده بودیم هر کاری شهره میکرد برایم مهم نبود؛ فقط دلم میخواست او مرا بعنوان خواهر قبول داشته باشد و از من جدا نشود!! خب مسلما خواستگار زیاد داشتم که معضل بزرگی برای شهره به حساب میامد؟! میشه حدس زد که چه بر سر من میاورد اما همینطور که تعریف کردم تنها آرزویم ماندن او در کنارم بود …..سپس استخدام و شاغل شدنم  که طبق معمول او را هم به اداره  بردم و همکار شدیم، از آن ببعد فقط سعی داشت شخصیت مرا خدشه دار کند؟! هر کجا می نشست از من بدی میگفت و تمام عیوب خود را  به من می چسباند!! شهره را درک میکردم خب سخت از محبوبیت من در عذاب بود. بدین ترتیب تلاش میکرد جایگاهی همانند من داشته باشد.. بعد هم خودت بقیه اش را میدانی که گفته بود من نامزد دارم و خیلی چیزهای دیگه …….ادامه دادم البته چند بار قصد جان مرا کرد که نا موفق بود اما مدتها مرا در تخت بیمارستان میدید و لبخند پیروزی میزد. شب عروسی هم کارخودش را کرد ؛پوست صورت منو با موادی که نمیدانم چه بودند خراب نمود ,خودت ناظر بودی … تا اینکه همین حالا که پس از دانستن بار داری نمیدانم چی به من خوراند که متاسفانه این اتفاق افتاد و بچه سقط شد…شاهین نگران و غمگین به تمامی حرفهای من گوش کرد و در پایان گفت:” نظرت این هست که بریم شکایت کنیم؟؟” گفتم|” آره همینطوره شاهین سرش را پایین انداخته بود لحظاتی بعد گفت:”یادت باشه که شهره خواهرت, اگر اشتباه کرده باشی برای همیشه او را از دست خواهی داد؟؟ گفتم:” مگه من دیونه شدم که در مورد شهره اینطور فکر کنم !  فقط قسمتی از کارهاشو برات تعریف کردم که تا کنون کسی از زبان من نشنیده و توی دلم نگهداشته بودم …..گریه امانم نمیداد از همه چیز بیزار شده بودم وقتی بهترین دوستم اینطوری خیانت میکند و با چنگ و دندان بجانم میفتد پس بکی اعتماد کنم؟؟ بنابراین زندگی و بقیه آدمها بهتر از شهره نخواهم بود و این نگران کننده است!! برای خودم دلم بشدت میسوزه تا انجائیکه از دستم بر میامد برای او فدا کاری کردنم و از هیچ کاری برای خوشحالی شهره دریغ ننمودم آیا این جواب تمام خوبیهای من به اوست…… شاهین خیلی آشفته و پریشان احوال شده بود، مثل پروانه دورم میگشت و مرا مورد لطف و محبت قرار میداد شاید کمی بر دردهای دلم حکم داروی معجزه گری را داشت که حالم را بهتر میکرد و کمتر به کارهای شهره فکر میکردم.

شاهین از من خواهش کرد و فرصت خواست تا خوب فکر کنم بعد تصمیم بگیرم که شهره را به دست قانون بسپارم؟!! قبول کردم بیشتر از پیش او را مورد قضاوت قرار میدادم اما تنها به قاضی رفتن مسلما رضایت خاطر هم بهمراه دارد بهر صورت  راضی بر میگشتم…….بگفته شاهین شاید شهره هم بخواهد از خودش دفاع کند و حرفی برای گفتن داشته باشد؟! یقینا ما را قانع خواهد نمود، در غیر این صورت باید به سلامت عقل او دچار تردید و دو دلی شد و او را برای مداوا حاضر نمود! چند روزی بود که کمتر فکر خودم را مشغول ضربه ها و مشکلات شهره مینمودم؛ اصلا مسئله داشت کاملا منتفی و فراموش میشد که… شب خواب بسیار وحشتناکی دیدم از صدای جیغ زدن پی در پی من/ شاهین هراسان از خواب پرید و مرا به آرامش دعوت میکرد اما من همچنان گرفتار کابوس شده بودم و یک لحظه ساکت نمیشدم تا اینکه بالاخره آرامش خودم را یافته وبخواب عمیقی فرو رفتم؟؟ صبح خیلی زود از خواب برخاستم و از شاهین خواهش کردم هر چه زودتر شکایت از شهره را شروع کنیم! برای اینکار میبایست تمام کارهای شهره راثابت میکردیم  که قصد کشتن من و فرزندم را داشته کهمتاسفانه این و سط فرزند داخل شکمم فدا شد! شاهین از من میخواست خونسردی خودم را حفظ کنم تا کارها, بهتر از پیش انجام شود؟! قبول کردم واز همسرم قول گرفتم که هر طور شده شهره را  به دست قانون بسپریم …چند روز بعد شاهین آمد و گفت:” من حاضرم بریم از آن دوست خائن تو اعلام شکایت کنیم. خوشحال شدم دیگه کوچکترین تردیدی برای بیگناهی شهره نداشتم.

مدتها فکر کردم و به خواهش شاهین دست نگه داشتم تا همه چیز به من ثابت شود وبقول معروف  بی گدار به آب نزنم که یک عمر پشیمانی ببار بیاورد….زود خودم را آماده کردم و متن شکایت را که خیلی دقیق نوشته بودم ؛ به قانون تحویل دادیم و منتظرروز جزا برای دوست خیانت پیشه نمودم…..هنوز چند روزی نگذشته بود که مادر شهره سراسیمه به آپارتمان مادرم آمد و گفت:”که چند مامور شهره را دستگیر کردند و همراه خودشان دست بسته بردند!! در حالیکه گریه امانش نمیداد ادامه داد. نمیدونم گناه دخترم چی بود اصلا توضیح ندادند و خیلی بی سر و صدا در حالیکه دخترم شکه شده بود سوار ماشین پلیس شد و رفت……مادرم هم  که اصلا از موضوع خبر نداشت همراه با او یکدیگر را در آغوش گرفتند و با هم بلند بلند میگریستند. من مات و مبهوت صحنه تراژدی را نظاره میکردم|، ساکت بودم و حرفی برای گفتن نداشتم ؟؟ مادرم با حیرت به من نگاه کرد و پرسید؟ سارا تواز این مسئله با اطلاع بودی! با بی تفاوتی گفتم:” نه الان فهمیدم. مادرم گفت:” چرا هیچ عکس العملی از این وضع پیش آمده نکردی؟؟”گفتم:” شاید اشتباهی پیش آمده؛  سو تفاهم شده باشد!! سرم بزیر انداختم/ راستش داشتم از اقدام خودم احساس ندامت وتنفر میکردم اما راهی نداشتم شهره چندین بار با سرنوشت و زندگی و آینده من بازی کرده بود و دست آخر هم باعث مرگ نوزادی که روز شماری برای بدنیا آمدنش میکردم شد؟!! ممکن بود در آینده مشکل بزرگتری برایم فراهم کند فکر میکنم دیر  هم شده اگر زودتر این کار را میکردم حالا با این مشکل بزرگ  ماتم نمیگرفتم ….

 نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

مطالب مرتبط

Leave a Comment