گمشده؛ فصل سوم

فصل سوم
پدرم از خوشحالی زبانش بند آمده بود تازه پس از رفتن انها به حرف آمد از ورود خانواده رضا به زندگی ما اظهار خوشبختی میکرد و میگفت: هیچ کار خدا بی علت نیست حتما حکمتی در آن هست ادامه داد: من به فال نیک میگیرم و در حالیکه با لبخند به من خیره شده بود گفت: امیدوارم با وجود رضا که پسر خوبی بنظر میرسد همه چیز به راحتی صورت بگیرد، بعید نیست فامیل هم بشویم؟! برای دلگرمی پدرم حرفش را با لبخند پاسخ دادم آنگاه هر سه با هم یکصدا خندیدیم.

با ورود انها نگاه ما هم به زندگی تغیر کرد. پدرم روحیه تازه ای گرفته بود، دیگه آن احساس تنهایی ما را آزار نمیداد ، پشت وپناهی برایمان شد که به حرفهای آنها تکیه کنیم و بهبودی پدرم تضمین شده بنظر میرسید. پدرم از من خواست سر کلاس حاضر شوم. زود کارهام را کردم و آماده برای خروج از خانه شدم؟ خیلی حرفها برای گفتن داشتم میخواستم هر چه زودتر زهره را ببینم و باهاش صحبت کنم؟! در تمام طول راه و عبور از کوچه و خیابان در فکر عمیقی فرو رفته بودم به رضا و دوستش فرهاد که سرباز بود به زهره که چه زود به قولش عمل کرد خوشحال از اینکه دوستان خوبی سر راه من قرار گرفتند!! نفهمیدم چطور میدان بزرگ شهر را رد کردم و رسیدم درست سرکوچه باریک قدیمی با کلاسی که هیچ چیز آن هنوز بعد ازچند نسل عوض نشده همانطور و با همان شکل و شمایل باقی مانده. پله ها را دو تا یکی کردم و بسرعت به کلاس رسیدم. همه حضور داشتند و استاد مشغول تدریس بودکنار زهره نشستم.

رضا از دور, دست تکان داد پاسخ دادم لبخند رضایت آمیزی لبهایش را زینت میداد. صحبتهای استاد را خوب دریافت نمیکردم و تمرکز کافی برای فرا گیری پیدا نمیکردم خوب که دقت نمودم استاد در مورد تشریح کردن جسد بود که با شوخی و خنده ادامه میداد: هنگام تشریح جسد داخل معده اش خوراک دیده میشد؟ همه کلاس یکصدا با هم خندیدند؛ تازه به این موضوع پی بردم که میبایست رشته مورد علاقه ام را دنبال کنم. من عاشق ادبیات هستم روحیه حساس و احساسات رقیقی که دارم قدرت انتخاب وادامه رشته پزشکی را نخواهم داشت، در حالیکه آرزوی خانواده من قبولی در این رشته میباشد؟!! استاد کلاسش تمام شد و من توانستم با زهره صحبت کنم، در مورد اینکه چطور قضیه و مشکل پدرم را با پدر رضا در میان گذاشت؟!! زهره گفت: از فرهاد شنیده بودم که خانواده رضا ثروتمند و بسیار خیر هستند، بهمن خاطر از فرهاد خواهش کردم مشکل شما را به گوش رضا برساند بعد هم بقیه اش را خودت در جریان هستی .

زهره را بوسیدم و از ا وتشکر کردم. همکلاسیها دوتا دوست شده و به طبقه پائین که رستوران کلاس بود میرفتند، گاها از کلاس هم خارج میشدند!! از ته کلاس صدای عاطفه را میشنیدم که با پسرها گرم گرفته بود و نمیدانم چی میگفتند که مدام میخندید؟ با خودم فکر میکردم عجب کسی را رضا میخواست به رخ من بکشد تا من به احساسم اعتراف کنم, اینکه تابلوست !! از نشستن طولانی خسته شده بودم از نیمکت بلند شدم تا رفت و آمد بچه ها به رستوران و حیاط را نگاه کنم. فکر کردم چقدر قدمت این ساختمان زیاد است با همه خرابی ظاهر این محل اما بسیار در صد قبولی بالایی دارد, دبیران و استادان با ارزشی مدرس اینجا هستند. ناگهان متوجه شخصی در کنارم شدم که خیلی آهسته صحبت میکرد بر گشتم پسر بسیار شیک پوش و مودبی که درست پشت سر من مینشست با لبخند سلام کرد. با تعجب گفتم : آقای نوروزی حالتون چطوره ؟ ادامه داد: دوست دارید با هم به رستوران بریم و یک قهوه بخوریم ؛در حالیکه دست و پام را گم کرده بودم گفتم: نه ممنونم چیزی میل ندارم باز هم صحبتهای دیگری داشت اما چون پیدا بود خجالت میکشد از ادامه آن منصرف شد.گفت : اگر میامدید موردی را با شما در میان میگذاشتم؟ گفتم: متاسفم نمیتونم بیام. درست همان لحظات رضا نمیدانم از کجا سر رسید و خیلی ناراحت سر آقای نوروزی داد کشید که مگر نمیفهمی یا کری میگه نمیام. خلاصه یقه او را گرفت و در گیری شدیدی نزدیک بود بپا بشه که با وساطت فرهاد مسئله به پایان رسید.

 ملیحه ضیایی فشمی 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment