گمشده فصل دوم

فصل دوم

ظاهر آشفته و بهم ریخته همه چیز را افشا میکرد؟! دوستم زهره از غمی که پشت چهره و نگاهم پنهان شده بود ،از راز درونم کاملا آگاه میشد؟! دوستم زهره نگاه مهربان خود را از من بر نمیداشت ،یقینا منتظر بود همه چیز را از زبان خود من بشنود. تصمیم گرفتم او را در مشکلات خودم سهیم کنم، شاید گره ای از آن به دست دوستم زهره باز شود ؟ زهره سرا پا گوش شده بود و دقیقا به حرفهای من گوش میداد. ابتدا بقدری ناراحت شد که اشک در چشمانش حلقه زد. با صدایی محزون گفت: چرا زودتر این قضیه را با من در میان نگذاشتی!! گفتم: متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم منو ببخش .گفت: دوستی برای همین وقتهاست ،خوشی که باشد همه خواهند آمد. شب که به خانه باز گشتم بار سنگینی از دوشم برداشته شده بود! آنقدر خوشحال که مادرم پرسید ؟ اتفاقی خوبی افتاده مریم جان گفتم: بله مادر , دوستم زهره همه حقایق را شنید.

مادرم گفت: خوب حالا چه کارمهمی انجام میده؟ گفتم : هر کاری که از دستش بر بیاید. مادرم سکوت کرد و به فکر عمیقی فرورفت شاید به این میاندیشد آخه مگه میشه زهره بتونه مشکل ما را حل کنه !! گوشه گیر شده بودیم ، در واقع کسی از حال ما جویا نمیشد و همواره در تنهایی خود دست و پا میزدیم. نا امید و نگران دیگه کلاس هم نمیرفتم حال پدرم روز به روز وخیم تر میشد؟ کوچکترین روزنه نوری در زندگی ما سو سو نمیزد، راه نجاتی برایم متصور نبود. هر چه فکر میکردم بلاخره نتیجه آن به کوچه ای بن بست میانجامید! کنار پدر نشسته بودم او تا آخرین نفس کار میکرد حقیقتا عشق او به خانواده ستودنی بود و تلاش بی وقفه اش حاکی از احساس مسئولیت شدید او داشت. پدرم نگران گوشه ای ساکت نشسته بود و من درکنارش بودم و به او نگاه میکردم. صدای زنگ در , ما را از دنیای سردی که غم آن را احاطه کرده بود؛ لحظاتی بیرون کشید. یعنی کی میتونه باشه ما که هرگز انتظار دیدن کسی را نداشتیم ؟!! بسرعت بطرفش رفتم در با صدای ناله ای باز شد.

درآستانه آن زهره را همراه با رضا و یک خانم و آقای میانسال میدیدم ؛یکه خوردم و به پته پته افتادم . زهره که کاملا متوجه این حالت من شده بود، زود سلام کرد و گفت: این خانم و آقا پدر و مادر رضا هستند. من هنوز همان طور خشکم زده بود که زهره ادامه داد” مریم جان ببخشید سر زده آمدیم من آدرس ترا از دفتر کلاس گرفتم راه چاره دیگری به فکرم نرسید. تازه به خودم آمدم رو به طرف انها کردم و گفتم : خوشحالم از آشنایی شما لطفا بفرمایید داخل . اتاق محقرکوجک و ساده هیچ چیز بخصوصی نداشت به جز یک فرش رنگ و رو رفته وسط آن پهن شده بود و ما به سختی خودمان در آن جا میگرفتیم، از خجالت آب شدم نمیدانستم چکار کنم چیزی برای پذیرایی پیدا نکردم تنها با چای این مرحله انجام شد. پدر و مادر م مات و مبهوت که چه چیزی موجب آمدن خانواده رضا به خانه ما شده؟!! بلاخره خودشان موضوع را باز کردند و ما را در جریان گذاشتند که آمدن انها برای کمک و یاری رساندن پدر به بهترین بیمارستان شهر است، برای عمل و بهبودی کامل یافتن . پدر رضا با اطمینان قول میداد که پدر انقدر حالش خوب میشه که از اول هم بهتر خواهد شد. حرفهای دلگرم کننده پدر رضا بقدری خوش آیند بود که از خوشحالی ما بال در آوردیم پدرم مرتب تشکر کرده و مادرم از خوشحالی گریه میکرد! رضا از اینکه با خانواده من آشنا شده واز نزدیک با من و انها ملاقات میکند، سر از پا نمی شناخت. شاید بنوعی کاملا امیدوار شده بود و کار را تمام شده میپنداشت . اما باید اعتراف کنم هیچ چیزی به جز سلامتی پدرم برایم خوشحال کننده نبود.

 ملیحه ضیایی فشمی فصل دوم اتریش وین 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment