سایه تنهایی فصل سیزدهم

فصل سیزدهم

امین خیلی پاک و باصداقت، از اینرو خیانت به او برایم بسیار دشواربود؟ من نمی خواهم در زندگی ما شخص سومی پا بگذارد، بنابراین باید با خودم واحساسم مبارزه سر سختانه ای داشته باشم، یکماه دیگر پیش خانواده برمیگردم. بهر حال رضایت آنها مهم هست اما نمیدانم چه درخواستی از من در آنجا دارند؟ یکماه فرصت خوبی ایست تا فکر محمد را از سرم بیرون کنم وامین را بالای سر و اوج خواسته هایم قرار دهم. باید خصوصیات امین را هم درشت نمائی کنم؟ اگر دهانم را باز کنم و چیزی بخواهم ،ازشیر مرغ تا جون آدمیزاد را برایم فرا هم میکند. شجاع و عاشق است، در واقع بمن التماس عشق و محبت دارد. اینها بسیار ارزشمند است. در زندگی عشق مرا هم بدنبال خواهد آورد؟ من غرق در خوبیهای او تا پایان عمر عاشقش خواهم بود! فکرهای قشنگی مرا به آینده امیدوارمیساخت، زندگی مشترک و خوشبختی مادام العمربا امین که برایم به ارمغان میاورد. زیاد پر توقع نبودم، زندگی ساده ای که عشق در آن حاکم باشد و معنویت حرف اول را بزند، کفایت میکرد. صبح زود زنگ در مرا بیدار کرد؛ امین بود میخواست مرا به شرکت برساند؟
گفت:«عزیزم هنوز خوابی!»
گفتم:« بیا تو خیلی زود آماده میشم! »
دستهایم را به گرمی و حرارت عشق لمس میکرد نگاه پرحرارت و عشقانه اش در تمام وجودم گسترده میشد ، با لبخند مرا به رفتن دعوت میکرد؟ فورا آماده شدم کمی بخودم رسیدم! توی آینه صورت بشاش و زیبائی را می دیدم که از همیشه بهتر بود. به پیروزی تصویرخودم لبخندی زدم و بیرون آمدم، امین بلافاصله در اتومبیل را باز نمود.
بفرمائید؟ منهم کنار امین نشستم خیلی روان و راحت رانندگی میکرد، احساس نمیکردم که اصلا حرکتی دارد ! خوشحال بمن نگاه میکرد،آهنگ دل انگیزی از بلند گو پخش میشد.
امین پرسید: دیشب خوب خوابیدی؟
گفتم :«آره
گفت: «عزیزم بگو خوشحالی!»
گفتم : «بله حتما همینطورهستم.»
در حالیکه خیلی احساساتی شده بود با لحنی مهربانانه ادامه داد :دلم میخواست شعری بخوانم خیلی عاشقانه اما فرصتی نیست بعدا آنقدر از این کارها میکنم که خسته بشی؟ سپس در حالیکه بمن خیره شده بود.
سپس در حالیکه بمن خیره شده بود. گفت: زندگی من وتونمونه عشق و خوشبختی خواهد شد!
گفتم: امیدوارم.
ما کم کم به شرکت نزدیک میشدیم. مجدا گرمی دستش را احساس کردم صدای نفس گرمش را میشنیدم؟ خیلی تمایل داشت که مرا ببوسد! با خدا حافظی ورفتن من از اتومبیل این خواسته او محقق نشد! با تکان دادن دست محل شرکت را ترک کرد وبسرعت دور شد. احساس غریبی داشتم؟ امین مثل بچه ها پاک و بی گناه بود و به راحتی حرف دلش را به من میگفت. از اقرار کردن و گفتن حقیقت هیچ واهمه ای نداشت. فکر محمد مرا آزار میداد واقعا نمی خواستم حتی لحظه ای به او بیندیشم؟ متاسفانه عشق چیزی نیست که هرزمان ما نخواستیم او هم به راحتی برود نه باین زودیها دست بردار نبود.
شرکت مثل همیشه مملو از ارباب رجوع و کارهای نا تمام و معوقعه ،همه چیز نیمه کاره مانده و د ست تنها بودم ! ناگهان فکری بخاطرم رسید؟ برای تمام شدن کارها و به دست گرفتن شرکت ازهمین حالا محمد را در جریان بگذارم؟ تصمیم جدی بود گفتم فکر خوبیه تلفن را برداشتم بدون ترس و لرز بخاطر کمک به شرکت تا چم وخم کار به دست ایشان بیفتد، البته درصورت ظاهر،در واقع دیدن روی ماه محمد و در کنار ش بودن! در یک لحظه فراموش کردم که امین نامزدمه! تلفن محمد زنگ میخوردیکی دو بار به صدا در آمد؟
بارسوم جواب داد: صدای مردانه بسیار دلنشین با لحنی آرام و متین گفت: بفرمائید.
گفتم: سلام من آرام هستم .سلام خوب هستین؟ بله ممنون. شما چطورید؟ خوبم.
خیلی گستاخ شده بودم سوژه جدیدی داشتم از آن بخوبی می توانستم استفاده کنم.
ادامه دادم و پرسیدم؟ آیا مایلید که به چم و خم اینجا وارد بشین، تا یکماه آینده شرکت دچارمشکل نباشه؟
با کمی مکث گفت: بله حتما اما چطور؟
بلا فاصله گفتم: من پیشنهاد میکنم اگر کاری ندارید زحمت بکشید همین الان شروع کنید!
لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست به آرامی گفت: فکر نمیکردم به این زودی باشه؟
با دستپاچگی گفتم: چون کارها خیلی زیاد شده، نیاز به کمک شما دارم؟ در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود.
گفت: اگر اینطوره من حاضرم…تشکر کردم و گوشی را با خوشحالی گذاشتم. بیدرنگ بلند شدم وسر و صورتم را صفا دادم وضع ظاهرم راآراسته نمودم ،لبخند رضایت خودم به آینه مزد کارم بود که تحویل دادم. بسرعت روی صندلی منتظر محمد نشستم! چه انتظار شیرینی وای او خواهد آمد، در کنارم خیلی نزدیک که حتی صدای نفسهایش را خواهم شنید. زمان زیادی طول نکشید که صدای در شنیده شد.
بفرمائید: مثل روزهای پیش محمد، رعنا، مرتب وخوش تیپ با اندام کشیده وقدرتمند آمد ! سلام کرد روبروی من نشست.قلبم از جا کنده شد صدایم میلرزید و همچنین دستهایم، اینها همه نشانی ازاحساساتم بود که اینگونه نمایان میگشت؟ شروع به صحبت کردم : خوش آمدید.
ادامه دادم: اما برای اینکه کارها را به خوبی انجام دهیم بهتر است شما در کنار من باشید.
گفت: مزاحم نیستم؟
پاسخ دادم نه اصلا.
چشمانش را ندیدم به پائین انداخته بود! به آرامی مثل بال فرشتگان کنارم رمید. نامه ها را دسته بندی میکردم و هر لحظه به او نزدیکتر میشدم، تا عنوان و عملکرد هر کدام را توضیح دهم؟ زیاد کنار من نمیامد و فاصله اش را حفظ کرده بود ،اما من سرم را میچرخاندم شاید قدری به او نزدیکتر باشم با صدایی دلنشین که مورد پسند او باشد میگفتم؛ لحظه ای نگاهمان بهم تلاقی پیدا کرد!
گفت: بله کارشرکت ما همین گونه است و میشه گفت همه را میدانم! برای اینکه خودم را زیاد کوچک نکرده باشم.
گفتم: سوتفاهم نشه من میخواهم مشکلی در این مدت پیش نیاد! سکوت برقرار شده تمام هوش و حواسم به کارها بود.
گفتم: فراموش کردم بپرسم شما چی میل دارید؟
محمد گفت: فقط چای ممنونم.
گفتم: باشه حتما ؛ لحظه ای چشمان زیبایش به من افتاد، رنگهای در همی مثل تیله درون آن می درخشید و موج میزد. چقدر زیبا بود دلم نمیامد نگاهش نکنم ،چشمانش را از من بر گرفت وجهت دیگری را نگاه میکرد؟ من نامزد برادر او بودم بهیچوجه نمی خواست چیز دیگری باشد! دقیقا خودش مرا به منزل برد و حتی حلقه نامزدی را محمد تهیه کرده بود، او حامی برادربود و خوشبختی امین را می خواست. در حالیکه کاملا خودش را خشک و بی تفاوت نشان میداد؟ اما درون پر غوغایی داشت. احساس شدید عشق را تحمل میکرد و دم بر نمیاورد! پس بنابراین سخت میشد در او نفوذ پیدا کرد، اعتراف گرفتن از او کار آسانی بنظر نمی رسید؟ با کوشش فراوان محمد را بطرف خودم میکشاندم. یقینا عشق او بزرگتر وعمیقتر از، حالت دوستی بود که نسبت به امین داشتم. دوستی فداکار و صمیمی اما عشق محمد احساس بسیار زیبایی بود که تنها با وجود او به این حس میرسیدم. هنوز چای را نیاورده بودند که محمد قصد رفتن داشت ! مانع شدم و خواهش کردم.
گفتم: نمیشه حتما باید چای بخوری؟
خندید و گفت: باشه آرام خانم امیدوارم بعد از خوردن چای اجازه مرخصی بدهید؟
گفتم: بله حتما.
محمد ادامه داد:من بشما قول میدهم در نبودتون کارها را خوب پیش ببرم ،خواهش میکنم نگران نباشید به گونه ای رفتار میکنم که هر دو شرکت را با هم برسم، با خداحافظی شیرینی مرا ترک کرد و رفت. محو تماشای او شده بودم ،تا آخرین لحظاتی که از در خارج میشد نگاهش میکردم! لحظه ای جایش را خالی دیدم ،فورا بطرف صندلی که ساعتی محمد روی آن نشسته بود رفتم ودر آنجا قرار گرفتم؟ باز هم او را میدیدم نامه هایی که او لمس کرده بودهمه چیز، جالب بوی عطر خوشبویش هنوز به مشام میرسید؛ ته لیوان چای او کمی باقی مانده خوردم؟ نمیدانم چرا او را ینقدر می خواستم ؛میبایست از او فرار میکردم اماعشق او مرا هر طرف که می خواست میکشاند وبه هر طرف که میرفتم باز مرا بسوی او فرا می خواند! منهم ندای قلبم را پاسخ مثبت می دادم او را طلب می کردم. خیلی دلم می خواست نهار را با هم بخوریم اما نشد چنین خواهشی از او داشته باشم، محمد پی بهانه میگشت پس بنا براین صورت خوشی نداشت! یقینا جواب منفی میداد؟ همینکه او را در کنارم ساعتی حس کردم، بیتهایت خوشحال و مست از وجودش شده بودم. کارهای اداره را تند و تند انجام دادم، مادرم مجدا تماس گرفت.
زود فهمید و گفت: دخترم خوشحالم که خوشحالی.
گفتم: مادر جون آخه میخواهم بیام پیشت برای همین که …..مادرم هنوزا طلاع از نامزدی من با امین نداشت! برای دیدن محمد به دنبال بهانه میگشتم؟ که امین تماس گرفت.
گفت:عزیزم خانواده فردا شب ترا دعوت کردند؛ جشن کوچکی گرفتیم باز هم با هم صحبت میکنیم الان فقط می خواستم حالت را بپرسم؟ مثل اینکه حالت خیلی خوبه؛ البته از لحن صدات پیداست.
گفتم : بله خوب فهمیدی!
امین باخنده ادامه داد: به امید دیدار تا عصر میام دنبالت تا بیای اینجا.
گفتم: باشه.امین گوشی را قطع کرد اما خیلی ساده اندیش بود و فکر میکرد بخاطر نامزدی با اوست.

که آنقدر خوشحال هستم. روحش هم از دیدار من و محمد در اداره خبر نداشت! اصولا برایش این حس من قابل تصور نبود؟ کارها به پایان رسید امین دم در اداره ایستاده و مرا با عشق و علاقه بسیار نگاه میکرد؛ بیدرنگ پیاده شددر حالیکه لبخند به لب داشت دراتومبیل را برایم با احترام باز نمود.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

ساکن وین اتریش

1 دسامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment