گلچهره فصل دهم


فصل دهم

و بطرف تاکسی دوان دوان شتافتم و بسرعت از خیابانهای شهر که خلوت و بدون عابر بود عبور میکردم. خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم به منزل خودمان رسیدم! به تاکسی مبلغی پرداخت کردم. صدای زنگ که بلند شد مادرم سراسیمه و نگران آمد و در آستانه در ظاهر شد.
با کمال تعجب و بهت و حیرت به من که تنها و بدون پژمان شوهرم بودم، نگاه کرده در حالی که چشمانش را میمالید سرتاپای من را ورانداز میکرد. ظاهرم زیاد مرتب و میزان نبود، می توانست حدس بزند و او را متوجه وضع اسفناکم در خانه ویلایی پژمان بکند. فورا مرا به داخل برد و در آغوش کشید.
« سلام دخترم چی شده چرا تنها این موقع صبح مسئله ای پیش آمده با کسی دعوات شده؟»
نه مادر هیچ چیزی نشده من یکدفعه دلم برای شما و خواهران تنگ شد، و چون خیلی بی تابی میکردم پژمان به من اجازه داد که به اینجا بیایم. خودش عذرخواهی کرد چون کارش در شرکت بسیار زیاد بود و نمی توانست مرا همراهی کند، بنابراین اجبارا به تنهایی مسافرت کردم. فقط برای دیدن شما،
مادرم نگاه کنجکاوش را از من بر نمی گرفت و از حالت او چنین بر داشت کردم، که حرفهای من را زیاد باور نکرده و متوجه شده برایم مشکلی پیش آمده چون نمی خواست با پرسشی مرا ناراحت کند.
با لبخند گفت:« خوب کردی دخترم آمدی ما همه دلمان برایت یک ذره شده بود.»
همش هوای تو را میکردیم صبحانه که نخوردی؟ برو استراحت کن دستی به سروروی خودت بکش و آبی به صورتت بزن تا صبحانه آماده شود، از محبت مادرم سخت شرمنده شدم. خیلی خجالت زده ، از اینکه مجبورم دروغ بگویم البته مصلحت امیز تا نگرانش نکنم. چون اگر از موقعیت، وضع من و برخورد مادر شوهرم واقف میشد. خیلی ناراحت و غمگین شده معلوم نبود چه اتفاقی برایش رخ میداد.
صبحانه خیلی زود آماده شد و مادر با کلی مخلفات آنها را برایم آورد. تند و تند می خوردم چون دو روز بود که درست و حسابی غذا نخورده بودم. مادرم در حالی که نگاه عمیقی به من داشت. پرسید منزل پژمان را دیدی مادر شوهرت را چی آنها چیزی نگفتند تو را پسندیدن؟!!
گفتم. بله بدون هیچ اعتراضی.
مادرم پرسید؟ دوست و آشنایان چطور آنها چه می گفتند؟
کمی مکث کردم و سرم را پایین انداختم، خواستم حقیقت ماجرا را تعریف کنم بعد به خودم آمدم پشیمان شدم.
گفتم:« مادر جان همه از من و انتخاب پژمان راضی و خوشحال بودند.»
چیز مهمی هم نگفتند فقط آرزوی خوشبختی برای من و پژمان داشتند.
مادرم گفت. این که خیلی خوبه پس چرا آشفته ای کف پات چی شده؟
ادامه داد .چیز برنده ای به آن خورده؟
گفتم. نه توی راه چندین ساعته باعث شد که پاهایم ورم کند.
پاهایم را بستم تا بهتر بشه.
در چشمان مادر علامت سوال بزرگی را مشاهده میکردم؟
می خواست همه چیز را بداند ولی برای اینکه من را نگران نکند چیزی نگفت. صبحانه که تمام شد جایی برایم پهن کرد و اصرار زیادی داشت که مدتی استراحت کنم.
میگفت:« خسته راه هستی برو بخواب.»
قبول کردم و خیلی زود در کنار مادرم به خواب عمیق و زیبایی مثل یک کودک فرو رفتم.
بعدا از سر وصدای خواهرانم بیدار شدم، همه دور من جمع شده بودند و منتظر بیدار شدنم بودند.
گلچهره جون بیدار شدی یکی یکی جلو می آمدن و مرا غرق بوسه میکردند. من هم از دیدار آنها بی نهایت خوشحال بودم. باز هم سوالات زیادی داشتند نمی دانستم چطور آنها را با جوابهای خودم راضی کنم و می ترسیدم بلاخره یک جای قضیه را لو دهم، مرا سوال پیچ کرده بودند. مادرم جلو آمد و نجاتم داد.
گفت:« ولش کنین گلچهره خسته هست بعدا به تمام سوالات شما جواب میده.»
حالا تنها بگذاریدش و دورش را خلوت کنید.
گفتم:« مادر جان بعد از مدتها گل رویشان را می بینم.»
بذار سیر آنها را ببینم. آن روز قشنگ ترین روز زندگی من بعد از مشکلات این مدت با مادر شوهرم بود. آرامش را به دست آورده و مدام می خندیدم. رفته رفته آن کابوس را فراموش میکردم از صدای زنگ در قلبم فرو ریخت حدس زدم که پژمان در راه است میاید. بله الان همه چیز لو میرود پژمان حقایق را به خانواده من خواهد گفت. فکرم درست بود پژمان سراسیمه وارد شد و بدون هیچ گونه احترام و احوال پرسی مستقیم به طرف من آمد.
گفت:« این چه کاری بود که کردی.»
چرا فرار میکنی پس بنابراین گناه کاری معمولا کسانی که گناهی مرتکب می شوند محل جنایت را ترک می کنند، فرار را بر قرار ترجیح می دهند.
با ترس و نگرانی گفتم . این حرفها چیه میگی پژمان من برای دیدن خواهر و مادرم اینجا آمدم. چرا خیال می کنی که ممکن است چیز دیگری باشد. من را بطرفی کشید و ادامه داد گلچهره راستش را بگو چرا طلا و جواهرات مادرم را بلند کردی؟!! این کار چه لزومی داشت هر چی می خواستی به من میگفتی من برایت تهیه میکردم. با این کار آبروی من را بردی، شیشه سالن خانه را هم که شکستی برای اینکه از مجازات و قانون فرار کنی به منزل مادر پناه آوردی.
گفتم. پژمان یعنی تو حرفهای مرا باور نمی کنی؟ آخه من احتیاجی به آن جواهرات ندارم خودت بهترین، بزرگترین، با ارزش ترین ارمغان زندگی هستی و من نیازی به اینگونه چیزها ندارم. شیشه را هم من نشکستم تو مرا نمی شناسی مگه دیوانه ام این کار رو بکنم.
پژمان گفت . پس بنابراین می خوای بگی مادرم به تو تهمت میزنه و تمام این کارها را خودش انجام میده و بی خودی گردن تو میندازه.
گفتم. نمی دانم شاید اینطور باشه! اما اگر مرا کاملا شناخته باشی خوب میدانی که این کارها از من بعید و در شان من نیست، من با زندگی ساده و زحمات زیاد بزرگ شدم، حتی قالی هم بافتیم اما دست خودم را آوده به این چیزها نکردم. از نظر مادر شما آنها با ارزش و مهم هستند.
پژمان با آشفتگی گفت. گلچهره اگر راست میگی کیفت را بیار می خواهم ببینم.
به طرف کیف دستی ام رفتم و با اطمینان آن را گشودم. از تعجب زبانم بند آمده بود!
گفتم:« این همه جواهر توی کیف من چی کار می کنه.»
بخدا من تازه اینها را دیدم و فهمیدم قسم می خورم روحم از این ماجرا بی خبر است.
پژمان با عجله گفت. خوب زود باش اینها را به من بده چون ممکن است مادرم با مامور ازت بگیره، تو را راهی زندان و کلانتری و اینجور جاها کنه.
وای برای اولین بار بود که چهره پژمان را اینطور خشمگین می دیدم.
چشمانش از شدت عصبانیت قرمز شده بود. رگ گردنش بیرون زده و دندانهایش به هم فشرده میشد، نگاه غضب آلودش را لحظه ای از من نمی گرفت، دقیقا رفت و آمد هایم را دنبال میکرد. راستی از آنهمه عشق، محبت و صفا که دم میزد اکنون بخاطر مادیات و مسئله به این کوچکی که می بایست بداند. که من اصولا اهل این حرفها نبودم ؛ چطور به این سرعت رنگ عوض کرده اصلا باورم نمی شد. پژمان، من نبود مادرش با کلک و حقه بازی توانسته بود او را کاملا عوض کند. از من که الهه عشق و امید او بودم موجودی بی ارزش گناه کار با دستهای آلوده آفریده بود. زود تمام محتویات کیفم را خالی کردم پژمان بسرعت همه جواهرات را داخل جعبه ای گذاشت. بدون خداحافظی و حتی نگاهی به من و کلامی خانه محقر من و خانواده ام را ترک کرد و رفت.
گریه امانم نمی داد آنقدر بلند گریستم که یقینا تمام اهالی شهر اشکهایم را دیدند و میزان غم و دردم را دریافتند. خیلی زود عشق بزرگم را از دست دادم آخر به چه جرم و گناهی باورم نمیشد! فکر میکردم قطعا در خواب اینها را می بینم. اما متاسفانه حقیقت داشت و خانواده من کاملا در جریان مشکل بزرگ من قرار گرفتند. مادرم غمش صد چندان شد یک شبه پیر تر شد اشک در چشمانش حلقه بسته بود، خانه کوچک ما کاملا سکوت در آن احاطه کرده. هیچ کس حرف و صبحتی نداشت. از وضع و مشکلات من همه پژمرده و افسرده شده بودند. من چطور نمی توانم زندگی معمولی و عادی خودم را شروع کنم. شکست بسیار بزرگی، در نوجوانی مرا از پای در آورده خورد وله کرده. تا از جایم دوباره برخیزم زمان و مدت زیادی نیاز دارد.
روزها از پی یک دیگر بدون هدف، آینده ای مبهم، با غم و اندوه میگذشت. هیچ افق روشنی در مقابل خودم نمی دیدم.
اما گلچهره کسی نبود که خیلی زود تسلیم ناخوشی های روزگار شود. فورا کمرهمت بست آستین ها را بالا زد و از آن شکست پلی برای پیروزی خودش ساخت.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

4 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment