وقت پرواز

فصل اول ,وقت پرواز

بهمراه دوستم شهره ,جهت خرید سوغاتی و هدایایی برای دوستان از هتل بیرون زدیم ؟! ابتدا هزینه سر سام آور محل اقامت چند روزه را  تسویه نمودیم و سپس ازانجا بطرف بازار, حرکت کردیم. اتفاقا پرواز ما ساعت شش بعد از ظهر همان روز بود! پس از چند روزاستراحتی که  در آن شهرداشتیم؛ وقتش رسیده بود تا انجا را ترک کنیم.   با دیدن مکانهای دیدنی امکانات فراوانی که بیشتر به رویا شبیه بود تا واقعیت / آنقدرفضای تماشایی شهر ما را در بر گرفته واز خود بیخود کرده که دل کندن از آنهمه زیبایی کارآسانی بنظر نمیرسید؟! باید اعتراف کنم منو دوستم شهره دلبسته آنجا شدیم… همه تعریفها و چیزهایی که تا کنون در موردش شنیده بودیم در مقابل عظمت وابهت شهرکذایی ذره بسیار نا چیزی به نظر میرسید؟!! درحقیقت با بهشتی بهتر از آن چیزی که عنوان میکردند روبرو شدیم که هر لحظه ما را شگفت زده و مبهوت خود میساخت! همه موجودی که ذخیره داشتیم را تقدیم فروشنده ها نمودیم و سیر از خرید نمیشدیم!! طوریکه ساعت پرواز هواپیما از دستمان بیرون رفت؛ زمان و مکان را کاملا فراموش کردیم؟!  تا اینکه بالاخره پولها ته کشید و اجبارا بخرید آتش بس داده شد… با دیدن زمان که بسرعت گذشته وما همچنان سر گرم جستجو بودیم آه از نهادمان برآمد!! چیزی به حرکت هواپیما باقی نمانده بود و منو دوستم با کلی بار سنگین دور خودمان میچرخیدم؟؟ کلید هتل را ساعتها پیش تحویل داده بودیم بنابراین  بدو بدو به سمت فرودگاه راهی شدیم. فقط خدا خدا میکردیم که به موقع برسیم ، یکدیگر را دلداری میدادیم که معمولا پروازها چند ساعت تاخیر دارند… با این تصورات از تاکسی پیاده شده با باری که تا سقف چیده مان شده بود, داخل فرودگاه مملو از جمعیت شدیم! شهره با لبخند به من نگاه کرد و گفت:” سارا جان مثل اینکه به موقع رسیدیم چون هنوز مسافران زیادی در سالن حضور دارند؟؟” اما این خیال خوشبینانه ما زیاد طول نکشید که با حقیقت تلخی روبرو شدیم؟! متصدی کارت پرواز با مشاهده بلیط ها به ما اطلاع داد، هواپیما ی شما لحظاتی قبل پروازکرده……همانطور که مات و متحیر مثل اینکه ستون فقرات ما را کشیده باشند شل و وا رفته ؛فقط به هم نگاه کرده و از نگرانی حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم !! با توجه به اینکه بانکمان هم خالی و آه در بساط نداشتیم که حتی قادر باشیم پرواز  ساعتی بعد را خریداری کنیم. بنابراین همه راها را بروی خودمان بسته میدیدیم؟!! شهره در حالیکه رنگ به رخ نداشت غمگینانه گفت:” سارا حالا چیکار کنیم؟؟” با پشیمانی و ندامت به چیزهای خریداری شده که اکثرا نیازی هم به آن نداشتیم نگاه میکردم؛ با نگرانی گفتم:” اینهمه خرید اشتباه محض بوده ؛ چرا یک لحظه به موقعیت حالا فکر نکردیم  که این کار درست نیست و ما به  پول/ بیشتراز این چیزهای بیمورد نیاز داریم ؟!” مثلا شاید پرواز پریده باشد؛ ما هم برای خرید بلیت پولی نداشته باشیم!! از ناراحتی به مرز جنون رسیده بودیم ؛ ناگهان متوجه دو نفری شدم که از ابتدای ورود ما  را زیر نظر گرفته ، ما فکر میکردیم خارجی هستند و از صحبتهایمان چیزی نمی فهمند!  بنابراین با خیالی آسوده همه راز دل را بر ملا ساختیم؟ یکی از آنها جلو آمد گفت:” خانمها از دست ما کمکی بر میاید چون نا  خواسته حرفهای  شما را شنیدیم؛ هموطن هستیم میبایست بهم یاری برسانیم…”با خوشحالی یکصدا گفتیم:” آره آره…. آنکه جوانتر بود زود دم گیشه رفت و دو بلیت برای ساعتی بعد خریداری نموده با احترام تقدیم کرد:” ادامه داد. پرواز منهم در همین ساعت است! زود بارها را با کمک آنها تحویل دادیم و کارت پرواز را گرفتیم. آقای جوان تر کارت و مشخصات خودش را به ما داد، بلا فاصله شماره حساب را از او گرفتیم تا در اسرع وقت دین خودمون را ادا کنیم….با خوشحالی در گوشه ای از سالن نشستیم و منتظر ورود به هواپیما شدیم که آنها جلو آمدند و ما را برای خوردن یک نوشیدنی دعوت نمودند؟؟ درست نبود پس از چنین مهربانی و لطفی  که درحق مان روا داشتند در حقیقت ما را از سر گردانی نجات داده بودند ؛ دعوتشان را رد کنیم.  با این فکردرکافی شاپ سالن فرودگاه نشستیم، باتفاق دو آقایی که خودشان را اینطور معرفی کردند بدین ترتیب ما با شاهین کمی جوانتر و آقای حسینی که چند سالی بزرگتر از او بود آشنا شدیم ؟!!  لحظات بسرعت میگذشتند منو شهره هم با خاطری راحت و آسوده، رفت و آمد مسافران ساک بدست که  با شتاب اینطرف و آنطرف میرفتند راتماشا میکردیم. با شنیدن صدای بلند گو که مژده سوار شدن به هواپیما را اعلام میکرد؛ با شادی بسیار به داخل هواپیما وارد شدیم و دقیقا سر شماره های خودمان نشستیم! اما قبل از آن با کمال تعجب در حالیکه فکر میکردیم که آن دو نفربا هم هستند اما آقای مسن تر با دوستش خدا حافظی نمود و با تکان دادن دست دورشد؛ بنابراین  آن جوان تنها ماند؟! ما برای دیدن فروشگاها داخل فرودگاه همینطور نگاهمان بهر سو مشتاقانه و با حسرت کشیده میشد, متاسفانه پولی برای خرید هم نداشتیم!! البته پسر جوان به دنبال ما میامد ،شاید منتظر بود در خواستی از او جهت خرید چیزی داشته باشیم ، چرا که خوب میدانست جیب ما خالیست اما صحبتی نمیکنیم…… کم کم وارد هواپیما شده و به دنبال شماره صندلی میگشتیم که با دیدن سه شماره ؛  پی بردیم یکی از شماره ها متعلق به اوست ….بله شاهین همان جوانی که کمک کرده بود درست کنار من نشست؟؟ پروازشلوغی بود مهمانداران مدام در حال رفت و آمد بودند, حتی یک لحظه هم استراحت نداشتند؟!! طولی نکشید که هوا پیما با تعداد عظیمی مسافر به آسمان پر کشید وما  خودمان را بالای  ابرها یافتیم…… اما آن جوان هنوز اسم همسفرانش را نمیدانست با لبخند خیلی دوستانه گفت:” همینطور که قبلا گفتم:  شاهین هستم رو به من کرد و گفت:” اسم شما چیه؟ ” گفتم:” سارا و دوستم شهره”ادامه داد: از دیدن و آشنایی با شما خوشحال شدم.” با علامت تکان دادن سر ما هم ابرازخوشوقتی  نمودیم. هوا پیما بسرعت به راه خود ادامه میداد تا مسافران را به مقصد برساند…شاهین از شرکت خودش میگفت:  و ادامه میداد:” مشغول کار تجارت هستم ، ضمن صحبتهاش گوشزد مینمود که بیزینسمن موفقی میباشد….بهش تبریک گفتم و آرزوی موفقیتهای بیشتری برایش نمودم.

شهره دورتر بود و بیشتر طرف صحبت آن جوان در حقیقت من بودم! بنظرم رسید خیلی کنجکاو شده در مورد کار و زندگی منهم چیزهایی بداند اما هنگامیکه با سکوت مواجه شد او هم حرفی نزد بنابراین از پنجره کوچک کنارش به بیرون و آسمان بی انتها چشم دوخته بود…. راستش باید اعتراف کنم چهره جذاب و مردانه  تناسب اندام او حرف نداشت ؛یقینا هر زنی با دیدنش آرزوی داشتن چنین همسری را مینمود……لحظاتی به شهره نگاهم قفل شد؛ پکر و ناراحت روی از ما بر گرداند ؛ زیاد خوشحال نبود چرا که شاهین توجه بیشتری به من داشت و هیچ سئوال و پرسشی از او نمیکرد؛ تنها طرف صحبتش در واقع من بودم…. خیلی سریع در حقیقت انگار سالها مرا میشناسد رفتار مینمود! آنقدر اینموضوع سئوال بر انگیز بود که ناگهان شهره گفت:” شما از قبل یکدیگر را میشناختین؟؟ گفتم:” این چه حرفی شهره جان میزنی ؛ما از کودکی با هم بزرگ شدیم بر تمامی رازهای زندگی هم واقفیم اگر اینطور بود حدالاقل اسمش را میدانستم” ….به آرامی شهره ادامه داد: خب از اینکه فقط با تو گرم گفتگو شده؛ نمیدانم چرا شک کردم این برخورد میتونه خیلی عمیقتر و قدیمیتر بوده باشه؛ نه تنها صرفا برای ساعتی آشنایی که درهمین مدت کوتاه پیدا کردیم …….همان لحظه تصمیم گرفتم جایم را با شهره عوض کنم اما به محض رفتن به دستشویی ؛شهره خودش اقدام به این کار کرده  و نزدیک شاهین نشسته بود! مدتی بعد/ غذا آوردن صرف شد. شاهین کلمه ای با شهره صحبت نکرد همین مسئله موجب عصبانیت و پر خاشگری دوستم را فراهم میساخت؟!  سکوت محضی بر قرار شد…  هنوز چشمها گرم نشده بود و نم نمکی چرت  میزدیم که با صدای خلبان پرواز از آن حالت خلسه بیرون آمدیم او مژده سالم رسیدن به مقصد ، یعنی شهر خودمان را اطلاع میداد که لحظاتی  بعد هواپیما به زمین خواهد نشست…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment